بچه که بودیم، رقم به رقم برنامهریزی میشدیم
اگه تو خیابون با بیبی قدم میزدیم و تکه نانی کنار خیابون افتاده بود
میرفت و با اون پاهای خیک باد و دردناک که هر بار میخواست بلند و کوتاه میشد
نون رو از روی زمین برمیداشت. میبوسید و میذاشت پشت پنجرهای چیزی که بالا باشه
میگفت : برکت خداست. خدا قهرش میآد حیف و میل بشه
اگر در همین حین یک آقای سید میدید هم میرفت جلو و با احترامی خاص بهش سلام میکرد
مبادا امام زمان باشه و ازش رو برگردونه
البته که اینها باب جا انداختن خداوندگار خالق برای ما بود
همینطور اطلاعات میرفت توی مغز ما هدفمند میشدیم
عصری همینطوری که قربون صدقه شانتال میرفتم یادم افتاد در عهد بلوق همسایهای داشتیم به نام آذر خانم
آذر خانم متجدد و فرنگ دیده سگ داشت و عصرها میآوردش توی محل برای پیاده روی
اهل محل بهمحض اینکه آذر خانم را میدیدند میزدند به پهلوی هم
یا با ایما و اشاره میگفتند: آذر سگ باز
مام همینطوری بیاونکه به معناش فکر کنیم
تو ذهنمون میاومد: آذر سگ باز
بعد از هزارسال یادم اومد چه مزخرفات که همینطور کترهای بار ذهنمون شده که الان حتا یادمون نیست
ولی بخشی از فضای ذهن را اشغال کرده و تا در انبار باز میشه
یهو میریزه بیرون
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر