نمیدونم چطور میشه که اینطور میشه! انگار یه وقتهایی که نباید یا باید یکی پیدا میشه که لبت رو میدوزه و درست در حساس ترین لحظة عمر که شاید باید چیزی رو بگی لال میشی
لحظاتی که فقط یک کلمه کافیست تا همه چیز زیر و رو بشه و تو سکوت میکنی، نه اینکه نخواهی بگی. میخوای ولی یه چیزی مانع میشه
شاید غرور؟ شاید وحشت؟ و یا شاید هزاران دلیل احمقانه ما را از سهم عشق باز نگهداشته
کاش وقتی که باید میگفتیم
کاش وقتی که باید میاومدیم و
وقتی که باید میاومد
و وقتی که باید میرفتیم که یک عمر حسرت و پشیمونی گریبان گیرمون نکنه که کاش
لال شده بودم
کاش دستم از مچ قلم میشد و پام میشکست ولی پای اون کوفتی نمینوشتم میخوامش برای به عمر نکبتیه چند ساله که باقی عمر را هم بر باد داده
لحظاتی که فقط یک کلمه کافیست تا همه چیز زیر و رو بشه و تو سکوت میکنی، نه اینکه نخواهی بگی. میخوای ولی یه چیزی مانع میشه
شاید غرور؟ شاید وحشت؟ و یا شاید هزاران دلیل احمقانه ما را از سهم عشق باز نگهداشته
کاش وقتی که باید میگفتیم
کاش وقتی که باید میاومدیم و
وقتی که باید میاومد
و وقتی که باید میرفتیم که یک عمر حسرت و پشیمونی گریبان گیرمون نکنه که کاش
لال شده بودم
کاش دستم از مچ قلم میشد و پام میشکست ولی پای اون کوفتی نمینوشتم میخوامش برای به عمر نکبتیه چند ساله که باقی عمر را هم بر باد داده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر