روزی مثل یک پیلهی خالی وارد جهان شدم
نه اسم داشتم نه هویت، در زمان ذره ذره چنان پر گشتم که از یادم رفت
در ازل پیلهای خالی، شفاف و نورانی بودم، زیرا با هجوم انباشتگیها دیگر نوری که از درون و برون تابش داشت، مدفون شد
هر چه میرفتم باورهای زلالی که در آغاز ورودم برحسب تواناییهای ذاتی داشتم یک به یک زیر تمام رخداد مدفون شد
بچه که بودم پر از توان و انرژی کوهها را زیر و رو میکردم
رویا میبافتم، قصد میکردم و و بیشک حقیقت میشد
اما با شکل گیری ذهن جمعی، خواستههایم شکلی دیگر میگرفت
اشکالی که دیگر از آن من نبود، مال دیگران بود و آرزوهای من میشد
خواستههایی که شاید حقیقتن برای سرشتم مناسب نبود و درد آور بود
آزادیام را میگرفت و بند اشکالی فرعی جمعی میشدم
خودم را در قالب دیگران جا میکردم. عشق خواستم و جدا سری. زیرا تصویر موفق بیرون اینچنین بود
بعد مادری خواستم و سعی بر همسری نمونه شدن که چیزی نبود جز دور و دورتر شدن از خود واقعیام
شکلم محدود شده بود در بند آرزوهای جماعت بشری
یکبه یک باورهایم از خودم، از زندگی و جهان رشته رشته در درونم میسوخت
ترسیده شدم. محدود و دگم
خودم را شبیه تمام کسانی میخواستم که در بیرون می دیدم و موفقیت به شکل داشتههای بیرونی بود
ذهن جمعی
منه ذهنی که نه تنها حقیقت من نبود ، شخصیتی کاذب و مجموعهای از دیدهها و شنیدهها میشد قدرت میگرفت
فکر میکردم خوشبختی یعنی ، در قالب دیگران جا گرفتن و موفق شدن
ماشین، زیبایی، ویلای خارج شهر و ..... هر آنچه که در ذهن جمعی برابر با پیروزی بود
چه سخت است از منه ذهنی رها شدن و به خویشتن خویش باز گشتن
مدام در سرم حرف میزند، قضاوت میکند، میترسد و آرزو دارد
خشمگین است، مایوس و درمانده چرا که با آرزوهای جمعی هم به آرامش نرسیدم
با تمام داشتههای موفقیت آمیز جمعی
شاد نبودم
زیرا از برای ذات من نبود
دانه دانه رشتهها میکنم
سخت است
سخت است یک عمر تارهایی را بهخود چسباندن و از آن هویت گرفتن