۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

کی روز شد و کی شب رفت

  کاش بریم تریاکی بشم، معتاد الکلی بشم خلاصه یه چی بشیم که نفهمیم کی روز شد و کی شب رفت
مثل آقای شوهر سابق از صبح تا شب بیفتیم یه گوشه‌ی اتاق اون بالای هپروت
کاش در جوانی یه غلط‌هایی کرده بودیم که الان حس می‌کردم خسته‌ام بسه برم به سمت بازنشستگی
کاش ، وقتی متارکه کردم می‌رفتم دنبال حال و هول
کاش یه غلط می‌کردم که این‌طور زندگی رو به خودم بده‌کار نباشم 
که جرات نکنم حتا در آینه نگاه کنم
می‌خوام برم شمال، می‌افتم یاد مسعود بهنود که می‌گفت:
آقا قراره بزودی در تهران زلزله بیاد
باز می‌شینم سر جام که اگه بناست اتفاقی بیفته،  بذار مام هم وسط اتفاق باشیم
می‌خوام سرم رو بکوبم به دیوار می‌ترسم حضرت اخوی از بالا و 
خانم والده از پایین بترسن که چی شده و بدو بیان دم در
می‌خوا برم توی کمد و از ته دل داد بزنم
می‌ترسم پریا فکر کنه چت کردم
می‌خوام سوار ماشین بشم و برم کمی اطراف تهران، می‌افتم یاد ترافیک که تا بخوام از شهر خارج بشم
هزار باره پشیمون شدم
می‌خوام گوشی رو بردارم و زنگ بزنم به رفقای قدیمی، یادم می‌افته  اونا هرجا کم می‌آوردن می‌اومدن سراغ من
افت کلاسه منو با این حال و روز ببینن
خلاصه که نمی‌تونم هیچی بخوابم که باید به فکر کسانی باشم که من را از یاد بردن مگر زمانی که حس کنند رابین هودند
یعنی باید یه بلایی سرم بیاد تا یکی بگه: هی عامو خرت به چند؟
تازشم
نمی‌خوام کسی خرم رو بخره
حوصله کسی را هم ندارم
یعنی کسی که حوصله‌ی خودش هم نداره
می‌تونه حوصله دیگران رو داشته باشه؟
نوچ

بیچاره منه قورباغه

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی نفس کش
دارم خفه می‌شم
اتاق تنگ و جهان تنگ و حوصله‌ام تنگ
یه حال بدی دارم که نمی‌دونم چه رنگیه؟
چه بویی داره؟
چه شکلیه؟ و اینا
از همون حالایی که بغض خفتت کرده و نه بیرون می‌ریزه و نه فرو می‌ره
مات چشمم به پنجره و قدم‌های گمشده‌ام آواره
هی تند و تند روز می‌شه و شب می‌شه
هیچ برنامه‌ای ندارم، حوصله انجام هیچ کاری هم نیست
یعنی دل و دمقی در کار نیست
ما همون قورباغه‌ای هستیم که سال‌هاست گذاشتنش سر اجاق و نموره نموره گرم شده ولی هنوز آب جوش نیومده
که بپزیم و خلاص بشیم
فلج و مات و ورم کرده افتادیم یه گوشه‌ی دیگه
کاش یهو می‌اندختن‌مون تو دیگ جوش که با جستی می‌پریدیم بیرون
ولی از جایی که اولش سرد بود و مام سرد از یه نموره گرمای زیر دیگ هم‌چین بدمون هم نمی‌اومد
حالا که داغ شده، قدرت فرار نداریم
جهان بیرون از دیگ هم از یاد بردیم
باور کردیم دنیا همین دیگ است و بس
منتظریم جوش بیاد و داستان تموم بشه و از جایی که امید هم نداریم
به این زودی ها دیگ به نقطه‌ی جوش برسه
داریم با این دیواره‌ی بلند دیگ مسی نگاه می‌کنیم که ببینیم 
بعد چی؟
قراره یه قورباغه‌ی دیگه هم بندازن توی آب؟
اینم اسباب امید نیست
چون اگه بنا بود یکی دیگه هم بیاد
باید همون اول می‌اومد که هنوز آب سرد بود
حالا بیاد هم به جستی پریده بیرون 
در نتیجه امید به هیچ .................................................................. نیست

۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه

من هستم، جنگ هست و زندگی هست

زندگی مجموع تکرار جنگ‌هاست
از آغاز تا پایان
وقتی نطفه‌ی من بسته شد، هزاران اسپرم با هم در ستیز بودند تا شهرزاد پیروزمندانه به
تخمک مادرش جسبید
وقتی آغاز به شناخت دنیا کردم، شهرزاد پیروزمندانه سعی کرد در این کشاکش خودش باقی بماند
هر بار که به چشمی خیره شدم، باز این من بودم که مبارزه کردم تا در امان بمانم
و باز این من بودم که از سخت ترین گذارها عبور کردم تا این‌جا نشسته باشم
هزاران وهم و سوال، نگرانی‌های بی‌پیان را از سر باز می‌کنم
تا بتوانم به خودم بگم
هی، تو هستی. و تا زمانی که زنده‌ای باید برای هر دقیقه‌ات مبارزه کنی
و چه‌گونه می‌توان از مباره دست شست هنگامی که از آغاز تا مرگ ما مبارزه‌ای‌ست وبس
زندگی جنگ است و دیگر هیچ نیست

رنج وابستگی

یکی از رنج‌های بزرگ زندگی‌ام همیشه این بود که،
فکر می‌کردم باید کاری بکنم تا جلوی، فلان چیز را بگیرم
این یکی از اون خود بزرگ بینی‌های آزار دهنده است و نبودش یکی از مزایای نشست در چلک
همیشه پر از اضطراب نفس می‌کشیدم، می‌خوابیدم، بیدار می‌شدم
همه‌ی راه و رسم زندگی‌ام را خط می‌زدم و سعی می‌کردم آدمی باشم که دردسری به سمت زندگی‌ام نیاد
مثلا، وقت خواب در اتاق را باز می‌گذاشتم که اگر اتفاقی افتاد مثل شزم در صحنه حاضر باشم
جایی نمی‌رفتم که اگر اتفاقی افتاد من باشم
دور عشقولانه رو خط کشیده بودم که مبادا یه بلایی سر فلانی بیاد و.......................
البته در این‌که وقایع این چند سال گذشته حسابی پوستم رو کنده بودند و انرژی حیاتی‌م رو به زوال می‌رفت
شکی نیست
اما بیش از تحیلی رفتن توانم و خستگی‌های ذهنی
عامل موثرتری بود که می‌پنداشتم ، من فرد مهمی هستم که زمین و زمان کمر همت بستند تا حالم رو بگیرند
یا نه
این‌که فکر می‌کردم در نزول بلایای طبیعی و غیر طبیعی همیشه اونی که قراره سالم بمونه و نقش امداد غیبی را بازی کنه منم
یا حتا
دنیا با یک ذره بین بزرگ نشسته تا من عطسه کنم و حالم رو بگیره و.................
دلایل بسیار
از نتایج نشست در چلک همین بس که باور کردم
من هیچی نمی دونم، هیچ کس نیستم و اگر خیلی هنر داشته باشم فقط می‌تونم به خودم کمک کنم
اگر قرار باشه حادثی واقع بشه، می‌شه
به وقتش
و من کوچکترین سهمی در ممانعت یا ........... در اون رخ‌داد نمی‌تونم داشته باشم
پس فعلا که هستم هر لحظه را فقط برای خودم زندگی کنم
اگر هم اتفاقی افتاد که خب افتاده
از کجا معلوم سقف روی سر خودم خراب نشه؟
در نتیجه شب‌ها با خیال راحت در اتاق رو می‌بندم و تخت می‌خوابم
اگر هم این تی‌وی بلاگرفته بیگانه صدای آمریکا کرم ریخت که همین امروز بناست زلزله بیاد
به یاد داشته باشم، که من هیچ کاری برای جلوگیری ازش نمی‌تونم انجام بدم 
و اگر بناست اتفاقی بیفته وقتی شد ، اگر زنده بودم ، همون وقت براش ناراحتی می‌کنم
چه دردیه ؟
 امروزم رو به فنا بدم به ترس یه روزی که هیچ معلوم نیست آیا بیاد آیا نیاد

۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه

مام هیچی


بالاخره بعد از چند روز تونستم وارد بلاگر بشم
خب زندگی ما این شده
بهتره خودم رو بزنم به بعد هفت هشت عرفان بازی و بگم
این‌ها همه‌اش آزمایش الهی‌ست
خب این رو نگیم چی بگیم؟
این ملت همین‌طوری همه اهل سلوک و عرفان شدند
بس‌که نشد برای چرایی‌ها جوابی پیدا کنیم، همه رفتیم و عارف شدیم که تهش بگیم، حتما حکمتی در کار است
این چند روز، اینترنت و وی پی ان که خلاص
ماهواره ها هم که لنگ‌شان به هواست
مام ملت درگیر اسارت بد خو، گرفتار انواع دیو و دد شدیم
و چون نمی‌شه کاریش کرد بهتره به روی خودمان نیاریم
وقتی که راه می‌ده و در فیس بوک سر می‌جنبانیم، گاه یکی از همشهری‌های هجرت گزیده پیامی می‌ده و از احوال ملت می‌پرسه
می‌مونم چی بگم؟
جدیدا به اونایی که قصد سفر عیدانه دارند توصیه می‌کنم، آقا نیای ایران ها
چه بسا به جرم جاسوسی گیرت بندازند و نتونی برگردی
ها پس چی؟
کسی که رفته ، رفته
ما خودمونم نمی‌تونیم کاری برای شرایط موجود بکنیم و گیر افتادیم
حالا اون‌ها نگرانند که کی بیان ایران و دالی موشه کنند
بی خیال حاجی
برو حالت رو بکن. دنیا همان جایی‌ست که هستی
وقتی رفتی هم دیگه رفتی
چه کار داری هی داغ دل ما رو تازه کنی؟
نگران این ملت بودی تو هم الان این‌جا بودی
نه که بگم چرا
نه به خدا
منم اگه اسیر این دو طفلان مسلم نبودم
چه بسا تا حالا هزار بار رفته بودم
خلاصه که فقط خواستم حرصم رو خالی کنم 
گرنه انتظار پستی طرب انگیز از روحیه‌ی موجودم نداشته باش

۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

فهمیدم



از صدای شر شر آب، خونه‌ی همسایه که داشت ایوان خانه را می‌شست
فهمیدم بهار در راه است
باید با تمام تلخ و شیرینی، با همه اضطراب و دلهره‌ای که در چشم‌ها مثل کفتر چایی بی‌وقته لونه کرده
آستین بالا زد و برای رفتن زمستان سرد و تاریک به استقبال بهار رفت
همیشه با خونه تکانی حال منم عوض می‌شه
یه حس نو شدن و درخشش به روحم می‌شینه
البته مثل سال‌های گذشته در ایوان درختچه‌ها و گلدانی قطار نیست
اما گل‌ها در قلب جوانه خواهند زد
باید با تلخی و سیاهی دنیا جنگید
نه با توپ و تانک و اسلحه. باید انفرادی قدم برداشت که ما کانون ادراک زمین هستیم
باید تک نفری این کانون را به سمت حال خوب هل داد
جز این چه می‌شه کرد؟
نباید با بازی‌های این ابلیس ذلیل مرده رفت و وا داد
تنها حقیقت حتمی اینه که ما خواهیم مرد
پس باید در اینک که هستیم سهم خود را از دنیا بگیریم

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

نه من پروازم که پرواز منم



جامعه، آدم‌ها، شکست‌ها، موفقیت‌ها، ................. همه‌ی این‌ها طی سال‌ها از ما چیزی را می‌سازه که در آغاز نبودیم
پیش‌ترها پروانه‌ای بودم مداوم در پرواز
در عطر صحر تا شامگاهی گل‌ها غوطه‌ور
از دور اگر سایه‌ای در افق می‌دیدم تا رسیدن به موضوع هزاران افسانه می‌سرودم
خلاقیتی سرشار و غیر قابل کنترل
من زنده بودم و عاشق زندگی و پرواز
انرژی هستی، بودن، خواستن و اراده درم فوران داشت
حالا
صبح با کش و وقس بی‌پایان از بستر می‌کنم
مدام در مبارزه با عاداتم هستم
از جابه‌حایی ساعت خواب تا تغییرات مداوم در نحوه‌ی زندگی و سکونم
چون از بیرون کندم و به خودم برگشتم
اما این من، من نیست
منی، ترسیده، خسته ، بال‌هایم شکسته
نه که نتونم پرواز کنم. هنوز پرواز را به‌خوبی در یاد دارم
اما می‌ترسم بال‌هام زخمی بشه، گرده‌های زرین‌ش بریزه
می‌ترسم قورباغه‌ای در مسیر در انتظار بلعیدنم باشه و خیلی از ترس‌های دیگری که
قدیم‌ها تجربه نشده بد و نمی‌شناختم. در نتیجه بی‌پروا عاشق پرواز ودم
اوه این از همه مهمتره که یادم رفت
ارقام سجلد احوالم که منو از رسم زندگی باز می‌داره. در حالی‌که این ارقام بر من و در من جایی نداره
جامعه و ذهن تربیت یافته اون‌ها را باور داره .     نه من
این یعنی رسیدن به پیری تحمیلی
یعنی می‌خوام ولی نمی‌شه
جرات ندارم کسی را بشناسم چه به این‌که عاشق بشم
جرات ندارم یخندم، برقصم، رویا بسازم 
نه که جامعه‌ی کوچک من آن‌ها را نپسنده
من خودم نیستم چون به مرزهای جامعه و ذهنی رسیدم که هیچ یک مال من نیست
تزریقات بیرونی
حالا مثل یک آدم آهنی فقط زنده‌ام
صبح تا شب باید مراقب باشم، از واحدی تجدیدی نیارم 
باید از خودم دل بکنم و به فکر کسانی باشم که من نیستند
اما مجبورم چون ترسیده‌ام و شوق زندگی از من رفته
خب اگه رویا نبینم، عشق نورزم، پرواز نکنم، ..... مثل  آهنی زیر باران افتاده زنگ می‌زنم
جریان حیات متوقف می‌شه و فقط می‌شه در این تکرار ها به دیدار مرگ لحظه شماری کرد
خب این من نیستم. اما چاره‌ی دیگری نیست



۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

یه‌چی بود قدیما می‌خوندن، عید آمد و ما لختیم
حگایت فرا رسیدن دوباره‌ی ولنتاین 
نمی‌دونم این چندمین هزاره است که ولنتاین می‌آد و ما هیچی
یعنی دروغ چرا؟
اون‌وقتام که ما شلوغ بودیم هم، هر مناسبتی که می‌رسید
طرف‌های مربوطه‌ی ما هم‌چون قطره‌ای آب در زمین فرو می‌رفتند
تو گویی که ما مادر زاد محو به این دنیا پا گذاشته و کسی هرگز ندیده که عاشقم بشه
ولی در باقی ایام سال، بابت هر قدمی که بودیم و نبودیم باید به یکی جواب پس می‌دادیم
چنان که تو گویی ما همیشه در تاهل و یک آقا بالا سری داریم
این هزاره‌ی اخیر هم که ما ترک مهر و دلدادگی کردیم هم حکایتی‌ست باقی
به همین مناسبت هم انرژی عشقی دریافت نکردیم که کاری انجام بدم که حداقل به حساب خودم بیاد
رسمی، طرحی، تراشی، کششی .............. خلاصه هیچی
به همین مناسبت بهتر دیدم در این روز به قول فرنگی‌ها دوست داشتن و دوست داشته شدن 
فقط از مقام جلیل عشق قدردانی کنم
با سپاس از تو که جوهره‌ی وجودی و زندگانی‌م بودی
عشقی که با نیروی خاصش صبح‌ها چشم باز کردم و شب به زور چشم بستم
سپاس از تو که اگر در وجودم خانه نداشتی، تک یاخته‌ای منفردی بیش نبودم
شاید حتا نه سایه که بازتابی وجودی است
رقمی بر سجلد احوال و بس
عشق، عشق می‌آفریند

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

باز برف

آخی باز برف و زندگی
امروز که نمی‌شه زد به جاده چون میهمانی عزیز دارم
البته از سنت برف پارسی عقب نیستم و دیگ آش رشته بر اجاق می‌غلد
ولی چقدر دلم می‌خواست ظرف دو ساعت همه‌ی محل سفید می‌شد
و من مثل بچگی می‌رفتم بر بام و یک آدم برفی گنده می‌ساختم
همین وسطای تخیلات بودم که به یاد سرما افتادم و هزینه‌ی سنگین گاز، بی یارانه
حرفم رو پس گرفتم و گفتم، نبار
همین نم نم هم خوب است، هزینه‌های این چنینی کمر ملت را تا کرد

۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

خواب مدرسه

اما حکایت دیشب من و رختخواب
دیگه جونم برات بگه داشت سپیده می‌زد که حس کردم نمی‌تونم وزن گردنم رو تحمل کنم
رفتم به تخت و جدولی باز کردم و مشغول شده بودم
که صدای آسانسور یکی بعد از دیگری بلند شد
بچه مدرسه‌ای های ساختمون عازم مدرسه بودند
بلافاصله افتادم به یاد زمان مدرسه و شیشه‌ی جوهری که هر روز بدون استثنا با بلند شدن صدای زنگ ساعت
پشت پلکم می‌افتاد و می‌شکست و بیدارم می‌کرد و
منی که همین‌طوری‌ش هم یه نیم ساعتی طول می‌کشه تا کاملا لود بشم و باور کنم که بیدارم
باید با چشم نیم بسته خودم رو از تشک گرم می‌کندم و به شیر آب می‌رسوندم
شاید سی همین از مدرسه بیزار بودم؟
شاید همین‌طوری‌ها بود که به چارچوب شکنی پرداختم؟
خلاصه که تو گویی جادو شد
چنان به  یاد اون دقایقی که جون می‌دادم برای یک قطره بیشتر خواب افتادم که نفهمیدم جطور از هوش رفتم
تا صدای زنگ اف‌اف نزدیکی‌های ظهر از خواب پریدم
آی کیف داد
آی چسبیده بود
تو گویی به‌جای همه اون روزها خوابیده بودم

ترش مثل کیوی

همين‌طور كه يك برش رفت به سمت دهانم، ناخودآگاه ابرو بهم کشیدم و منتظز ترشی موندم
از این دندون به اون دندون سر می‌خورد که رسیدم به شیرینی وسطش
دروغ چرا؟
من از اول می‌دونم این میوه ترش ولی خوشگل مزه است
ولی در عین حال هم از شیرینی اون قسمت سفیدش خبر دارم
و به همین دلیل کیوی رو دوست دارم
مثل زندگی
زندگی هم که همه‌اش شیرینی نیست
اما یه‌جاهایی یه شیرینی‌های انتظارت رو می‌کشه، که دوستش داری
مثل کیوی

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

هنوز باقی‌ست


هم‌چنان تا صبح، راهی‌ست

من اعتراض دارم


از کی تاحالاست گیج خوابم
ولی جد کردم که نخوابم
یعنی خسته شدم بس‌که در یک طرح جهانی جا بگیرم. 
اگه از بالا به زندگی انسانی نگاه کنی
مثل نور چراغ‌های خیابان‌هاشون
در یک ساعتی بیدار« روشن» یا به خواب می‌رن « چراغ‌هایی که هم‌زمان توسط اداره برق خاموش می‌شن
یعنی دروغ چرا حالم بهم خورد بس‌که در این طرح ریزی اجتماعی جا شدم
تازه اینم که چیزی نیست
همین الان یک لیوان مشتی قهوه خوردم که خواب از سرم بپره
حالا این‌که واقعا کاقئین خواب رو می‌پرونه یا نه که خدا می‌دونه
اون وقت‌ها که ما درس می‌خوندیم، شب‌های امتحان سطل سطل قهوه می‌خوردیم
از همون سر شب خواب مون می‌گرفت
وقت‌هایی هم که می‌خوردیم سر هوس، تا صبح خواب مون نمی‌برد
خدا رو چه دیدی؟
شاید زیر سر آدرنالین کوفتیه منه که به وقت اضطراب خرمنی تولید می‌شه
یا هم زیر سر ذهن نابکارم که همیشه، نکن بدتر کن بوده
خلاصه که دلم نمی‌خواد بخوابم و ترجیح می‌دم سپیده‌ی صبح شنبه رو ببینم، بعد اگر دلم خواست به وقت خودم می خوابم
بازم دلم نخواست
خودم رو نیشگون می‌گیرم
زیر پلکم چوب کبریت می ذارم. نمک درش می‌پاشم
که خوابم نبره
یعنی چی؟ هی صبح که شد، بیدار می‌شیم، با همه
شب که شد می‌خوابیم، با همه
و تکرار و تکراری دل بهم زن و سرسام آور
این یعنی 
من اعتراض دارم
این شرایط ماشینی بشری که عمری به خودمون دادن دوست ندارم
از خودم خجالت می‌کشم
یکی شدم مثل همه
 کپی برابر اصلی که پیدا نیست از کجا به جای من نشست؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
ولی من هم نیست
یکی که نمی‌شناسم ولی شدم

