
قدیمها که اهل عادت بودم و حیرونی. استاد خفه کردن خودم
یعنی هنوز تمام نشده، میرفتم برای ادامهی ماجرا که به خماری نخورم
مثل سیگار که باکس باکس انبار میشد که یک شبی به بیسیگاری نخورم
خلاصه کل هوم ، ته دربیار هر چی
یعنی اصولا هیچ چیز در ذهنم ته نداشت. مثل زندگی که میپنداشت جاودانهاست
یا حتا عشق، که باید تا ابد میرفت.
گوشت کوبیده، انقدر میخوردم تا وقتی از شنیدن اسمش به حال تهوع میافتادم
عاشق گوشت کوبیده میخوای؟ من.
از جایی که خداوکیلی غذای عیالواریست و تنها خورش عاری از لطف
سالی یکی دو مرتبه، پیش بیاد، میخورم
ولی میخورمهااااااااااااااااااااااااااا الی ماشاء الله
یعنی سه چهار روزی غذا فقط گوشت کوبیده است، تا تموم بشه
کل داستان زندگی اینجوری شده
تا وقتی چیزی هست یا پیش میآد، تا وقتی هست لذت میبرم و وقتی تمام شد نمیخوام بهزور کش دارش کنم
قدیم ترها هر بار پریا میآمد، یاد تمام عادات و ایثارهایی که بهنام مادر در تاریخچه داشتم، میافتادم و دلم نمیخوانست تمام بشه
وقتی هم میرفت یکی دو هفتهای عر میزدم و افسرده بودم
مثل اونایی که یهو مواد ازشون میگیرن
زندگی به تعادل میزون و قشنگ تجربه میشه
نه به آه و حسرت آنچه رفته
چنان که تو گویی پایان فراوانیست و بهسوی قحطی میرویم