یک حمام معروف بود که تمرین غسلخانه بود و روز آخرت
ایی حمام برای رفتن مدرسه بعد از سیزده
یا
روز اول مهر
یعنی سیزده بهدر به شب که میرسید
من همزاد پنداری شدیدی با حضرت زینب پیدا میکردم
و شام غریبان
مینشستم وسط حموم و عر میزدم با صدای بلند و از ته دل
به لطف صدای دوش و سالن شهرداری صدا به صدا نمیرسید
نه که دلم نمیخواست از مامانم جدا بشم
دوست نداشتم برگردم به قوطی کبریت و اجبارها و بگیر و بشینهاش
یعنی تو گویی باید میرفتم و خودم رو معرفی میکردم
اوین
اصلنهم هیچگاه اهل دروغ و خالیبندی برای دخترها نبودم
که بگم:
آی من عاشق مدرسه بودم و کاش برگردم به دوران قدیم و.. اینا
خیر
میگفتم:
بیچارهها درس بخونید مثل من نشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر