۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه

الهی شکر





خدا بخواد داره تعطیلات به تهش می‌رسه
رسیدیم به چهارشنبه‌ی همشهری
این چهارشنبه که نوید پنج‌شنبه می‌داد و تعطیلی مدرسه و امن خانواده
در اینک نوید پایان تعطیلی‌ست و برگشت به جریان زندگی
از امروز باید نقش دختر خوب مادر رو بازی کنم و پایین به پذیرایی کسانی که دلم نمی خواسته ببینم
این هم جبری‌ست برای من که به هزار بهانه از دیدار خیلی از اقوام فرار می‌کنم
نمی‌شینم با جیغ و هوار سر زندگی فریاد بزنم
لابد به تجربه‌ی دیدار تک به تک‌شون نیازمندم که پیش آمده؟
خلاصه که اگر قراره باشم
پس خواهم بود و پذیرای هرآن‌چه که هستی برای‌م در نظر گرفته

یک باگوان « قطب، پیر، مراد. باگوان به معنای برکت یافته » هندی همراه شاگردانش
طبق سنت روستا به روستا می‌رفت و 
آموزه اش این بود که:
هر چه در این لحظه برای ما رخ می ده
بتهرین هدیه‌ای‌ست که از خدا رسیده
و از جایی که مردم هند ، حضور باگوان و گروهش رو موجب برکت هر جا که هستن می‌دانند
از باگوان‌ها پذیرای مفصل می‌کنند تا جای ممکن اقامت طولانی داشته و برکت رو به سوی روستا جذب کنند
اما این‌بار به روستایی رسیدند که
از بخت بلند و کوتاه هیچ کس چشم دیدن هیچ باگوانی را نداشت
تا شب از این در به اون در .... راه نداد و گرسنه ماندن و در آخر هم با چوب و چماق 
همه رو از ده بیرون کردن
نیمه‌های شب و نرسیده به سپیده، گروه گرسنه، خسته، بی‌جای خواب دور آتش منتظر صبح و 
گرگ و شغال‌ها دوره‌شون کرده و منتظر ضعف بودند تا دلی از عزا دربیارن
باگوان دست بالا آورد و سر به آسمان گرفت و گفت:
خدایای برای هدیه این لحظه از تو سپاس‌گزارم
دیگه تحمل شاگردان به سر آمدو به اعتراض پریدند که:
پدر بیامرز داری شکر چی می‌کنی؟ کم مونده لقمه‌ی گرگ‌ها بشیم. تو شکر می‌کنی؟
باگوان با خونسردی گفت:
- اگر به تجربه اش نیاز نداشتیم، الان در این نقطه گرفتار نشده بودیم
با شکرانه و صبوری باید درس این ماجرا را گرفت و تشکر کرد

مام شکر که پای بانو والده شکسته و باید بریم میهمان داری کنیم
شکر که کسانی که هزار سال ندیدم، مجبورم امروز خنده خنده ببینم و صبوری کنم


واقعن شکستن پای بانو والده جای شکر داره؟
باشه حتمن حکمتی پسش نهفته هست 
غیر از این فکر کنم برمی‌گردم به گندم هزار سال پیش

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...