۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

پیغام





قدیما که ما با پتو و دود به سبک برادر دون‌خوان با هم ارتباط داشتیم، اوضاع بشریت بهتر بود
نمی‌تونستی بشینی به امید نامه رسان و ماهواره سنگی و مجبور بودیم به هم سری بزنیم
از احوال هم با خبر بشیم و دیداری تازه کنیم
با ورود مه‌پاره و جهان دیجیتال و موبایل از بستر تا موال با اس‌ام‌اس امورات وابسته تر شد
دیگه کسی کسی را نمی‌دید و پیام‌های تبریک هم اس‌ام‌اسی شد
با فیس‌بوک و oovoo و گوشی اندروید و..............صبح تا شام می‌شه از احوال هم خبر گرفت
که البته رحمت به روح پدر خالقین آثار
اما فقط همینش خوبه
برای اشخاص راه دور
به چه درد من می‌خوره پیامکی که صد دست گشته تا به من رسیده؟
یا پیغامی که از فرط بی‌ارزشی به تماس تلفنی هم راه نمی‌ده و به اس‌ام‌اس ختم می‌شه؟
خلاصه که کل ساحری شنیدن صدا و دیدن و تازه شدن انرژی‌ست
وگرنه که من با کلی آدم در فضای مجازی دوستم که فقط عکسی از اون‌ها دیدم
خاص بودن چی می‌شه؟
القصه که از این بابت که ما می‌توانیم دخت‌مان را در دیار فرنگ ببینیم
و ساعت به ساعت احوال‌شان را معاینه کنیم، بسی مسرور و شادیم
اما همین‌قدر بس
زیر بار تعویض گوشی و ورود به جهان اینترنتی و .......... مداومت هر ثانیه نمی‌رم
که می‌شه همون وقتی که این‌جا بود و کلی از دست هم حرص می‌خوردیم



وجی‌ترین عاشق سینه مرغ




حکایت غریبیه ، ارتباط مستقیم خودخواهی با وابستگی
می‌مونه حکایت من و شانتال
قبل از رفتن پریا موضوع داغ روز بود مو ریختن شانتال و غرهای منه کنیز حاجی باقر به جون شانتال و مامانش که:
خانم نمی‌شه. شما که داری می‌ری به سلامتی. این بدبخت را هم بده به یکی که هم حوصله و وقت اضافی داشته باشه
برای شانتال و هم جون جمع کردن این موهای سیاه  از روی سرامیک‌های خونه رو داشته باشه
قهر و گریه و زاری که باید نگهش‌داری. خودم که خونه گرفتم و جا افتادم می‌آم می‌برمش اتریش
نه که فکر کنی دور از جون خرم
اما سهم مادری همین بس که همیشه در برابر بچه‌ها تسلیم باشی
بعد از رفتنش  منم کمتر خونه هستم و بیشتر به چشمم می‌آد مویی که هر روز باید جمع کنم
دلم می‌خواد بدمش به یه آدم با معرفت و مهربون که از این « وجی‌ترین عاشق سینه مرغ » نگه‌داری کنه
با این‌حال دو سه روزی‌ست از صبح می‌فرستمش بالکنی و وقت خواب می‌آد توی خونه
باهاش چون می‌زنم که:
دختر خوب باش و دلت رو به همین ارتباط نزدیک و هوای آزاد و سایه‌ی گل‌ها در مجاورت آسمان خوش کن و شب‌ها برای خواب بیا
تا مجبور نشم بدمت یکی دیگه که معلوم نیست چه بلایی به سرت می‌آره، خره...
حالا یعنی بهترین گزینه برای شانتال همینه که با همین شرایط بمونه؟
یا که نه شاید یکی بهتر و بیشتر از من بهش رسیدگی کنه؟
اما همین‌قدر که این ممکنه برعکسش هم ممکنه
از همین روی باید تا شروع فصل سرد یک فکر جدی برای این عزیز درودنه‌ی پریا بکنم
البته
ناگفته نماند که خودم هم بد مدل دوستش دارم و گرفتارشم
ته همه عشق‌ها همینه
هیچ‌کس خوشحال نیست
چون وابستگی هست
وابستگی یعنی دردسر و پایبندی
دل شیر می‌خواد ورود به وابستگی 



 

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

به همین سادگی



به همین سادگی از زندگی و مهر و طلب ترسیدم
به همین سادگی از دنیا و زندگی واماندم
به همین سادگی روزها ورق می‌خورد و پشت در ایستادم
به همین سادگی ریشه‌های دندانی عفونی می‌شود
تب می‌کنم و از عشق می‌گریزم
به همین سادگی باور روزهای خوش کودکی از کف رفتند
به همین سادگی سهم خود از دنیا را فروختیم
به همین سادگی به خودم نگاه می‌کنم
به خود، چند روز پیش‌تر که چه‌طور با یک تب به خودم لرزیدم
تبی که نه از فرامین روح که یک دندان کرم‌خورده‌ی ساده بود
به همین سادگی زندگی را پریشان کردم
به همین سادگی

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

وحشتی عظیم



لیوان احمد عطری به دست رفتم پشت پنجره 
خیابان همیشگی بود
کوه‌های دور دست هم همیشگی‌تر

اما منه این‌سوی پنجره، همیشگی نیستم
چیزی درونم به تلاطم افتاده است
نوعی ترس
یک وحشت عظیم
ترس‌های قدیمی و خاطرات سال گذشته
لحظاتی که در طلب مرگ به چلک پناهنده شدم
لحظاتی که جاده را با صدای بلند به قصد آزادی در می‌نوردیدم
سفری که از من شهرزاد دیگری ساخت
از صبح افتادم به جان کتاب ملاقات با ناوال
کانون ادراکم سرخورده به جای پارسال
و خودم را می‌بینم که خلع سلاحم
می‌فهمم که چه‌قدر ترسیده‌ام
ترس از بازگشت همه‌ی آن دغدغه‌های مرگ‌آور
و دل‌خوشی حمایت روح  از من 
و حالا لب جاده‌ی عشقم و باور ندارم این عشق، بتونه مثل روح حمایتم کنه
ترسیده‌ام
از زخم‌هایی که هنوز در ذهن حضور دارند
ترس از بازگشت قدیم و دلهره‌های من
شهرزاد حیوونی و کوچکی که تازه یک‌سالی‌ست نفس می‌کشه
آری همه‌ی ترسم از این است که حمایت روح از کف رود
همه ترسم از تکرار گذشته و وابستگی‌های احمقانه‌ی انسانی‌ست
این تب، تب ترس است که این مدت به جانم ریخته است


۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

بیست و یک سال تنهایی



بیست و یک سال تنهایی
عادت به شکیب
عادت به شب‌های بلند بی‌پایان
عادت به کتاب و مکتب و دوات
عادت به زیست در جنگل
عادت به نبودن کسی جز من
شاید هم ترسیده باشم

روزهای اول فکر می‌کردم:
مگه من تنها می‌مونم. حالا ببین چه‌طور یک فقره یار دو آتیشه پیدا کنم و پوز فلک را بزنم
روزها به ماه‌ها چسبید ماه‌ها به سال‌ها و برای پر کردن این تهیای حزن
فصل به فصل پوست انداختم و تازه شدم
سر به جاده و کوه و جنگل گذاشتم تا بپذیرم جهان تنهایی را
مداوم در گوش دلم خواندم: تو برای یه قول دو قول به دنیا نیامده‌ای
برای بزم شبانه و راه رفتن دو تایی هم نه
آمدی تا خدا را در خودت جستجو کنی
آمدی تا تنهایی و سلوک را بیاموزی
آمدی تا.......................................
و حالا که خودم را بین این همه گم کردم و نمی‌دونم چه‌طور می‌شه
دوباره عاشق شد؟
می‌بینم و عطر مهر را همه‌جا استشمام می‌کنم
شوق حضوری تازه و ناب را می‌فهمم
اما من که چه‌قدر گم شده‌ام
من عاشق تنهایی شدم که از سر جبر پذیرفته بودم
حالا من کجا هستم؟
از آغاز کدام بودم؟
و این راه تازه‌ی برابرم  چیست؟
واقعا برای کدام شکا آمده‌ام؟



سایه‌ای روی دیوار





هی آدم‌ها آمدن وهی رفتند و ما هی عادت کردیم
به بودن‌ها و نبودن‌های‌شان سخت عادت کردیم
هر روز به یک شکل جدید زندگانی هم، عادت‌مون دادن
با رفتن‌ها و آمدن‌ها
و وای به روزگاری که سخت به همه‌ی نبودن‌ها عادت کنیم
مثل الان من
هی رفتن و من هر روز بیشتر به سمت سلوک رفتم
هی نبودند و من بیش از دیروز به تنهایی چسبیدم
حالا که سخت بهش عادت کردم
دوباره باید عادت کنم به بودن‌هایی محاسبه نشده
هی گفتیم عشق
کجایی؟
هی نبود و ما هم به نبودش دل بستیم
انقدر که عشق را در نبودنش یافتیم
عشق بود و قصه‌ی تنهایی ما

مدتی‌ست سایه‌ای از سر دیوار سرک می‌کشد
گاهی هم سنگی به میان حیاط دل‌مان می‌اندازد
و ما که سخت دست پاچه شده‌ایم که این چه خیالی‌ست
منه سالک، منه تنها و عشق این زندگی تنهایی
چطور قسمت کنم این همه تنهایی را با سایه‌ای بر لب بام؟


۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

مه و خورشید و فلک



نمی‌دونم داستان چیه؟
یعنی همه در آغاز 50 سالگی مثل من زندگی‌شون زیر و رو می‌شه؟
شاید قانونی در کیهان عمل می‌کنه که جایی ثبت نشده؟
شاید قصد روح به تکامل می‌رسه و شاید قصد آدم؟
از نوجوانی فکر می‌کردم وقتی به پنجاه رسیدم باید بشینم در صف انتظار ملاقات با عزرائیل
و شاید این‌ها همه ربطی به سن و مرگ و میر نداره؟
شاید زیر سر مه و خورشید و فلک باشه
شاید هم همه این سال‌ها قصدم به پیشم می‌برده؟
هر چه که هست هم‌زمان با رفتن پریا و تحولات جدید، می‌فهمم چرخه‌ی زندگی‌ام
خیلی ناگهانی چرخیر به عکس
قرار بود در سال 2012 گردش زمین به عکس بشه
شاید هم شده و حالی‌مون نیست؟
ولی بی‌شک نیرویی بیرونی داره زندگی‌م را زیر و زبر می‌کنه
خدایا از آغاز تا کنون تو اختیار داره مسیرم بودی
این‌جا هم تنهام نذار و تو هدایتم کن تا اشتباه نرم و محکم بخورم به دیوار ته کوچه بن بست
 اوه را ستی
تولدم مبارک 
که در نیم قرن گذشته چنین روز تولدی تجربه نشده بود
و از جایی که سالی که نکوست از بهارش پیداست
نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
امسال بدون شک سال خوبی است
ای نگارنده‌ی احوال
ای چرخنده‌ی مدار و قرار
تو خیر را برابرم قرار ده که به نیکو می‌دانی
به تنهایی هیچم و اختیار دارم زندگانی‌ام تنها تو باش


۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

قصد کردم






از امروز عصر بازنشستگی‌ام رسمن شروع شد
نه قرار بود کاری انجام بدم و نه جایی برم
با این‌حال زود بیدار شدم و قصد کردم از اتاق بیرون نرم


ساعت آب‌یاری گل ها را هم به عصر سپردم
اما تو باور نکن با صدای صوت کتری که در آشپزخانه پیچید
و بلافاصله رایحه‌ی کال چای احمد عطری که از قوری در مشامم پیچید
بتونم به اتاقم برگردم
تمام روز به بهانه‌ی کاری برای خودم
خونه تمیز کردم
رو میزی‌ها را عوض کردم
تصویر محیط را جابه‌جا کردم تا کانون‌ادراکم از نقطه‌ی سفر پریا
به سمتی بچرخه به‌نام خودم
با خودم راه رفتم، با خودم چای نوشیدیم
با خودم گل‌دان‌ها را آب دادیم و در همین حال به صدای « کوهن » گوش دادیم
با خودم شام خوردیم
در خودم سبز شدم، روئیدم
هوای چلک کردم
باید نرم نرمک و سلانه سلانه 
راهی جاده بشم با خودم تکرار کردم:          من عاشق زندگی‌ام
این منم که عاشق‌شم
پس سهم خود از عشق، ستانم
قصد کردم
قصد به تحول، به زیبایی به عشق
                                 من
                          قصد کردم 
                          قصد الهی
قصدی حقیقی،        زین پس فقط برای خودم زندگی کنم و
از هر ثانیه‌اش با رسومات‌ش  لذت ببرم




۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

نو رسیده




دارم سعی می‌کنم از وسط یه خروار اساسیه کهنه‌ی توی انبار
خود تازه‌ام را بیرون بکشم
خودی که نه تازه و بسیار قدیم است
اما به‌قدری دوری‌مان از هم کش آمد که
شکلش از یادم رفت

۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

هزاران هزار جمعه






بعد از هزاران جمعه، امروز برنامه و سنتی نداشتم
پریایی نبود و مراسم ناهار جمعه و فیلم دیدن بعد از ظهر و ............. همه از دستم ریخت
نمی‌دونستم باید چه‌کار کنم؟
مثل اوایل ازدواج که نمی‌دونستم و اهلی شدم
بعد از متارکه هم نمی‌دونستم چه کنم و باز اهلی شدم
برای مادر مجرد خوب و گل‌باقالی بودن هم نمی‌دونستم
و زوری و با توسری یاد گرفتم
یاد گرفتم در فرهنگ طبیعت مادر جان‌پناه از تمام بلایاست
خودش دیگه بی‌معناست و حقی به زندگی نداره
حالا نه‌که بگی از اول این مدلی شدم
اونم باز اهلی شده بودم
حالام باز یه‌جا گیر کردم که نمی‌دونم اون‌ور پل چیه؟
بلدش بودم، از یادم رفته
دوباره باید شهرزادی نو تعریف کنم
 


۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

انتظاری عاشقانه





بخش خلاق ما ذهن و عاشق خیال‌پردازی
اصولا خوراکش خیالات
یه موضوع پیدا کنه باهاش تا دین دنیا بره
تو هی برو برو برو برو ....................همین‌طور انرژی حرام کن به وهم
بعد هم چنان خودت گرفتار وهمت می‌شی که باورش کنی
و وای از وقتی که همه‌اش باطل بشه
دلت می‌خواد با سر بزنی به همه‌ی خیالاتی که خرج کردی
همون خیالاتی که برای دقایق، ساعت‌ها و گاه تا ماه‌ها و سال‌ها تو رو به زندگی امیدوار کرده
یه چی بود قدیما می‌گفتن، نونم به این روغن
طرف همسایه‌اش خرج می‌داد یک دبه روغن فرستاد در خونه‌اش
دبه رو گذاشت جلوش  به جای خوردن قدری نان و روغن، نشست به خیال پردازی که:
اگه این دبه رو فردا در بازار بفروشم، باهاش پشم گوسفند می‌خرم و..........................تا رسید به جایی که تاجر متمولی شده بود که در خانه‌ای ارباب زندگی می‌کرد
روزی که خواستگاری برای دخترش آمده بود،  کار به یکه بدو 
و یکه به دو به گلاویزی
پاش خورد به دبه و روغن ریخت
نه شکمش سیر بود نه می‌تونست از دبه‌ی فنا شده بگذره
نشست به ماتم چیزی که از روز اول نداشت
کاری که ذهن مدام با ما می‌کنه
رفتن تا نوک قله‌ی لذت و موفقیت و سقوطی به ناگه سهمگین
اما پاری از خیالات به‌قدری خوش گواره که دلت می‌خواد
همه عمر را به این خیالات
هبه کنی

۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

اسم شب



اگه خیلی خوش‌شانس باشیم، یک اسم‌هایی ... شاید هم نه
تنها یک اسم از زندگی‌ت عبور می‌کنه که تا ابدیت رد پاش نورانی و پرانرژی در وجود آدم می‌مونه
بعد از هزار سال هم که درباره‌شون می‌شنوی
دلت خالی می‌شه، می‌ریزه. 
قلبت تند تند توی سینه می‌کوبه
چنان که تو گویی هم‌اینک در مرکز ماوقعه هستید
گاهی یادم می‌ره چنین اسمی در زندگی‌م هست ، 
یهو یه چی می‌شه
اون اسم رمز پر انرژی یادآوری می‌شه
اخباری، سلام رساندنی چیزهای خیلی خیلی ساده
که همگی عطر او را با خودش داره
و تو از اعماق وجودت از اون اسم سرشار می‌شی
اون‌موقع‌ست که فقط می‌شه گفت:
همون بهتر که جدا شدیم، شاید تا حالا این اسم شب باطل هم شده بود
و چون این لذت گاه‌به گاه را دوست دارم، ترجیح می دم همین‌طوری هر از چندی این‌طور به هیجان بیام
تا آین‌که آخر راه با خودم تکرار کنم:
همه‌اش قصه‌ای بیش نبود
عشق

۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

نون سنگک



بچه که بودیم، رقم به رقم برنامه‌ریزی می‌شدیم
اگه تو خیابون با بی‌بی قدم می‌زدیم و تکه نانی کنار خیابون افتاده بود
می‌رفت و با اون پاهای خیک باد و دردناک که هر بار می‌خواست بلند و کوتاه می‌شد

باید زانوش رو می‌گرفت و می‌گفت: یا علی
نون رو از روی زمین برمی‌داشت. می‌بوسید و می‌ذاشت پشت پنجره‌ای چیزی که بالا باشه
می‌گفت : برکت خداست. خدا قهرش می‌آد حیف و میل بشه
اگر در همین حین یک آقای سید می‌دید هم می‌رفت جلو و با احترامی خاص بهش سلام می‌کرد
مبادا امام زمان باشه و ازش رو برگردونه
البته که این‌ها باب جا انداختن خداوندگار خالق برای ما بود
همین‌طور اطلاعات می‌رفت توی مغز ما هدفمند می‌شدیم
عصری همین‌طوری که قربون صدقه شانتال می‌رفتم یادم افتاد در عهد بلوق همسایه‌ای داشتیم به نام آذر خانم
آذر خانم متجدد و فرنگ دیده سگ داشت و عصرها می‌آوردش توی محل برای پیاده روی
اهل محل به‌محض این‌که آذر خانم را می‌دیدند می‌زدند به پهلوی هم
یا با ایما و اشاره می‌گفتند: آذر سگ باز
مام همین‌طوری بی‌اون‌که به معناش فکر کنیم
تو ذهن‌مون می‌اومد: آذر سگ باز
بعد از هزارسال یادم اومد چه مزخرفات که همین‌طور کتره‌ای بار ذهن‌مون شده که الان حتا یادمون نیست
ولی بخشی از فضای ذهن را اشغال کرده و تا در انبار باز می‌شه
یهو می‌ریزه بیرون


 

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...