۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

شاه دل

نمی‌دونم چطور می‌شه که این‌طور می‌شه! انگار یه وقت‌هایی که نباید یا باید یکی پیدا می‌شه که لبت رو می‌دوزه و درست در حساس ترین لحظة عمر که شاید باید چیزی رو بگی لال می‌شی
لحظاتی که فقط یک کلمه کافی‌ست تا همه چیز زیر و رو بشه و تو سکوت می‌کنی، نه این‌که نخواهی بگی. می‌خوای ولی یه چیزی مانع می‌شه
شاید غرور؟ شاید وحشت؟ و یا شاید هزاران دلیل احمقانه ما را از سهم عشق باز نگه‌داشته
کاش وقتی که باید می‌گفتیم
کاش وقتی که باید می‌اومدیم و
وقتی که باید می‌اومد
و وقتی که باید می‌رفتیم که یک عمر حسرت و پشیمونی گریبان گیرمون نکنه که کاش
لال شده بودم
کاش دستم از مچ قلم می‌شد و پام می‌شکست ولی پای اون کوفتی نمی‌نوشتم می‌خوامش برای به عمر نکبتیه چند ساله که باقی عمر را هم بر باد داده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...