۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه

نگفتم

هزاره‌ها، قرن‌ها، چمی‌دونم ماه‌ها تا ثانیه‌ها رو تنها پشت سر گذاشتم تا یه ذره از اینی که هستم کم نشم
نیشت رو ببند. من می‌گم من، شما نخند. نگفتم ما که بهت برنخوره. همة ما این‌طور زندگی می‌کنیم
یا حداقل ماهایی که یه بار از دام جستیم. هر حرکت هر اشاره می‌تونه همون چیزی باشه که باعث دردسر و آزاره. باید یکی باشه که لازم نشه من بگم
خودش بفهمه
حالا یکی نمی‌پرسه: شما از اینی که هستی چه خیری دیدی؟ چقدر باهاش خندیدی؟
چقدر رقصیدی و شادی رو از اعماق وجودت تجربه کردی؟
حالا تازه باید یکی رو پیدا کنم تا این منه چند هزار من رو هم دوست داشته باشه. هم خودش دوست داشتنی باشه. و یا شاید همون انسان کامل
به هر حال هر کی که هست منو ناراحت نکنه
در نتیجه هزاره‌های بعدی هم چشمم در بیاد وقتی هزار بار هزاربار دلم خواسته بگم: دوستت دارم و نگفتم
دستم رفت که بنویسم و کشیدم
خب معلومه پس من چی؟

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...