دو روزه یکخبرهاییست
میفهمم دارم وارد تلهی ذهن میشم
هی بهش میگم، نگاهش میکنم و البته از مرور هم غافل نبودم
اما نمیدونم کدام حفرهی درونی به بازیم گرفته، بلکه بنشینم به مرور و تهش رو در بیارم
یک جور حس شکایت و گلایه
از خودم؟
از شرایط؟
از زندگیم؟
از تنهایی؟
از چی؟ نمی دونم ولی میفهمم دارم گرفتار میشم
و این دقیقن همان نقطهایست که همگی درش اسیریم و نمی دونیم
و دقیقتر همان نقطه که یا
وا می دیم و میپذیریم و یا .... فاجعه
در قدیم وقتی به این نقطه میرسیدم، دیگه به این فکر نمیکردم که باید چهطور باهاش برخورد کنم
که در نهایت کاری دستم نده
باور داشتم که این حال منه که خراب شده و دنیا به سادگی به زیر سوال کشیده میشد
اما هیچ فکر نمیکردم که:
آیا دنیا بهت انگشت رسونده؟
پشت پا گرفته؟
نیشگون چی؟
یه چی بالاخره باید شده باشه که حالم میره توی پیت؟
اوه البته که هست
سرنوشت من، بخت بلند و کوتاه، حسادتهای ریشه دار قومی؟
خانوادگی؟
حتمنی یه چیزی حالم رو ریخته وسط پیت یا نه؟
به تنها چیزی که نمی اندیشیدم این بود که:
این حال من نیست و از شرطی شدههای قدیمی برآمده
از اعتیاد به شناسههای اجتماعی، کف زدن ها، تائید گرفتن یا نگرفتنها و ....
کلی داستان براش میشه پیدا کرد
درد از جایی شروع شد که رفتم منزل اخوی و دیدم نقاشی پسرک رو در انبار پنهان کردن که کسی نبینه
سی چی؟
زشت شده بود؟
در شان خونهی بی روح و تاریکشان نبود؟
خلاصه که خودم می دونم وسط چاه منه ذهنی گیر افتادم
باید به خودم بگم
جهنم. باید یه چی برای خونهاش می دادم که دادم.
من زحمتم رو کشیدم. از رسمش لذت بردم، شاد شدم، ذوق کردم و ... مثل خدا
اونم وسط بدو بدوی عید.
دیگه نمیشه راه بیفتم دنبالش که بعدش چی میشه؟
تازه، هر کسی یه حد و شانی داره
اما
تنها درد من در این شرایط ویروس خود پریشی ذهنیست
و
تنها کاری که ازم برمیآد، تسلط روی خودمه
کنترل اندوه، خشم، قضاوت و .... هرآنچه که در درون به فریاد برمیآد
و بدبختی جاییست که معده و روده نیست که بدی حکیم درستش کنه
بخشی نادیدنی و غیر قابل دست رس
مثلن:
صبح چشم باز کردم. پریشون بودم
بلافاصله گفتگوی درونی آغاز شد و لیستی از همهی اونچیزهایی که طی دو سه روز گذشته
تهییه کرده بود آوار شد سرم
یعنی هنوز بیدار کامل هم نبودم
منتظر نشسته بود تا چشم باز کنم و صندوقچهی منه بیچارهاش رو خالی کنه
و چون هنوز خواب بودم
به خودم اومدم دیدم که ای وای بر من
امروز هوا هوای ترک زندگیست
همونی که قدیم ها خفتم میکرد کنار دیوار و انقدر به گوشم می خوند که:
چی می خوای این جا؟
هیچکس چشم دیدنت رو نداره و تا به تنهاییت هم حسودی میکنند
ندیدی .... لاب لاب لاب
و تو یادت می افته دیروز میهمانی بودی و این همه نتایج برخورد درست یا غلطت با توست
حالا بیا و معلوم کن که آیا کسی موظفه به قدر ما برای ما احترام قائل بشه؟
- اگر تو هم احترام بگذاری؟ بله باید جواب بگیری
- اگه نگرفتی، آیا غیر از اینه که احمقی و نباید ادامه بدی؟
- تقریبن؛ ولی نه کاملن. در واقع به خودم احترام میگذارم و با من ذهنیم میجنگم
- با این حساب دیگران به خودشون بیاحترامی میکنند؟ هان؟ نظرت چیه؟
- درسته. ولی چرا مردم بلد نیستند محترم باشند؟
-شاید بسکه ما احترام گذاشتیم یابو برشون داشته محترم ترین فرد دنیا هستند و شاید سی این که اصلن نمی دونن احترام چی هست؟ چون ندارند.
مثل خوشبختی که نداریم و نمی دونیم هم چیست که اگر آمد بفهمیم آمده و عاقبت به خیر شدیم
- تکلیف چیه؟ وقتی ته کس و کارت همین مردم باشن چی؟
اونموقع است که دوباره هوایی میشم، هول میکنم که:
وای خدا بذارم برم یه جا که هیچکدومشون رو نبینم
و این درست همان نقطهی مجادلات ذهنی است
یک قدم به عقب برمیگردی و پر از تاسف آهی میکشی و میبینی
لب پرتگاهی و میخواهی بپری پایین
و این تنها هدف منه ذهنیست
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفنمی تونیم جای کسی باشیم
پاسخحذفکه بدونیم