تو نخ ابرم که بارون بزنه


دو روزه تو نخ ابرم که بارون بزنه
البته نه بارون ، باران
همه‌اش به این فکر می‌کنم که چه‌طور می‌شه ما دلتنگ یه کسی می‌شیم؟
حتا در عشق؟
شاید اعتیاد به نوعی انرژی باشه که ناگاه قطع می‌شه
اما این‌که یه چیزی ان‌قدر در من رسوخ کنه که بابتش دلم برای یکی تنگ می‌شه
چیه؟
نه من
همه
این رو درک نمی‌کنم این چه کوفتیه که باعث می‌شه آدم‌ها وقتی یکی رو وارد زندگی‌شون می‌کنند،
بعد هی دل‌شون براش تنگ می‌شه؟
مشتاق دیدن و شنیدنش می‌شن
مشتاق رسیدن؟
شاید هم از بلاروزگار هورمون باشه؟
شاید چی رو نمی‌فهمم
چاشنی چه انفجاری زده می‌شه که ما برای اونی که تا دیروز نبوده 
امروز هست یک..................... هو بی‌قرار می‌شیم؟
انگاری که الانه است که بمیریم
بگو عشق؟
ولی همین عشق هم یعنی چی؟ 
که ما وقتی یکی می‌آد انتظار داریم برای ابد بمونه

آتش دل - قمر الملوک وزیری

بانو قمرالملوک وزیری


خاطره عاشقانه مرتضی خان ني داوود از قمرالملوک وزیری

درورد بر ياران دور و نزديکخاطره عاشقانه مرتضی خان ني داوود از قمرالملوک وزیری
بارها براي عروسي و ميهماني بزرگان به باغ عشرت‌آباد دعوت شده بودم. براي عروسي، مولودي و... اما هرگز حال آن شب را نداشتم. پائيز غم‌انگيزي بود و من به
جواني و عشق فکر مي‌کردم. از مجلسي که قدر ساز را نمي‌شناختند خوشم نمي‌آمد اما چاره چه بود، بايد گذران زندگي مي‌کرديم. چنان ساز را در بغل مي‌فشردم که گوئي زانوي غم بغل کرده‌ام. نمي‌دانستم چرا آن کسي که قرار است در اندروني بخواند، صدايش در نمي‌آيد. در همين حال و انتظار بودم که دختر نوجوانی از اندروني بيرون آمد... حتي در اين سن و سال هم رسم نبود که دختران و زنان اينطور بي پروا درجمع مردان ظاهر شوند. آمد کنار من ايستاد. نمي دانستم براي چه کاري نزد ما آمده است و کدام پيغام را دارد .

چشم به دهانش دوختم و پرسيدم: چه کار داري دختر خانم؟

گفت: مي‌خواهم بخوانم !
گفتم: اينجا يا اندروني؟
گفت: همينجا !
نمي‌دانستم چه بگويم. دور بر را نگاه کردم، هيچکس اعتراضي نداشت. به در ورودي اندروني نگاه کردم. چند زني که سرشان را بيرون آورده بودند، گفتند : بزنيد، مي‌خواهد بخواند !

گفتم: کدام تصنيف را مي‌خواني؟

بلافاصله گفت: تصنيف نمي‌خوانم، آواز مي‌خوانم!

به بقيه ساز زنها نگاه کردم که زير لب پوزخند مي‌زدند. رسم ادب در ميهماني‌ها،  آن هم ميهماني بزرگان، رضايت ميهمان بود.

پرسيدم: اول من بزنم و يا اول شما مي‌خوانيد؟

گفت: ساز شما براي کدام دستگاه کوک است؟

پنجه‌اي به تار کشيدم و پاسخ دادم: همايون.

گفت: شما اول بزنيد!

با ترديد، رنگ و درآمد کوتاهي گرفتم. دلم مي‌خواست زودتر بدانم اين مدعي چقدرتواناست. بعد از مضراب آخر درآمد، هنوز سرم را به علامت شروع بلند نکرده بودم که از چپ غزلي از حافظ را شروع کرد. تار و ميهماني را فراموش کردم، چپ را با تحرير مقطع اما ريز و بهم پيوسته شروع کرده بود. تا حالا چنين سبکي را نشنيده بودم. صدايش زنگ مخصوصي داشت. باور کنيد پاهايم سست شده بود. تازه بعد از آنکه بيت اول غزل را تمام کرد، متوجه شدم از رديف عقب افتاده‌ام:

معاشران گره از زلف يار باز کنيد / شبي خوش است بدين قصه‌اش دراز کنيد

ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است / چو يار ناز نمايد شما نياز کنيد

بقيه ساز زنها هم، مثل من، گيج و مبهوت شده بودند. جا براي هيچ سئوالي و حرفي نبود. تار را روي زانوهايم جابجا کردم و آنرا محکم در بغل فشردم. هر گوشه‌اي راکه مايه مي‌گرفتم مي‌خواند.

خنده‌هاي مستانه مردان قطع شده بود. يکي يکي از زير درختان بيرون آمده بودند.از اندروني هيچ پچ و پچي به گوش نمي‌رسيد، نفس همه بند آمده بود. هيچ پاسخي
نداشتم که شايسته‌اش باشد.

گفتم: اگر تا صبح هم بخواني مي‌زنم! و در دلم اضافه کردم: تا پايان عمر برايت
مي‌زنم!

آنشب باز هم خواند، هم آواز هم تصنيف. وقتي خواست به اندروني باز گردد گفتم:مي‌تواني بيايي خانه من تا رديف‌ها را کامل کني؟

گفت: بايد بپرسم.

وقتي صندلي‌ها را جمع ‌و ‌جور مي‌کردند و ما آماده رفتن بوديم، با شتاب آمد وگفت: آدرس خانه را برايم بنويسيد.

و تکه کاغذي را با يک قلم مقابلم گذاشت، اسمش قمر بود.

بعد از آنکه از قمر جدا شدم، تمام شب را به ياد او بودم ديگر دلم نمي آمد براي کسي تار بزنم. در خانه‌ام که انتهاي خيابان فردوسي بود، چند اتاق را به کلاس
موسيقي اختصاص داده بودم و تعدادي شاگرد داشتم اما ديگر هيچ صدايي برايم دلنشين نبود و با علاقه سر کلاس نمي‌رفتم. دو ماه به همين روال گذشت. بعدازظهر يکي ازروزها، توي حياط قاليچه انداخته بودم و در سينه‌کش آفتاب با ساز ور ميرفتم که يک مرتبه در حياط باز شد. ديدم قمر مقابلم ايستاده است، بند دلم پاره شد. هنوزدنبال کلمات مي گشتم که گفت: آمده ام موسيقي ياد بگيرم.

از همان روز شروع کرديم، خيلي با استعداد بود، هنوز من نگفته تحويلم مي داد و وقتي رديفهاي موسيقي را ياد گرفت، صدايش دلنشين تر شد... و کنسرت پشت کنسرت است که در گراند هتل لاله زار، آوازه قمر را تا به عرش مي گسترد...

اولين کنسرت قمر با همراهي ابراهيم خان منصوري و مصطفي نوريايي (ويولن)،شکرالله قهرماني و مرتضي ني‌داوود (تار)، حسين خان اسماعيل زاده (کمانچه) و
ضياء مختاري (پيانو)، پسر عموي استاد علي تجويدي برگزار شده است.

يک شب در گراند هتل تهران کنسرت مي‌داد. تصنيفي را مي‌خواند که آهنگش را من ساخته بودم و بعدها در هر محفل سر زبانها بود. تصنيف را بهار سروده بود و من رويش آهنگ گذاشته بودم، حتماً شما شنيده‌ايد: مرغ سحر را مي‌گويم.

آنشب در کنسرت گراند هتل وقتي اين تصنيف را مي‌خواند، آه از نهاد مردم بلند شده بود. در اوج تحرير آوازي که در پايان تصنيف مي خواند، ناگهان فرياد کشيد "جانم، مرتضي خان!" و اين نهايت سپاس و محبت او نسبت به کسي بود که آنچه را از موسيقي ايران مي‌دانست، برايش در طبق اخلاص گذاشته بود...

بله داستاني که در بالا خوانديد بخشي از گفتگوي يک خبرنگار است که سالها پيش با مرتضي ني‌داوود انجام داده است و در آن از عشق پنهان وي به قمر سخن رفته است!
ني‌داوود تصنيفي دارد به نام آتش جاويدان که آن را بهترين ساخته خودش - حتي بهتر از مرغ سحر- مي‌داند، که البته با دانستن مطلب بالا علت آن روشن است! اين
تصنيف بسيار زيبا تاکنون بارها توسط خوانندگان گوناگون اجرا شده است، ولي يک بار هم در برنامه گلهاي رنگارنگ اجرا شده است

قمرالملوک وزيري پس از شيدا و عارف در موسيقي نوين ايران رخ نمود، ولي بي‌ترديد نقشي دشوارتر و دليرانه‌تر از آن دو ايفا کرده است؛ زيرا اگر مردي که به موسيقي مي‌پرداخت گرفتار طعن و لعن مي‌شد، ولي مجازات زن موسيقي‌پرداز "سنگسار شدن" بود! زن برده در پرده بود، پرده‌اي به ضخامت قرن‌ها. قمر به هنگام نخستين کنسرت خود که در آن بي‌حجاب ظاهر شده بود، سر و کارش به نظميه افتاد. اين ماجرا اگر چه براي او خوشايند نبود، ولي بهرحال سر و صدايي کرد که در نهايت به سود موسيقي و جامعه زنان بود. قمر خود درباره نخستين کنسرتش مي گويد:

...آن روزها، هر کس بدون چادر بود به کلانتري جلب مي شد. رژيم مملکت تغيير کرده و پس از يک بحران بزرگ دوره آرامش فرا رسيده بود. مردم هم کم کم به موسيقي علاقه نشان مي‌دادند. به من پيشنهاد شد که بي چادر در نمايش موزيکال گراند هتل حاضر شوم و اين يک تهور و جسارت بزرگي لازم داشت. يک زن ضعيف بدون داشتن پشتيبان، ميبايست برخلاف معتقدات مردم عرض اندام کند و بي‌حجاب در صحنه ظاهرشود. تصميم گرفتم با وجود مخالفتها اين کار را بکنم و پيه کشته شدن را هم به تن خود بمالم! شب نمايش فرا رسيد و بدون حجاب ظاهر شدم و هيچ حادثه‌اي هم رخ نداد، و حتي مورد استقبال هم واقع شدم و اين موضوع به من قوت قلبي بخشيد و از آن به بعد گاه و بيگاه بي‌حجاب در نمايشها شرکت ميجستم و حدس مي‌زنم از همان موقع فکر برداشتن حجاب در شرف تکوين بود...


او نخستين زني بود که بعد از قره‌العين بدون حجاب در جمع مردان ظاهر شد. او را شايد بتوان اولين فمينيست ايراني ناميد. او مي‌گفت:

مر مرا هيچ گنه نيست به جز آن که زنم / زين گناه است که تا زنده‌ام اندرکفنم

قمر نخستين کنسرت خود را در سال ١٣٠٣ برگزار کرد. روز بعد کلانتري از او تعهد گرفت که بي‌حجاب کنسرت ندهد! قمر عوايد کنسرت را به امور خيريه اختصاص داد. او در سفر خراسان در مشهد کنسرت داد و عوايد آن را صرف آرامگاه فردوسي نمود. در همدان در سال ۱۳۱٠ کنسرت داد و ترانه‌هايي از عارف خواند. وقتي نيرالدوله چند گلدان نقره به او هديه کرد، آن را به عارف پيشکش نمود. با اين که عارف مورد غضب بود. در سال ١٣٠٨ به نفع شير خورشيد سرخ کنسرت داد و عوايد آن به بچه‌هاي يتيم اختصاص داده شد. به گفته دکتر خرمي ٤٢٦ صفحه و به گفته دکتر سپنتا ٢٠٠ صفحه از
قمر ضبط شده است...

گشايش راديو ايران در سال ۱۳۱۹ صداي قمر را به عموم مردم رساند. عارف قزويني وايرج‌ميرزا و تيمورتاش وزير دربار، شيفته او شده بودند. با اين‌ همه، قمر از
گردآوري زر و سيم پرهيز مي‌کرد و درآمدهاي بزرگ و هداياي گران را به فقرا ومحتاجان مي‌داد.

قمرالملوک وزيري در تاريخ ۱۴ مرداد ۱۳۳۸ در شميران، در فقر و تنگدستي مطلق به سکته مغزي درگذشت. وي در گورستان ظهيرالدوله بين امامزاده قاسم و تجريش شميران به خاک سپرده شده است. روحش شاد

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه


باز باران با ترانه


دوباره عاشق پنجره‌ها شدم
باران و بخار روی شیشه و چراغ‌های روشن مغازه‌ها از صبح
البته در این هوای بارانی موسیقی هم بی‌تاثیر نیست
حیف ما که برفی ندیدیم بزنیم به جاده
بارون هم فقط یا پشت شیشه دوست داشتنی‌ست
یا قدم زدنی دو نفره
که  مقدور نیست
ای خدا تو کجا نشستی که من پیش روت نیستم؟
یا از خجالت به روی خودت نمی‌آری منو می‌بینی؟
خدا هم بود خدای قدیما
تا صداش می‌زدیم فوری می‌گفت: جونم



زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...