۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

وحشتی عظیم



لیوان احمد عطری به دست رفتم پشت پنجره 
خیابان همیشگی بود
کوه‌های دور دست هم همیشگی‌تر

اما منه این‌سوی پنجره، همیشگی نیستم
چیزی درونم به تلاطم افتاده است
نوعی ترس
یک وحشت عظیم
ترس‌های قدیمی و خاطرات سال گذشته
لحظاتی که در طلب مرگ به چلک پناهنده شدم
لحظاتی که جاده را با صدای بلند به قصد آزادی در می‌نوردیدم
سفری که از من شهرزاد دیگری ساخت
از صبح افتادم به جان کتاب ملاقات با ناوال
کانون ادراکم سرخورده به جای پارسال
و خودم را می‌بینم که خلع سلاحم
می‌فهمم که چه‌قدر ترسیده‌ام
ترس از بازگشت همه‌ی آن دغدغه‌های مرگ‌آور
و دل‌خوشی حمایت روح  از من 
و حالا لب جاده‌ی عشقم و باور ندارم این عشق، بتونه مثل روح حمایتم کنه
ترسیده‌ام
از زخم‌هایی که هنوز در ذهن حضور دارند
ترس از بازگشت قدیم و دلهره‌های من
شهرزاد حیوونی و کوچکی که تازه یک‌سالی‌ست نفس می‌کشه
آری همه‌ی ترسم از این است که حمایت روح از کف رود
همه ترسم از تکرار گذشته و وابستگی‌های احمقانه‌ی انسانی‌ست
این تب، تب ترس است که این مدت به جانم ریخته است


لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...