۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

hide


همیشه کسانی هستند که ما حتی از وجودشون آگاه نیستیم، ولی اون‌ها بی خواست و نیازی پیگیر ماجراهای ما هستن
شاید نوعی کنجکاوی و شاید حس اشتراک و همزاد پنداری و هر اسمی که داشته باشه مهم نیست
مهم کسانی‌ست که هستند ما نمی‌دونیم. منم می‌گم: سلام به همه اون‌ها که هستند و من نمی‌شناسم. آی‌پی های ثابتی که هر روز مثل یک برنامه صبحانه اول وقت اداری صفحه تلخ رو باز می‌کنند
کاش کمی شیرین می‌شدم بلکه صبح‌تون شیرین آغاز بشه

چندتایی هم در بلاد کفرستانند که شب را با تلخ تموم می‌کنند

نزدیک سه ساله از پرشین به بلاگر اومدم، هزارتا خاله و عموزاده پیدا کردم. جونی‌هایی که اگر یک روز نمی‌نوشتم نگرانم می‌شدن و حالا نه من از اون‌ها و نه اون‌ها از من خبر دارن
اما این ناشناس‌های دورهمچنان هستند و تلخ را ورق می‌زنند
این‌ها همان یاران خیلی دور خیلی نزدیکند
خدایا در زندگی هم بیش از این نیستیم، خوشبختی‌های نا پیدای خیلی دور خیلی نزدیک
درود به هر آنچه که دارم و بی‌خبرم


منتقد


انسان تا زمانی زنده است که امید درش هست. امید به فرداهای بهتر
امیر باز آمدن رفته. یا یافتن گمشده و هر اسمی که داشته باشه، مهم اینه که امیدی داشته باشه
یا حتی ایمان به معجزات افسانه‌ای و کودکانة در حد سیندرلا و چراغ جادو. حالا اینکه کی به چی دل خوش کرده مهم نیست. مهم اینه چیزی پیدا کرده که بهش انگیزه برای چسبوندن روز به شب داره
اون‌هم در زمانه‌ای که بچه‌ها از شکم مادر که در می‌آن افسردگی روحی داره و از کودکستان به خودکشی فکر می‌کنه، چه مرضی‌ست اگه یکی، دلش رو به کشک خوش کرده باشه
تو این دل‌خوشی رو با اظهار فضل بی‌موقع یا منفی بافی‌های بشری از اون بگیری
کجکی راه می‌ره، ولی دلش خوشه؟ این یعنی زندگی تو که راست راه می‌ری چرا انقدر بی‌کاری که بری تو نخ راه رفتن کبکه؟
دلش الکی خوشه؟ باشه؟ تو ناخوش باش
ولی بذار مردم با هر چه که دوست دارن دل خوش باشن. حتی اگر از نظر تو غلط
هنوز معلوم نیست راه من و تو درست باشه؟
این همون حرف آخری است که در آخرین لحظه گفته ولی شنیده نمی‌شه

۱۳۸۷ اردیبهشت ۷, شنبه

dear god




how did you know you were god?
charlehe
تو چطور تونستی بدونی که خدا هستی؟



DEAR GOD
did you min for giraffe to look
like that or was it an accident.
norma
خدای عزیز
تو قصد داشتی زرافه این شکلی باشه یا اینکه تصادفا اینطور شد؟



DEAR god
who drows the lines
around the countries?
nan
خدای عزیز
چه کسی دور کشورها خط می‌کشد؟




dear god
instead of letting people die
and haveing you just
keep the ones you got now?
jane
خدای عزیز
چرا به جای اینکه بذاری مردم بمیرن و مجبور بشی که آدم‌ای تازة دیگه‌ای بسازی
همین آدمایی رو که وجود دارن نگه نمیداری؟



dear god
I went to this wedding and they kissed right in church
is that ko?‌
neil
خدای عزیز
من به اون عروسی رفتم و اونا وسط کلیسا همدیگه رو ماچ کردن. اشکالی نداره؟




dear god
how come you did all those miracles in the old days and don't
do any now?
خدای عزیز
چرا تو این همه معجزه زمان‌های قدیم انجام دادی، اما حالا هیچی؟



DEAR GOD
i do not think anybody could be a better god well
i just want you to know but i am not just saying that because you are
GOD
charles
خدای عزیز
فکر نمی‌کنم که هیچ‌کس می‌تونست بهتر از تو خدایی کنه. فقط خواستم تو اینو بدونی. اما من این
حرف رو به این خاطر نمی‌زنم که تو خدا هستی.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

شکرانه



رقص مردان خدا ظریف باشد و سبک
از درون چون کوه
و برون چون کاه که می‌رود بر آب
من به این شیخ اقتدا می‌کنم که بزرگترین آموزگار منه
هیچی نداره
خوب نگاهش کن
نه برای دل خودش و نه برای نگاه مردم
ناقص به دنیا آمده و اما شکرگذاری را به خوبی می‌شناسد
من و تو چی؟
غیر از شکوه و شکایت از سرنوشت و شانس و انواع دسیسه و دشمنان خیالی بیرونی که همیشه مانع موفقیت‌های ما بودن و هستند، کار دیگری بلدیم؟
همیشه منتظر هدیه‌ایم. اما از خودت تا به حال پرسیدی: من به این لحظه چه هدیه خواهم داد؟
کجاست انسان خدایی که حامل روح الهی بود؟
در بازار رکب می‌زند، در خانه دور و در خیابان سرگرم پیچاندن انواع خلق الله و کافی است مصیبتی به سمتش بیاد داد و فریاد و فغانه که اینم شد زندگی
خدایا چرا منه حیوونی ؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

شاه دل

نمی‌دونم چطور می‌شه که این‌طور می‌شه! انگار یه وقت‌هایی که نباید یا باید یکی پیدا می‌شه که لبت رو می‌دوزه و درست در حساس ترین لحظة عمر که شاید باید چیزی رو بگی لال می‌شی
لحظاتی که فقط یک کلمه کافی‌ست تا همه چیز زیر و رو بشه و تو سکوت می‌کنی، نه این‌که نخواهی بگی. می‌خوای ولی یه چیزی مانع می‌شه
شاید غرور؟ شاید وحشت؟ و یا شاید هزاران دلیل احمقانه ما را از سهم عشق باز نگه‌داشته
کاش وقتی که باید می‌گفتیم
کاش وقتی که باید می‌اومدیم و
وقتی که باید می‌اومد
و وقتی که باید می‌رفتیم که یک عمر حسرت و پشیمونی گریبان گیرمون نکنه که کاش
لال شده بودم
کاش دستم از مچ قلم می‌شد و پام می‌شکست ولی پای اون کوفتی نمی‌نوشتم می‌خوامش برای به عمر نکبتیه چند ساله که باقی عمر را هم بر باد داده

۱۳۸۷ فروردین ۳۱, شنبه

سخن عشق


چرا همه یه چیزی می‌گن که من نمی‌فهمم؟ کاش فقط یک حرف واحد رو نمی‌فهمیدم. هر کسی برای خودش حرفی می‌زنه
در نتیجه یه عالم حرف هست که من نمی‌فهممش. بخصوص در این مورد معروف، عشق
همه سرها به آسمون و تا حس می‌کنن منظورت عشق زمینی‌ست، کم مونده تف و لعنت کنن که، آقا عشق فقط عشق اولی
خب پدر آمرزها من تا اونی که ازلی بود تا اینی که شدم هزاران هزار فاصله دارم. تا عاشق نشم نمی‌تونم بفهمم
من تا عاشق نشم بلد نمی‌شم چطور از منم به‌خاطر دیگری بگذرم و از من عبور کنم و به اوی معروف بپیوندم
هنوز خودخواهم، هنوز دنبال مالکیت یا هنوز حسودم و هزارتای دیگه امثال این‌ها که بین من تا منه ازلی فاصله انداخته و در نتیجه انسان خدایی جا با شعاری عوض کرده که تا انالحق فاصله‌ای از اینجا تا بیگ‌بنگ داره
حالا باز بگو عشق الهی
بابا سن رفته بالا، حس که عوض نمی‌شه که خجالتت بشه به عشق فکر کنی؟
پس اومدیم زمین که چه کنیم؟
خب اون خدا دید همتا نداره که عاشقش بشه، مجبور شد در ما به زندگی بیاد تا عشق را تجربه کنه
تو قبل از همه اون خدای درونت رو محروم می‌کنی بعد خودت رو
انسان اگر عاشق نباشه پس چی باشه؟
یک زندگی نباتی؟

۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

sweet dream

آره؟
نه به‌خدا این‌طور نیست
آخه لاکردارها ما که قرار نیست بتونیم عاشق همه مردم زمین بشیم. حالا اینکه هی امتحان می‌کنیم و هی را به‌را سه می‌شه دیگه به ذات انسانی بر می‌گرده که از اولش آزمون و خطاست
ولی عزیز دلم این معنی‌ش این نمی‌شه که دیگه دندون عاشق شدن رو بکنی و به هر چه اولاد آدمه بد و بیرا بگی؟
ما زن‌ها از اول ماجرا می‌فهمیم یه جای کار می‌لنگه، اما معمولا به روی خودمون نمی‌آریم و تو دل می‌گیم: خودم درستش می‌کنم
وقتی از اول سه می‌زنه رهاش کن. نخواه چیزی نشدنی را شدنی کنی
باور داشته باش یک جفت چشم سهم و مال تو است که یه جایی زیر این آسمون رنگ به رنگ مثل تو انتظار می‌کشه
وقتی به رابطه‌های ناقص و مجهول دل می‌بندی کائنات اصراری نداره که سهم خودت را بهت بده
جا خالی کن که شاه به ناگاه آید
چون خالی شد شه به خرگاه آید

۱۳۸۷ فروردین ۲۸, چهارشنبه

چت بازار


این جماعت انگاری یه جورایی چت کردن
در هند مکتبی هست که در طی مراحل آموزش مرید باید مدتی در غاری در بسته و تاریک زندگی کنه و از روزنی قوت روزانه بگیره
در نتیجه شروع به رویا پردازی می‌کنه تا حدی که بعضی که تا آخر دوره دوام می‌آرن، وقتی خارج می‌شن زن و بچه و خلاصه همه چیز خیالی دارن که باهاش زندگی می‌کنن
شده حکایت قوم آریایی. هر کی رو می‌بینی یا در توهم قداست، خدایی، نبوت تا امام زمانی است
خدایا تا حالا فقط نگران مرد هیز، معتاد، حقه باز بودم. حالا باید دایم مواظب منصور حلاج هم باشم
تازه جونم برات بگه چه قدیسینی! همه از افسردگی رو به موت ولی پر از شعارهای پر زرق و برق طلایی

۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه

عاشقی

گاهی که یکی از دخترها شکست عشقی می‌خوره، مثل چند روز اخیر مجبور می‌شم برم بالا منبر که:
باور کن، دوباره یک جفت چشم سر راهت سبز می‌شه که این رو که از یادکه می‌بری هیچ؛ تازه می‌گی چه خوب شد که اون نبود، این بود
دیشب وسط خطابه فرمودن
دفعة پیشم همین رو گفتی
خب مگه دروغ بود؟ بیا مگر حالا عاشق این یکی نیستی؟
مهم اینه همیشه یکی هست که مدتی عاشقش بشی. عشق هم که نه جاودانی است و نه بیمه داره . ویزا ترانزیت
میگه: بگو بشیم تاکسی و هر روز عاشق یکی دیگه؟
نه عزیزم. ولی انسان نمی‌تونه تنها و بی عشق بمونه. ناخودآگاه ذاتش پیش میاره. به خودت میای می‌بینی دلت رو دادی. اما نه همیشه. اینهم سنی داره
پس تا فعلا مقدوره عاشق بشی بشو

۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه

بدون شرح

نگفتم

هزاره‌ها، قرن‌ها، چمی‌دونم ماه‌ها تا ثانیه‌ها رو تنها پشت سر گذاشتم تا یه ذره از اینی که هستم کم نشم
نیشت رو ببند. من می‌گم من، شما نخند. نگفتم ما که بهت برنخوره. همة ما این‌طور زندگی می‌کنیم
یا حداقل ماهایی که یه بار از دام جستیم. هر حرکت هر اشاره می‌تونه همون چیزی باشه که باعث دردسر و آزاره. باید یکی باشه که لازم نشه من بگم
خودش بفهمه
حالا یکی نمی‌پرسه: شما از اینی که هستی چه خیری دیدی؟ چقدر باهاش خندیدی؟
چقدر رقصیدی و شادی رو از اعماق وجودت تجربه کردی؟
حالا تازه باید یکی رو پیدا کنم تا این منه چند هزار من رو هم دوست داشته باشه. هم خودش دوست داشتنی باشه. و یا شاید همون انسان کامل
به هر حال هر کی که هست منو ناراحت نکنه
در نتیجه هزاره‌های بعدی هم چشمم در بیاد وقتی هزار بار هزاربار دلم خواسته بگم: دوستت دارم و نگفتم
دستم رفت که بنویسم و کشیدم
خب معلومه پس من چی؟

تهی


انسان هرچه از عشق خالي تر باشد، ذهنيت جنسي بيشتري دارد
انسان هرچه بيشتر از عشق تهي باشد، نفرت بيشتري دارد
انسان هرچه از عشق خالي تر باشد، زندگي اش بيشتر سرشار از كينه ورزي خواهد بود.
و انسان هرچه بيشتر از عشق خالي باشد، حسادت، رقابت، نگراني، و بدبختي بيشتري در زندگي خواهد داشت.
فرد هرچه با تشويش، حسادت، نفرت و رنجش بيشتري احاطه شده باشد،
انرژي بيشتري در درونش راكد مي ماند و آن‌گاه تنها راه براي تخليه‌ي آن، سكس است


osho

۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

ایمان بیاوریم

زندگی چیزی است غیرممکن; نبایستی باشد، ولی هست.
بودن ما، درختان، پرندگان، اینها همه معجزه است.
واقعا معجزه است، برای اینکه کل کائنات بی جان است. میلیونها و میلیونها ستاره و میلیونها و میلیونها منظومه ی شمسی همگی فاقد حیات هستند.
فقط بر روی زمین، این سیاره ی ناچیز
که در مقایسه با کا کائنات ذره ای غبار بیش نیست
حیات و زندگی به وجود آمده است. زمین خوش اقبال ترین مکان در کل هستی است; چرا که در آن پرنده ها می خوانند، درختان رشد می کنند و شکوفه می دهند، انسان‌ها عشق می ورزند، آواز می خوانند، می رقصند. واقعا اتفاقی غیرقابل باور رخ داده است

حرف آخر

می‌دونی چیه؟
نبایدم بدونی، من که هنوز چیزی نگفتم که تو بدونی
حرف آخر نقاشی یک بوم بزرگ به رنگ زرد است. حرف اول که
کلام خداست که
در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود
و تنها حرفی که هرگز فهمیده نخواهد شد، حرف آخر است
حرفی بسیار شخصی و انفرادی. شاید همه معنای خدا و تعبیر زندگی
فکر می‌کنی رازی بزرگتر است حرف آخر هم هست؟
انقدر در آخرین لحظه ادراک می‌شه که زمانی برای بازگویی آن نیست
حالا از اول چرایی عالم که خدا بود و آفرینش انسان تا آخر چرایی عالم، که در لحظة بیش از آخرین نفس‌ست؛ پلی است به وسعت همه صراط
وای که همه وحشت من از این است که مبادا در آخرین نفس، همه زندگی را به خودم بدهکار باشم و همه را خطا رفته باشم


۱۳۸۷ فروردین ۲۲, پنجشنبه

صف آخرت

همة عمر زندگی من به خواب غفلت گذشت. یا در رویای ذخیرة عشق و یا در فراق محبوب دست نیافتنی
نگو همین بغل گوشمون داشتن با بزرگان عهد و میثاق می‌بستند و نامه من به چاه نرسید
دیدی هرچی می‌کشم از این نبود شانس و خواب بی‌موقع است. وقتی که باید هوشیار باشم خوابم
وقتی بهتره کمی خودم رو به‌خواب بزنم صد تا خانم مارپلم
شنیدی آقایان عهد و پیمان‌ها را بستند و بی‌خبر به چاه انداختن
اینجاهم که قرار بود شانس تقسیم کنند و با امام زمان میثاقی ببندیم باز جای ما آخر صف که هیچ تو رختخواب بود
بی‌بی‌جهان دیدی آخر به صف نرسیدم
خدا عاقبت امسال را بخیر کنه که ما جزو پیمان بندان نبودیم

زندگی

دروغ چرا نوشتنم نمیاد. یعنی شعورم ازکار افتاده و ترجیح می‌دم نه فکر کنم و نه بنویسم. تازه به انسان خدایی هم گیر نمی‌دم
به عبارتی کرکره‌ها نیمه باز پایین و زندگی نیمه تعطیل جریان داره
از دیدن هر چه آدم بود که بیزار و پشیمون تر شدم و دلم می‌خواست چشم می‌بستم و در چلک باز می‌کردم
گرفتاری. کار زهر مار همه اون چیزهایی که اسمش شده زندگی و دست و پای منو بین شهر آهن و فولاد بسته
بین نگاه‌های سرد و یخ‌زده‌ای که دنبال شکافی در تو تا چنان رسوخی کنند تا هزار جدت به‌خاطر نیاره که بود و قرار بود چه بکنه
دکون عشق و عاشقی هم تعطیل کردیم و سنگ مزارشم صورتی گذاشتم که به فضای خونه بیاد
دل خوش سیری چند. یادش بخیر یه وقت شب‌ها با جبرئیل می‌رفتیم سر بند و انتظار وحی می‌کشیدیم
خدا را چه دیدی؟ کی به کیه؟ شاید جبرئیلش هم از همین کلاه‌بردارهای باب روز بود و به این هوا مدتی با ما آره.. سر بند و جناغ و فالوده
اینم از شب تعطیل مون

۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه

گلهای کاغذی

از خداحافظی وقت رفتن مهمون گرفته تا احوال‌پرسی سر گذری ما ملت همه در نوع خود تراپیست و بی‌نظیر
مهم نیست طرف مش سیف‌الله بقال محله است یاآقای پاکی و راننده تاکسی
هر جا می‌رسن این سفره‌های دلشون پهن می‌شه و این می‌شه کمتر از اقوام اجنبی دچار تورم حلقوم یا گرفتار حناق می‌شیم
اما با ورود این تکنوآلرژی و انواع بدبختی دیگه کسی وقت نداره برای یک احوال پرسی ساده ساعت‌ها وقت تلف کنه نوعی روان پریش داره بین همه رخنه می‌کنه. باور نداری؟
اولیش من
من حتی دیگه اینجا با شماها هم حرفم نمیاد
من اصلا از صبح که چشم باز می‌کنم از آینه رو برمی‌گردونم و با خودم قهرم تا شب که دیگه آرزوی ... می‌کنم.باز قدیم‌ها می‌شد یه نیمچه تراپی اینجا کرد و گپی دوستانه داشت
از همه چیزهای لحظه به لحظه و تکراری حتی از بیدار شدن صبح‌ها و وقت خواب شب‌ها هم که از سر تکلیفه خسته شدم
یادش بخیر زمانی که نوک دماغم آسمون رو می‌سایید و وردم این بود
در من بشارتی هست، در عجبم از این خلق که بی این بشارت شادند

۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

یائسگی عاطفی


یا دچار یائسگی عاطفی شدم و یا مادر یکی طلسمم کرده و در خاطره‌ای گیر کردم
باور کن اگر راه داشت صفحات تاریخ رو دوسالی عقب می‌بردم و چند برگی ازش می‌کندم بلکه یادم بره یه چیزی بود که دیگه نیست
تا صبح تو خونه راه رفته و زار زدم.
خلایق هرچه لایق. تا غروب که خونه بودم زار زدم شبم که مهمون بودم بازم شروع کردم به زار زدن
آخه این چه حکمتیه که یه عشق بیاد برای خودش بره و تو همچنان تو حیرت رفتنش باشی و نتونی خودت را نجات بدی
می‌دونم احساسات عشقولانه‌ای درم نیست که بال بال بزنه ولی این چیه که مثل اسب عصاری جلوی چشمام رو گرفته و نمی‌ذاره کسی رو ببینم؟
شایدم اگر از اول این خانم والده یکی از این چشم‌بندها به چشمم زده بود بهتر می‌شد و چشمم به مردی نیفتاده بود که اینهمه به‌خاطر شون تاوان بدم
خدایا یا این دل و ازم بگیر یا من و از این دل
چی گفتم. اگر شماهم سیزده روز تمام زار زده بودید الان بهتر از این در نمی‌اومد

پس من چی؟

می‌گه راهی نداری مگر خودت رو کمی تغییر بدی. تو مردارو می‌ترسونی
کسی جرات نمی‌کنه بیاد طرفت و می‌ترسه هر آن حالش رو بگیری
گفتم: من فقط قراره حال یکی رو نگیرم. چون امیدوارم اون یکی دیگه لزومی به حال گیری از هم نداشته باشیم که باز دوباره سه می‌شه

از بچگی کافی بود در بدو ورود اسمم را به خطا تلفظ می‌کردن. بلافاصله از خودم و نامم حمایت می‌کردم و درستش را می‌گفتم
حالا اگه قرار باشه چیزی باشم که تو برنامه ریزیم نیست و یکی دیگه می‌پسنده که دیگه شادی من نیست
دیگه چطور قراره به طرف دل ببندم؟ این‌که مثل خرید زوری از یه مغازه تو ده کوره است
پس سهم من از این عاشقی و من چی می‌شه؟
تا کی می‌تونم یکی دیگه باشم؟
تازه خوشحالم باشم؟
می‌خوام نباشم
من اگه من نباشم
پس
من چی؟

امنیتی

از آغازین آفرینش مزخرف‌ترین غروب سال غروب سیزده‌بدر بوده که می‌مونه به قیامت
تکالیف تلمبار شده و پشت باد خورده و کوحال مدرسه و بلافاصله امتحانات را داشت
حالام که محصل ول‌معطل هیچ رقم کلاس نیستم از ول معطلی خودم درجا می‌زنم و این تنهایی همیشگی تاریخی
یکی یامروز یه چیزهایی بهم گفت که بی شک راست بود و نشون به همون نشونه ها قراره من تا نفس آخر تنها بمونم
مگر اینکه ضربه مغزی بشم و از یاد ببرم کی هستم و چقدر ادعا رو دارم روی دوشم حمل می‌کنم
آدمی که فکر می‌کنه همه چیز داره چی می‌مونه که یک مرد بهش بده و اول کاری ذهنش از کمر شلوارش پایین‌تر نره؟
متاسفانه مردهای ما
با دیدن بانوان گرام فکرشون سر می‌خوره و از بند شلوارشون راه می‌گیره
نگران نباشید که همه
اینها به نوعی هم در مورد جامعة نسوان مصداق پیدا می‌کنه.
ولی من
نظر به اینکه در حال حاضر از یافتن یه آدم حسابی که بی آرتروز و شهوت بغلم کنه ناامید شدم، حق دارم لااقل یه چیزی بگم دلم خنک بشه؟ یا اجازه اونم ندارم؟
مردم از این غروب دلتنگی

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...