۱۳۹۸ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

بهشت الکی

 


دور و بر پنجاه رو داشت.  پیر نمی‌زد، حتا آینه هم نمی‌گفت، پیر شده. اما صدای وز وز ذهن مدام در چانه زنی بود.
« به سجلدت نگاه کن.  مهم نیست اگر حتا یک عمرتنهایی کشیدی. باید به سنت توجه داشته باشی. به قومیت وجامعه. بچه‌ها چی می‌گن؟!»
می‌رفت پشت پنجره ومیدانست حتا درچشم‌های‌زن عابرپیاده روهم پیرشده.  حتا درنگاه بقال محله، و حتا به‌چشم بچه‌های‌ خودش.  بچه‌هایی‌که یک عمر بی پدر بزرگ‌شان کرده، وحالا رفته بودند.  اما نی نی چشم‌ها وبرقی که درآن‌ها درخشش داشت که پر از شور و شوق زندگی بود. پراز انتظار و رویا . پر بود ازخواب و خیالی که در صندوق حبس کرده بود. خبر از پیری نمی‌داد.
« گور پدر درک که کی چی می‌گه! مگر وقتی هفته به هفته یکی نیست بپرسه حالت چطوره، بهم جایزه می‌دن؟ »
یاد جوانی و گرمی و ... همه چیزهایی که از دست رفته می‌افته. ازخجالت سرخ می‌شه به خودش میگه« لعنت به هر کی که مد کرد بهشت زیر پای مادرهاست»
« کجاست مرتیکه‌ی گور به گور شده که بعد از من دو بار ازدواج کرد، تازه اسم‌ش کنار قرآن روی طاقچه نشسته؟»
 می‌دونست سن عددی مثل قیمت خیار و گوجه ، که بالا و پایین می‌شه. اما باورش رو از دست داده.
سیگار به سیگار آتیش به آتیش. لیوان لیوان چای احمد عطری تنهایی‌ش رو پر و خالی می‌کرد. نه از حور و پری خبری بود نه هوای گرم خونه که از ترس پول برق، بی کولر به شب می‌رسید شبیه هوای بهشت بود. 
« اگه می‌دونستم قراره با این سرعت به این سن و سال مثل تاکسی بی مسافر خالی بمونم. گور بابای هر چی بچه ول می‌کردم، می‌رفتم دنبال زندگی و خواب و خیال‌هایی که از نوجوانی روی هم تلمبار شده.»
  زنگ تلفن چرتش را پاره کرد. به جستی رسید به گوشی. حتما یک نشونه بود. شاید خدا دلش به رحم آمد. شاید فقط کمی تا سحر راه بود! 
صدای پشت خط پرسید« اون‌جا شهرداریه؟ »


من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...