حکایت غریبیه ، ارتباط مستقیم خودخواهی با وابستگی
میمونه حکایت من و شانتال
قبل از رفتن پریا موضوع داغ روز بود مو ریختن شانتال و غرهای منه کنیز حاجی باقر به جون شانتال و مامانش که:
خانم نمیشه. شما که داری میری به سلامتی. این بدبخت را هم بده به یکی که هم حوصله و وقت اضافی داشته باشه
برای شانتال و هم جون جمع کردن این موهای سیاه از روی سرامیکهای خونه رو داشته باشه
قهر و گریه و زاری که باید نگهشداری. خودم که خونه گرفتم و جا افتادم میآم میبرمش اتریش
نه که فکر کنی دور از جون خرم
اما سهم مادری همین بس که همیشه در برابر بچهها تسلیم باشی
بعد از رفتنش منم کمتر خونه هستم و بیشتر به چشمم میآد مویی که هر روز باید جمع کنم
دلم میخواد بدمش به یه آدم با معرفت و مهربون که از این « وجیترین عاشق سینه مرغ » نگهداری کنه
با اینحال دو سه روزیست از صبح میفرستمش بالکنی و وقت خواب میآد توی خونه
باهاش چون میزنم که:
دختر خوب باش و دلت رو به همین ارتباط نزدیک و هوای آزاد و سایهی گلها در مجاورت آسمان خوش کن و شبها برای خواب بیا
تا مجبور نشم بدمت یکی دیگه که معلوم نیست چه بلایی به سرت میآره، خره...
حالا یعنی بهترین گزینه برای شانتال همینه که با همین شرایط بمونه؟
یا که نه شاید یکی بهتر و بیشتر از من بهش رسیدگی کنه؟
اما همینقدر که این ممکنه برعکسش هم ممکنه
از همین روی باید تا شروع فصل سرد یک فکر جدی برای این عزیز درودنهی پریا بکنم
البته
ناگفته نماند که خودم هم بد مدل دوستش دارم و گرفتارشم
ته همه عشقها همینه
هیچکس خوشحال نیست
چون وابستگی هست
وابستگی یعنی دردسر و پایبندی
دل شیر میخواد ورود به وابستگی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر