هزار سال از سفر زمینیام گذشته و تنهام
هزار سال تنهایی میزنه روی دست صد سال تنهایی گارسیا مارکز
نه؟
هزار سال زیستم و همچنان تنهام
نه عشقی و نه فرزندی، نه همسری و نه کسی که از بابت حضور هزار سالهام کف بزنه
تشویقم کنه
شماها هم که ساکت میآیید و ساکت میرید
گویی نه خانی آمده و نه خانی رفته این هم شد زندگی؟
پس به چی باید دلخوش کنم؟
به کی؟
به کدوم مسیر؟
به کدام نقش خوش زندگی
تا هنگامی که تنهام؟
من یکی از بهترین مادران جهان و بهترین همسران دنیا
من یکی از بهترین والدهای دنیا و بهترین همسر دنیا بودم
یک موجود ژنی که از هر انگشتش هنر میریزه
نویسندهای توانا که تونسته بعد از هزار سال و از پشت ارشاد شماها رو به اینجا بیاره
منی که میرفتم و طبیعت صدام میزد، کوه دعوتم کرد و در چلک جا خوش کردم
منی که هم زیبا و هم متمول، هم باهوش و هم کدبانو
هم عارف و هم عاقل بودم
تازه
یکی از بهترین شاگردان شیخ اجل دون خوان
کی میتونه به قدر من در این دنیا خندهی مستانه کرده باشه
کیمیتونه به حد من خاطرات عاشقانه و عشاق کشته و مرده داشته بوده باشه؟
کی میتونست به قدر من عشق را فهم کرده باشه و از بودنش به بشریت خیر رسونده باشه؟
من
فقط من بودم که برای مادر بهتر از برادرم و برای فرزندانم از پدر شیرینتر بودم
مادری فداکار که بعد از صدها سال تنهایی همچنان تنها موندم
منی که با مرگ بار ها رقصیدم و غزل سرودم
وای خدا چی ساختی؟
ایول دمت گرم
هزار سال در وهم زیستن
در وهم دنیا را تعریف کردن
در وهم خندیدن و گریستن
در ذهن زیستن
این منها را به ادارهی بازیافت هم اگر بدی
یک کیسه زبالهی حاصل بازیافت هم به دستم نمیدن
سی چی انقدر در رنج و عذابیم؟
سی ذهنی که جز اندیشهی وراج نیست؟
ذهنی که حتا مال خودم نیست و با سیب تلخ حوا به زندگیم راه پیدا کرده؟
و اگر من نتونم از پس اندیشهی کاذب و توهمی خودم بر بیام
تو بناست به دادم برسی؟
من اگر خودم را دوست نداشته باشم و به کمکش نیام
تو بناست به کمکم بیای؟
یا من؟
من باید به کمک تو بیام؟
من باید صدای وراج مداوم ذهنی که دائم مقایسه میکنه و کینه توزه
ذهنی که طماع و طلبکاره
ذهنی که خاطرهای جز درد و زشتی نداره؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر