۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

یائسگی عاطفی


یا دچار یائسگی عاطفی شدم و یا مادر یکی طلسمم کرده و در خاطره‌ای گیر کردم
باور کن اگر راه داشت صفحات تاریخ رو دوسالی عقب می‌بردم و چند برگی ازش می‌کندم بلکه یادم بره یه چیزی بود که دیگه نیست
تا صبح تو خونه راه رفته و زار زدم.
خلایق هرچه لایق. تا غروب که خونه بودم زار زدم شبم که مهمون بودم بازم شروع کردم به زار زدن
آخه این چه حکمتیه که یه عشق بیاد برای خودش بره و تو همچنان تو حیرت رفتنش باشی و نتونی خودت را نجات بدی
می‌دونم احساسات عشقولانه‌ای درم نیست که بال بال بزنه ولی این چیه که مثل اسب عصاری جلوی چشمام رو گرفته و نمی‌ذاره کسی رو ببینم؟
شایدم اگر از اول این خانم والده یکی از این چشم‌بندها به چشمم زده بود بهتر می‌شد و چشمم به مردی نیفتاده بود که اینهمه به‌خاطر شون تاوان بدم
خدایا یا این دل و ازم بگیر یا من و از این دل
چی گفتم. اگر شماهم سیزده روز تمام زار زده بودید الان بهتر از این در نمی‌اومد

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...