۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

بیست و یک سال تنهایی



بیست و یک سال تنهایی
عادت به شکیب
عادت به شب‌های بلند بی‌پایان
عادت به کتاب و مکتب و دوات
عادت به زیست در جنگل
عادت به نبودن کسی جز من
شاید هم ترسیده باشم

روزهای اول فکر می‌کردم:
مگه من تنها می‌مونم. حالا ببین چه‌طور یک فقره یار دو آتیشه پیدا کنم و پوز فلک را بزنم
روزها به ماه‌ها چسبید ماه‌ها به سال‌ها و برای پر کردن این تهیای حزن
فصل به فصل پوست انداختم و تازه شدم
سر به جاده و کوه و جنگل گذاشتم تا بپذیرم جهان تنهایی را
مداوم در گوش دلم خواندم: تو برای یه قول دو قول به دنیا نیامده‌ای
برای بزم شبانه و راه رفتن دو تایی هم نه
آمدی تا خدا را در خودت جستجو کنی
آمدی تا تنهایی و سلوک را بیاموزی
آمدی تا.......................................
و حالا که خودم را بین این همه گم کردم و نمی‌دونم چه‌طور می‌شه
دوباره عاشق شد؟
می‌بینم و عطر مهر را همه‌جا استشمام می‌کنم
شوق حضوری تازه و ناب را می‌فهمم
اما من که چه‌قدر گم شده‌ام
من عاشق تنهایی شدم که از سر جبر پذیرفته بودم
حالا من کجا هستم؟
از آغاز کدام بودم؟
و این راه تازه‌ی برابرم  چیست؟
واقعا برای کدام شکا آمده‌ام؟



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...