میگم:
مادر من
بانو، نور چشم ... چرا مانع رشد و آزادی من میشی؟
چشماش گرد شد و نگاه پر اقتدارش را بر من ریخت و به خود لرزیدم
درست بسان کودکی
کپ کرده بودم
مگه حرف بدی زدم؟
با لکنت و ترس گفتم:
آخه من قربونت برم، اگر الان این اتفاق افتاد، برای شما تنها نیست
داستان همهی اهل حرم است
میگه: دیشب دیگه از خستگی نا نداشتی
میگم: قربونت برم، شما مگه ضامن آزمونهای منی؟
اگر الان این اتفاق برای شما افتاده و باید از شما پرستاری کنم،
سی اینه که خدا در من توانش رو دیده
گرنه مطمئن باش رخ نمیداد
در نگاهش باور ندیدم. همه مهر بود و عطوفت بیباور
باید رکب میزدم:
- از کجا معلوم، شاید قراره تواناییهای تازهای در وجودم کشف کنم که بند خدمت به شما باشه
چرا نمی ذاری من خوشبخت بشم و به آزادی برسم....؟
بیچاره دید اگه
قرار باشه من همینطور یک ریز حرف بزنم آخرش تمام عقب افتادگیهای زندگیم ممکنه بیفته گردنش
سر تکو می ده که: خب باشه. فهمیدم. بسه . ... و
منکه میدونم داستان پنج هفته ادامه داره؛ به روی خودم نمیآرم و همینطوری میشمرم
تا رسید به:
اگه الان از زیر بار مسئولیتم در برم و شونه خالی کنم
چه بسی دوباره یک وقتی تکرار بشه که من ناتوان باشم و نتنوم
در نتیجه این واحد تک ماده میکشه
عالم بالا هم که جای تکماده و ......
کاری باهاش کردم که تا آخر پنج هفته دیگه راه نیفته توی خونه و صبر کنه بیام یا احضارم کنه
اصلن باور کرد
افتاده زمین تا من آزمون پس بدم و باید کمال همکاری رو با من داشته باشه
یعنی غیر این باشه کل غرورش اذیت میشه
یک کله خرابیست که دومی نداره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر