آدمها در مرز میانسالی تا کهنسالی اگر هنوز مجال زندگی داشته باشند
به نقطهای قطعی میرسند
باور شکستن و شکسته شدن به دست زندگی
تجمیع آرزوهای منه ذهنی و تلمباری شکستهای آن؛ زیرا بهنام زندگی و رسوماتش پذیرای آنها شدیم
میپنداریم یا لایق رسیدنشان نبودیم و یا لیاقت داشتیم و دیگران با پلشتی راههای آن را به ما مسدود ساختند
همیشه برای آنچه که از ته دل خواستم توان و ارادهی کافی داریم. آنچه که ما را نیمهی راه دلسرد و مایوس و در نهایت همه را نیمه رها ساختهایم چیزی نبوده بهجز حضور آنها در دل زندگی
زندگی باید بخواهد. محقق شدن حتمی است
و ما که اصل زندگی هستیم
حال یا میشود در میانسالی مایوس و افسرده به گوشهای کز کرد
یا لنگ را انداخت و اندیشید به اینکه واقعا از زندگی شکست خوردیم؟
یا این همه هیچ یک اصل زندگی نبوده و ژنریکهای منه ذهنیست و اکتسابیهای من، ذهنی؟
به زندگی و نظم هستی باور دارم. به حقیقت درستی
از اینرو هیچگاه واندادم و نپذیرفتم که دیگران نگذاشتند زندگی کنم
با دنبال کردن راههای رفته و نظارهی بیقضاوت هر یک به خود بازگشتم
آرزوهای مجازی و خوشبختیهای کاذب ذهن جمعی
کم نیستند بسیار افراد دست یافته به خوشبختیهای ذهنی که در نهایت خودکشی میکنند
منه نرسیده در اندیشهی خودکشی!
اوی رسیده هم در انجام آن؟!
باید نگاه کرد و اندیشید چرا در هر دو مورد به یک نقطه میرسند؟
غلط بودن راه خوشبختی یا زندگی
ما جادو شدیم
جادوی ذهن جمعی کهنهی هزاران ساله
راه غلط بود و باید متوقف شد باید همه را از نو واخوانی کرد
خوشبختی در باورهای هیچ کدامما حقیقت نبوده
خودکشی تنها راه من ذهنیست که زود میترسه، خسته و ناامید میشه و کم میاره
آره منهم خودکشی کردم
تا دلت بخواهد