۱۳۹۳ آبان ۳, شنبه

مهوس ساز



چند شبه بعد از هزار سال مهوس ساز می‌شم
شب قبل یه نموره فهم کردم که
نباید بهش فکر کنم
اولین پاسخ، خرابی ارتباط با سازبه دلیل دوری این سال‌ها
اما اون‌شب تصمیم گرفتم به هیچی فکر نکنم
حتا این‌که چه قطعه‌ای که یادم باشه؟
بین سکوت‌های گاه و بی‌آگاه، حسش می‌کردم.
امشب به تجربه‌اش نشستم
گفتم:
من‌که هیچی یادم نیست
ساز در اختیار،  فضاهای خالی بین دو فکر
 از جایی که ریتم در جانم جاری شد و انگشت‌ها بر کلاویه نشست
وا دادم
گذاشت، حضور بین افکار عمل کنه
سال‌ها این‌همه کیف نکرده بودم
فکر می‌کنم تا اسکلت ساختمون هم حال کرد
از شوق کم بود، گریه کنم
نه گریه، بد بخت بی‌چارگی
گریه‌ی شوق
ملاقات
درک
تجربه
حضوری همین نزدیک
در من 
در سکوت بین فکرها

و کش آمدن این سکوت‌ها 
و این‌که می‌دونستم
کافیه ریتم رو گم کنم
کافیه به هیچی فکر نکنم
تا برگردم همون‌جایی که بود
 

عاقبت دیدم که هستی



وای خدا جونم
هم‌چین جونم
من می‌گم: جونم. 
تو هم جون
جدی جدی کار کرد
ما بدبخت‌ترین خدایان عالم
همگی هم‌چون همیم
همین نزدیکی
همون که کافی‌ست دست دراز کنی
تا بچینی
واقعیت اینه که ما همه چیز رو برای خودمون سخت کردیم
بزرگ
به بزرگی خودمون
با ابعاد منی به بزرگی دنیا
که نه
همه دنیا
ان‌قدر سر به بالا و پایین داشتم که وقت نکردم
لحظه‌ای برگردم و از درون
خودم رو نگاه کنم
بین نفس‌هایی عمیق
عمیق به ژرفای من
یعنی همه‌مون بد بختیم
همیشه همین‌جا بوده
همیشه بوده و نشنیدم
ندیدم
نفهمیدم
بین نفس‌هایی عمیق و در سکوت
او را دیدم

۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

تاج‌گزاری



امروز یکی از اون روزهای سلطنت است
سلطنت او در من
 او در تو
 او در جهان
یک روز ابری پاییزی که درش آدم از نو زاده می‌شه
نم نم بارون و عطر گل‌های رز باران خورده

عطر نم‌خوردگی خاک
عطر خوش زندگی
و اگر تو بلد نباشی یه این شادمانی دل بسپاری
سهم خودت از کف‌ت رفته
و اگر تو نتوانی در این روز بر تخت پادشاهی جلوس کنی، از کوتاهی و
نبود ایمان خودت برخاسته
و تو که هر لحظه‌ی‌ این پادشاهی را به ذهن و به مفت می‌فروشی
بیا سلطنت کنیم
بیا و تاج بر سر نهیم
بیا و شادمانه فریاد زنیم
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی زندگی 
حرف نداری

۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

من و کیتارو در تالار وزارت کشور



مي‌شه تمام عمر رو به اندوه و گريه و شكايت سپرد
اما اين سرنوشت ما نبوده
اين سرنوشت ما بود كه به محبوب رجوع كنيم
يكي از تصاوير پاي ثابت روياهايم به تي‌وي برمي‌گرده كه داره فيلمي رو نمايش مي‌ده و من يا يكي ديگه بلافاصله مي‌گيم:
اوه،  آره، این‌ها همه‌اش فیلم رخ‌دادهایی‌ست که اوه ه ه در گذشته‌های دود اتفاق افتاده
و الان ازش جز این فیلم چیزی باقی نیست
و بعد بلافاصله تصویر بقایای یک انفجار اتمی
نمی‌دونم از بچگی چه اطلاعاتی از انفجار اتمی در ذهن داشتم که بخواد به رویا بکشه؟
اما موضوع هیچ یک از این‌ها نیست
موضوع حقیقت لحظه‌ی اکنون که بهش نام زندگی دادیم
حقیقت خدایی‌ست که به شکل هوشیاری در ما برای تجربه‌ی حضور آمده
و من که دیشب تا پوست و استخون حال‌ش رو بردم
با خدام دست به دست تا تالار وزارت کشور رفتیم و بی اون‌که ذهنم درگیر بیرون از سالن باشه
من بودم و او
من بودم و کیتارو که در چند قدمی‌م می‌نواخت
به هر شکل که جایی که سهمم شد بالکن کنار سن بود
یعنی به ستاره‌ای می‌موند که کافی بود دست دراز کنی و ازش نور بچینی
من بودم و یک صندلی تکی نه یمین و نه یسار کسی ننشسته بود
خودم بودم و لحظه
من بودم و او که به ذوق و به شوق در حال نظاره بود
شبی که مثل سایر شب‌ها نبود
و تازه درک کردم
همه عمر را باختم
با منه بی‌چاره‌ای که به هر دلیل از خودش زندگی را دریغ کرده بود
حالش رو بردم
دست وزیر ارشاد که با هم به تماشای این بت ژاپنی نشسته بودیم درد نکنه
همین‌طور دست دولت تدبیر و امید
روحانی موتشکریم

از ترس دوربین نبردم و ملت همه داشتند
و تنها تونستم با دوربین موبایل این تصاویر خرد و اندک را به یادگار بردارم

۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه

همین و همانی



خدای عصبانی، نداریم
خدای افسرده، نداریم
خدای بدبخت، نداریم
خدای سیگاری، نداریم
خدای، معتاد، نداریم
خدای دروغ‌گو هم نداریم
جانی و خیانتکار و شهوت آلوده هم نداریم
خدای وراج و اهل غیبت و خباثت نداریم
اصولن خدای بد نداریم
سی همین هربار که سیگار برمی‌دارم، از خودم به خشم می‌آم
که ای بدبخت معتاد، 
سی همین خدا در تو وارد داستان نمی‌شه
سی‌این‌که خدای سیگاری نداریم
بی‌خود دلت رو خوش نکن که از روح خدایی و گاه حتا 
خود خدایی
تا وثتی از پسه ذهن ذلیل مرده برنیای
همین و همانی

۱۳۹۳ مهر ۲۲, سه‌شنبه

کیتارو در تهران



از هنگامی که جهان موسیقیایی خودم را یافتم
دو آرزو داشتم
رفتن به کنسرت مرحوم فتحعلی خان و دیگری کنسرت کیتارو
به دیدار فتحعلی‌خان نائل شدم
دوبار هم رفتم
اما صبح امروز که با خبر ورود کیتاره در فیسبوک مواجه شدم، سر از پا نمی‌شناختم
که وای خدا
کیتارو؟
در ایران؟
عزیزمی
و به قید دو فوریت بلیت خریدم و قراره برم کنسرت کیتارو
یادش بخیر قدیم‌ها برای هر کنسرت حضرت خانم والده کلی معطل می‌شد تا برامون بلیت بگیره
تا ما یک لنگه پا معطل نشیم
حالا منم و من
زیرا این یک قلم فقط در سلیقه موسیقی منه، نه کل اهل بیت
و می‌دونم از حالا تا روز مقرر دلیل برای شادی دارم
فکر رفتن به کنسرت کیتارو

۱۳۹۳ مهر ۲۱, دوشنبه

Ganj e hozour # 288 (Part 12 of 16)

Ganj e hozour # 210 (Part 4 of 12)

من همه تو



یه عمر سعی کردیم، فقط ساکتش کنیم
یه عمر رفتیم که باور کنیم: من هیچ کس نیستم و هیچ اندیشه‌ای در سر ندارم
مگر به قصد و اراده شخص خودم
حالا از سر نو باید باور کنیم
من تو هستم
من خدای عالم هستم
من خدای من برای من هستم
من شادی حضور این لحظه هستم
من بی‌نیازی تام 
من یکتایی محض
من سرورم
من عشق
من شادمانی خلاق
من خدای پاک
اما پاک از چی؟
در جایی که مفاهیم خوب ، بد ، زشت
به کل فروپاشیده
چه‌طور پاکی و اقتدار تو رو برای خودم فرض بگیرم؟

من از تو



 ازت انتظار نداشتم

يا
ازتو يكي ديگه بيش از اين توقع داشتم
يا
تو تمام باورهاي منو فروپاشيدي
يا
تو خيلي پست و كثيفي، حیف اون همه کارهایی که برای تو کردم
تو
به باورهای من از خودت خیانت کردی
تو
گند زدی به دنیا و باورهای من
مشخص بفرمایید در این خطاب‌ها، مقصر اصلی کیه؟
من یا تو؟
منی که اون همه دلم خواسته فکر کنم دنیا جای امنی‌ست و دلم خواسته بهت باور بدم یا
 اجازه بدم جفت پا بپری وسط توهمات من از تو؟
یا تویی که نفهمیدی چی در سر من درباره تو می‌گذره و نیومدی من رو از توهم خارج کنی؟ 

۱۳۹۳ مهر ۱۹, شنبه

خنضر پنضر



دو روز گذشته به جابه‌جایی گلدان‌های بیرونی گذشت که باید به داخل برمی‌گشتن
کلی برگ خشک و آت آشغال بین‌شون بود که همین‌طوری دیده نمی‌شد
کلی برگ زرد و خشک شده اون وسطا پنهان بود که روحم هم ازش بی‌خبر بود
با جابه‌جایی گلدان‌ها، 
کلی مسطور به سطح نشست
و دیدم که ای داد برمن چه خبر بود پشت اون همه زیبایی که بهش می‌بالیدم
یه چی شبیه به ذهنم
ذهنی که فکر می‌کنم:
اوه ه ه ه کلی مرور کردم و چیزی بار پشتم نیست
در حالی که کافیه کمر راست کنم و خنضر پنضر کیسه‌ای که بر پشت حمل می‌کنم
یهووویی بریزه زمین
با این همه آت آشغال چه‌طور می‌شد شاد بود و وقت خواب از خود راضی بود؟
همون‌طور که این دو سه ماه برای خودم رفتم و آمدم و هی تکرار کردم:
عجب ایوانی!
عجب گل‌هایی!
عجب زندگی زیبایی و .... شکرانه‌های بسیار
 

باب دل ما








هوا حسابی باب دل ماست ، چنان که افتد و دانی
یعنی مهر ماه که می‌شه نمی‌دونم ازش بیزار باشم؟
یا دل‌خوش؟
به زمانه‌ی کودکی، بیزاری‌ست
به زمانه‌ی اکنون، شادی‌ست و پای‌کوبانی که از یاد کودکی برمی‌پاید
یعنی تو بگو کجای عمر من از اینک‌م راضی بودم؟
تو بودی؟
ما اصولن و اصالتن از آن‌چه که هستیم ناشادیم
و حسرت همان‌هایی را می‌خوریم که روزی به دور انداخته بودیم
من و خاطرات کودکی که درش پا می‌زدم، زودتر بزرگ بشم
شاید می‌خواستم پر بزنم و برم؟
زیرا
چیزی درونم مرموزانه زمزمه می‌کرد:
دنیا جایی‌ست در دور دست‌ها
دور از من
بیرون از من
پشت دیوارها
در جیب همسایه‌ها
در خانه‌هاشان
در رفت و آمدهاشان
همان‌ها که از پشت دیوارهای دل‌شان حسرت من و دیگر همسایگان را می‌خوردند
برای همین نمی‌خوام دیگه نه به گذشته انرژی بدم و نه به فردا
اکنون و این‌جا را خوش باش

 

۱۳۹۳ مهر ۱۶, چهارشنبه

کسی که مثل هیچ کس نیست



یادم می‌آد چه شب‌ها و چه روزها گریزان و نالان از خونه زدم بیرون
یا از فراق بچه‌ها در عذاب بودم یا از دست بدبختی‌های طی راه
از اقبال سیاه
از مردی که با دروغ تمام آینده‌ام را تباه ساخت؟
از مردی که بنا بود برسه و خوشبختم کنه؟
از مردی که بنا بود روزی پیدا بشه و عشق را با هم معنی کنیم؟
از زندگی که به هر چی‌ش دل سپردم، از دست رفت
اما همیشه باز در راه بودم
در راه فرار
در راه جستجوی کسی که مثل هیچ کس نیست
کسی مثل خودی که ازش همیشه در فرار بودم؟
وای خدای من
تا کجا با توهمات ذهن رفتم و از خود انگاشتم‌ش
تا کجا فریاد خودخواهی کشیدم که: پس من چی؟
سهم من چی؟
مال من کو؟
عشق من، شوهر من، فرزند من، خونه‌ی من، مال من
همه‌ی عمر در پی ذهن ذلیل مرده‌ی نکبت سر از وسط محله‌ی بد ابلیس درآوردم
چیزی رو از بیرون خودم می‌خواستم که تنها در اراده‌ی من بود
اراده‌ی آزاد رهایی و خوشبخت بودن
در این دانشگاهی که فقط برای آموختن به آن آمده بودم
قصد ماندن و جا خوش کردن داشتم
یله دادن و رسیدن


جفت پا




چشم باز می‌کنم
هنوز در بستر هستم، هنوز خودم را باز نیافتم
هنوز گیج و منگ دنیای خوابم که صدایی آشنا می‌ره بالای منبر
بسته به حال روز
یا از چلک که بی‌صاحب افتاده اون‌جا،  می‌گه
یا از بیماری گذشته‌ی پریا، گاهی از جنگ‌های با برادر و گاه از کمبودهای راه پشت سر
بستگی به این داره چه‌قدر پر زور بیدار شده باشه؟
یعنی هر چه در طی روز دستم جلوی دهنشه که ور نزنه
هم‌چی که خوابم می‌بره، جفت پا  می‌پره وسط رویاهام و یا 
تا چشم باز می‌کنم، می‌نشینه وسط اتاق
این چیه که کسی از پسش برنمی‌آد؟
پذیرش ما از حقیقت حضورش به نام بخشی از ما
ما بهش قدرت دادیم که باشه
چون فکر می‌کنیم که تفکر ماست و باید چاره‌ای بیاندیشه
چاره برای چی؟
گذشته‌ی رفته و پشت سر؟
وقایعی که هیچ کاری جز رهایی از آن ها ما را نیست؟
تا کی این پشت من تحمل حمل این همه تاریکی و شکست و ..... ی رو داره که تمام شده و رفته

هزار سال




هزار سال از سفر زمینی‌ام گذشته و تنهام
هزار سال تنهایی می‌زنه روی دست صد سال تنهایی گارسیا مارکز
نه؟
هزار سال زیستم و هم‌چنان تنهام
نه عشقی و نه فرزندی، نه همسری و نه کسی که از بابت حضور هزار ساله‌ام کف بزنه
تشویقم کنه
شماها هم که ساکت می‌آیید و ساکت می‌رید
گویی نه خانی آمده و نه خانی رفته این هم شد زندگی؟
پس به چی باید دل‌خوش کنم؟
به کی؟
به کدوم مسیر؟
به کدام نقش خوش زندگی
تا هنگامی که تنهام؟





من یکی از بهترین مادران جهان و بهترین همسران دنیا
من یکی از بهترین والدهای دنیا و بهترین همسر دنیا بودم
یک موجود ژنی که از هر انگشتش هنر می‌ریزه
نویسنده‌ای توانا که تونسته بعد از هزار سال و از پشت ارشاد شماها رو به این‌جا بیاره
منی که می‌رفتم و طبیعت صدام می‌زد، کوه دعوتم کرد و در چلک جا خوش کردم
منی که هم زیبا و هم متمول، هم باهوش و هم کدبانو
هم عارف و هم عاقل بودم
تازه 
یکی از بهترین شاگردان شیخ اجل دون خوان
کی می‌تونه به قدر من در این دنیا خنده‌ی مستانه کرده باشه
کی‌می‌تونه به حد من خاطرات عاشقانه و عشاق کشته و مرده داشته بوده باشه؟
کی می‌تونست به قدر من عشق را فهم کرده باشه و از بودنش به بشریت خیر رسونده باشه؟
من
فقط من بودم که برای مادر بهتر از برادرم و برای فرزندانم از پدر شیرین‌تر بودم
مادری فداکار که بعد از صدها سال تنهایی هم‌چنان تنها موندم
منی که با مرگ بار ها رقصیدم و غزل سرودم
وای خدا چی ساختی؟
ایول دمت گرم



هزار سال در وهم زیستن
در وهم دنیا را تعریف کردن
در وهم خندیدن و گریستن
در ذهن زیستن
این من‌ها را به اداره‌ی بازیافت هم اگر بدی
یک کیسه زباله‌ی حاصل بازیافت هم به دستم نمی‌دن
سی چی ان‌قدر در رنج و عذابیم؟
سی ذهنی که جز اندیشه‌ی وراج نیست؟
ذهنی که حتا مال خودم نیست و با سیب تلخ حوا به زندگیم راه پیدا کرده؟
و اگر من نتونم از پس اندیشه‌ی کاذب و توهمی خودم بر بیام
تو بناست به دادم برسی؟
من اگر خودم را دوست نداشته باشم و به کمکش نیام
تو بناست به کمکم بیای؟
یا من؟
من باید به کمک تو بیام؟
من باید صدای وراج مداوم ذهنی که دائم مقایسه می‌کنه و کینه توزه
ذهنی که طماع و طلبکاره
ذهنی که خاطره‌ای جز درد و زشتی نداره؟

۱۳۹۳ مهر ۱۰, پنجشنبه

بلوغ



نمی‌دونم کی بود، کدوم روز بود که 
تجربه کردم، فهم تنهایی و گم‌شدگی آدم رو در این
جنگل واویلا
اولی یه روز خیلی بچه‌سالی بود
چهار ، پنج سالگی یهو چادری از دستم در رفت و دیر فهمیدم، گم شده‌ام
حتمن خیلی زود پیدا شدم و داستان ختم به بخیر شده، با علم به این‌که
حضرت بانو والده هیچ مدل گم شدنم رو تعیید نمی‌کنه
بار بعدی که فهمیدم گم شدم، وسط یه حال مراقبه بود
از خودم کندم، دور شدم، بالا رفتم و در بزرگی جهان گم شدم و بعد با همه‌اش یکی شدم
یه جور حس شاید نزدیک به درک وحدت وجود و با برگشت ذهن وراج بود که تازه فهم کردم
ای داد باز گم شدم
ولی بدبختی اون‌جاست که هی یادم می‌ره گم شدم و سرگرم بازی‌های ذهن ذلیل مرده‌ام می‌شم
لابد همین‌طوری‌هام یادمون رفته کی و از کجا و سی چی این‌جاییم؟
شدیم آش زین‌العابدین بیمار
هر کی رسیده یه تعریف جدید به بارم اضافه کرده و دنیایی رو تجربه می‌کنیم که
بر اساس تعاریف دیگران در ذهنم جا خوش کرده

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...