اما حکایت دیشب من و رختخواب
دیگه جونم برات بگه داشت سپیده میزد که حس کردم نمیتونم وزن گردنم رو تحمل کنم
رفتم به تخت و جدولی باز کردم و مشغول شده بودم
که صدای آسانسور یکی بعد از دیگری بلند شد
بچه مدرسهای های ساختمون عازم مدرسه بودند
بلافاصله افتادم به یاد زمان مدرسه و شیشهی جوهری که هر روز بدون استثنا با بلند شدن صدای زنگ ساعت
پشت پلکم میافتاد و میشکست و بیدارم میکرد و
منی که همینطوریش هم یه نیم ساعتی طول میکشه تا کاملا لود بشم و باور کنم که بیدارم
باید با چشم نیم بسته خودم رو از تشک گرم میکندم و به شیر آب میرسوندم
شاید سی همین از مدرسه بیزار بودم؟
شاید همینطوریها بود که به چارچوب شکنی پرداختم؟
خلاصه که تو گویی جادو شد
چنان به یاد اون دقایقی که جون میدادم برای یک قطره بیشتر خواب افتادم که نفهمیدم جطور از هوش رفتم
تا صدای زنگ افاف نزدیکیهای ظهر از خواب پریدم
آی کیف داد
آی چسبیده بود
تو گویی بهجای همه اون روزها خوابیده بودم
دیگه جونم برات بگه داشت سپیده میزد که حس کردم نمیتونم وزن گردنم رو تحمل کنم
رفتم به تخت و جدولی باز کردم و مشغول شده بودم
که صدای آسانسور یکی بعد از دیگری بلند شد
بچه مدرسهای های ساختمون عازم مدرسه بودند
بلافاصله افتادم به یاد زمان مدرسه و شیشهی جوهری که هر روز بدون استثنا با بلند شدن صدای زنگ ساعت
پشت پلکم میافتاد و میشکست و بیدارم میکرد و
منی که همینطوریش هم یه نیم ساعتی طول میکشه تا کاملا لود بشم و باور کنم که بیدارم
باید با چشم نیم بسته خودم رو از تشک گرم میکندم و به شیر آب میرسوندم
شاید سی همین از مدرسه بیزار بودم؟
شاید همینطوریها بود که به چارچوب شکنی پرداختم؟
خلاصه که تو گویی جادو شد
چنان به یاد اون دقایقی که جون میدادم برای یک قطره بیشتر خواب افتادم که نفهمیدم جطور از هوش رفتم
تا صدای زنگ افاف نزدیکیهای ظهر از خواب پریدم
آی کیف داد
آی چسبیده بود
تو گویی بهجای همه اون روزها خوابیده بودم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر