دو روز گذشته به جابهجایی گلدانهای بیرونی گذشت که باید به داخل برمیگشتن
کلی برگ خشک و آت آشغال بینشون بود که همینطوری دیده نمیشد
کلی برگ زرد و خشک شده اون وسطا پنهان بود که روحم هم ازش بیخبر بود
با جابهجایی گلدانها،
کلی مسطور به سطح نشست
و دیدم که ای داد برمن چه خبر بود پشت اون همه زیبایی که بهش میبالیدم
یه چی شبیه به ذهنم
ذهنی که فکر میکنم:
اوه ه ه ه کلی مرور کردم و چیزی بار پشتم نیست
در حالی که کافیه کمر راست کنم و خنضر پنضر کیسهای که بر پشت حمل میکنم
یهووویی بریزه زمین
با این همه آت آشغال چهطور میشد شاد بود و وقت خواب از خود راضی بود؟
همونطور که این دو سه ماه برای خودم رفتم و آمدم و هی تکرار کردم:
عجب ایوانی!
عجب گلهایی!
عجب زندگی زیبایی و .... شکرانههای بسیار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر