
۱۳۸۸ تیر ۹, سهشنبه
فیلترینگ سیب

نمردیم و از شخصیت کم نیاوردیم و فیلتر شدیم
حالا چراش را نمیدونم. خدا را شکر که از هیچ گونه فعالین سیاسی که هیچ. شعور درک سیاستم ندارم
شاید همینام که مینویسم اضافه است؟
شاید بعد از وزارت فخیمه از ما بهترون باید چشممون به یه چیز تازه روشن بشه؟
والله من که از ازل بیگناه بودم و هستم. خدا خودش بهم رحم کنه
۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه
مایکل جکسون ، پرید

خب، به همین سادگی باز به این نقطه میرسیم که، هیچ نمیدانیم
وقتی قرار باشه بیاد، حتا لحظهای زودتر خبر نمیکنه. مام فکرش رو نمیکنیم
اما ایناش اصلا مهم نیست. مهمترین آموزة مرگ برای من اینشد که بفهمم، جاودانه نیستم و حتما، حتما خواهم مرد
و مهمتر موقعی بازگشت بود که فهمیدم، در تمام عمر غیر از شالتاق اندازی و وقت حرام کنی، کاری نکردم
از اون به بعد همه همتم را گذاشتم براینکه به تمام وقت اضافه را زندگی کنم. در عرض. در عمق و محتوی
مثل: مایکل جکسون
خودشم فکر نمیکرد در سن پنجاه سالگی با یک ایست قلبی ساده، اونم زمانی که بعد از مدتها سکوت و رکود مالی و هنری یکماه دیگه پنجاه کنسرت بزرگ داری که بیشک دوباره میتونست مایکل را سر حال بیاره
اما نوش جونش هر لحظه از پنجاه سال عمری که از خدا گرفت. از اول نگفت : مایکل مقدس هستم.
از اول نگفت از سیاه بودنم راضی هستم
بعدا شد برادر مایکل مسلمان که شاید اونم یه خبرسازی یا نوعی جلب........... استخفراله ببین. خدایا منو ببخش
از اول به جد به سمت تغییر و شهرت اوج گرفت
نمیدونم چهقدر از این پنجاه سال را برای جراحیهای متعدد هزینه کرده باشه؟
اما بیشک این برنامه ریزی برای دراز مدت بوده

یا حداقل نه برای یک ربع قرن
منو مایکل چند سال اختلاف سن داشتیم. با تو را خبر ندارم. اما کسی منو نمیشناسه. فریادی بعد از من باقی نخواهد بود
راهی
رد پایی، تاثیر شوقی
در، نگاهی
اما تا قیامت هربار که صدای مایکل شنیده میشه، انرژی خوبی جریان پیدا میکنه که بیشک تا ابعاد موازی هم خواهد رفت
حیف شد رفتی. من با آلبومهای آخر هشتاد و اوایل نودت حسابی حال کردم و خروار خروار خاطره دارم
هرجای دنیا که رفتی، خروار خروار آزادی نثار روح تو باد
۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه
همهاش تقصیر، خدا بود

نه
نه
نه
باور ندارم خدا خواسته ما این باشیم. هر چه هستیم، همانیستکه خود با همه بود و نبود امکانات و آگاهی بهنام زندگی ساختیم
باورم میگه وقتی در لحظة خلقت به تجسمی که از آدم و حوا کرد گفت باش، تا انتهای نتیجة کار را دید و گفت باش
او قصد نداشت انسان را در رنج و ذلت بیافرینه که ما هر کاستی را از جانب او ببینیم
او انسان را بزرگ آفرید
او را جانشینش در زمین اراده کرد و خواست و تجسم ارادهای که او بهش گفت: کن فیکون " موجود باش" و موجود شد، شد ما
خدا در هیچ تصمیم ما رای نداد. یعنی مشاوره نمیگیریم که نظری بده
خدا در خطاهای ما، در حقارت و ترسهای ما از عدم آگاهی و وجود امکانات الهی چه نقشی داره؟
خدا در نامردمیهای دد، در دشمنیهای بد
در نابسمانی و خطاهای ، من در افکار زشت و پلید یک تن
در خودخواهی و شقاوت یک من
در نبود؛ شرف، آدم
در نبود رحم و وجدان بشر
در خوردن سیب چه نقشی داشت؟
بهتر نیست زحمتی بکشیم و انگشتهای اشاره به سمت او را وقتی میپرسیم: چرا من ؟ را خوب نگاه کنیم و ببینیم سه انگشت دیگر خودت را نشانه گرفته؟
ما تصمیم میگیریم، نادانیم، ناآگاه و عجول
خودخواه و بیانصاف و به دنیا دشنام و به خدا چرا میگوییم
شاید اگر باور کنیم مصبب همه اینها ماییم، هوشیار تر عمل کنیم
نه
نه
باور ندارم خدا خواسته ما این باشیم. هر چه هستیم، همانیستکه خود با همه بود و نبود امکانات و آگاهی بهنام زندگی ساختیم
باورم میگه وقتی در لحظة خلقت به تجسمی که از آدم و حوا کرد گفت باش، تا انتهای نتیجة کار را دید و گفت باش
او قصد نداشت انسان را در رنج و ذلت بیافرینه که ما هر کاستی را از جانب او ببینیم
او انسان را بزرگ آفرید
او را جانشینش در زمین اراده کرد و خواست و تجسم ارادهای که او بهش گفت: کن فیکون " موجود باش" و موجود شد، شد ما
خدا در هیچ تصمیم ما رای نداد. یعنی مشاوره نمیگیریم که نظری بده
خدا در خطاهای ما، در حقارت و ترسهای ما از عدم آگاهی و وجود امکانات الهی چه نقشی داره؟
خدا در نامردمیهای دد، در دشمنیهای بد
در نابسمانی و خطاهای ، من در افکار زشت و پلید یک تن
در خودخواهی و شقاوت یک من
در نبود؛ شرف، آدم
در نبود رحم و وجدان بشر
در خوردن سیب چه نقشی داشت؟
بهتر نیست زحمتی بکشیم و انگشتهای اشاره به سمت او را وقتی میپرسیم: چرا من ؟ را خوب نگاه کنیم و ببینیم سه انگشت دیگر خودت را نشانه گرفته؟
ما تصمیم میگیریم، نادانیم، ناآگاه و عجول
خودخواه و بیانصاف و به دنیا دشنام و به خدا چرا میگوییم
شاید اگر باور کنیم مصبب همه اینها ماییم، هوشیار تر عمل کنیم
۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه
۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه
جمعهای خدایگونه

سلام به جمعه که روز آرامش است و خانواده
اما نه این جمعه که جمعهایست خاص و تعیین کننده
البته اگر اینطور بشود
جمعه آخر بهار همگی بهاری نه تابستانی
دلهای همه خوش و نگاههاتان بیتاب از ، عشق
خدایا لحظه به لحظة عمر ما را
این تجربة کوتاه زمین را
این لحظات در حال عبور را که زندگی خواندیمش
برهمه نیکو و رضایت بخش بفرما
خدایا کسی را از خودت و زندگی ناامید نساز
پروردگگارا به تو پناه میآورم که تنها پناه روزگاری
جمعهام نیکو ساز همانگونه که روزهای دیگر هفته را به نیکویی خواندیم
روز جمعه همگی تا خود شب شیرین و خوشگوار باد
راهت سبز ای انسان خدا
اما نه این جمعه که جمعهایست خاص و تعیین کننده
البته اگر اینطور بشود
جمعه آخر بهار همگی بهاری نه تابستانی
دلهای همه خوش و نگاههاتان بیتاب از ، عشق
خدایا لحظه به لحظة عمر ما را
این تجربة کوتاه زمین را
این لحظات در حال عبور را که زندگی خواندیمش
برهمه نیکو و رضایت بخش بفرما
خدایا کسی را از خودت و زندگی ناامید نساز
پروردگگارا به تو پناه میآورم که تنها پناه روزگاری
جمعهام نیکو ساز همانگونه که روزهای دیگر هفته را به نیکویی خواندیم
روز جمعه همگی تا خود شب شیرین و خوشگوار باد
راهت سبز ای انسان خدا
سکوت اندرونی

هر سر و صدایی که میشه، ذهن من مثل یک قمر خانوم فضول پنجرهاش رو به همان سو باز میکنه و با تمام توان و انرژی به خلصة موضاعات تازه فرو میره
تا وقتی موضوع داغ و حکمتی نهان داره. خیلی به سمت شک و تردید نمیره و ظاهری در حد اکمل را دو دستی چسبیده
اما به محض فرونشینی هیجانات دوباره به دیوار گچی میرسه و از حال میره. در همین کش و قوس از حال رفتنا دیدم عجب کلکیه
این حاضره همه کار، میگم همه کار تو یه چی میشنوی، همه کار . اماخیلی جدی همهکار بکنه تا توجه تو رو به یه چیزی جلب کنه
حالا هرچی الی خودت
وقت نماز مغرب دقت کردم. متوجه شدم به تنها چیزی که نزدیکی ندارم خداوندی ست که قراره ازش انرژی بگیرم
دیدم ذهنم بیرون میپره
فعالیت آشکاری در جهات مختلفی غیر از سکوت درون داره
این همون نقطة معروف ابلیس بود که میگه: چنان راه را بر پس و پیش بر انسان ببندم که حتا تو را هم فراموش کنه
با همه اینکه مچ خودم رو طبق معمول گرفته و راز برملا شده بود. بابت این هفت رکعت خودم را کشتم، جمعا سه رکعتش را در سکوت درون نخوندم
بعد فکر میکنم این ابلیس بلا گرفته نیاز داره با بمب و خمپاره منو از پا در بیاره؟
من حتا در چند دقیقة پیوستة سکوت درونی عاجزم
چه حاجت به ملائکم؟
تا وقتی موضوع داغ و حکمتی نهان داره. خیلی به سمت شک و تردید نمیره و ظاهری در حد اکمل را دو دستی چسبیده
اما به محض فرونشینی هیجانات دوباره به دیوار گچی میرسه و از حال میره. در همین کش و قوس از حال رفتنا دیدم عجب کلکیه
این حاضره همه کار، میگم همه کار تو یه چی میشنوی، همه کار . اماخیلی جدی همهکار بکنه تا توجه تو رو به یه چیزی جلب کنه
حالا هرچی الی خودت
وقت نماز مغرب دقت کردم. متوجه شدم به تنها چیزی که نزدیکی ندارم خداوندی ست که قراره ازش انرژی بگیرم
دیدم ذهنم بیرون میپره
فعالیت آشکاری در جهات مختلفی غیر از سکوت درون داره
این همون نقطة معروف ابلیس بود که میگه: چنان راه را بر پس و پیش بر انسان ببندم که حتا تو را هم فراموش کنه
با همه اینکه مچ خودم رو طبق معمول گرفته و راز برملا شده بود. بابت این هفت رکعت خودم را کشتم، جمعا سه رکعتش را در سکوت درون نخوندم
بعد فکر میکنم این ابلیس بلا گرفته نیاز داره با بمب و خمپاره منو از پا در بیاره؟
من حتا در چند دقیقة پیوستة سکوت درونی عاجزم
چه حاجت به ملائکم؟
یک قبیلة تنهایی

نظر بهاینکه دوباره برگشتم بهخودم . اگه گفتی چی کم دارم؟
آه
همون
خب این تقصیر من نیست که انسان موجودی ناطق و دارای عقل و شعوره
موجودی اجتماعی که اگر بنا بود منزوی باشه، غار نشین میموند. که صد البته در غارها هم به صورت کمونی زیست میکردند
حالا کی چه توقعی میتونه از چه کسی داشته باشه که چرا تنهایی رو دوست نداره
چرا بهش عادت نمیکنه
خب قرار نیست حتا در ذات و کیفیت فیزیکی ما که ما تنها باشیم
نیاز به دوست داشتن
نیاز به دوست داشته شدن
نیازهای عاطفی، نوازشی، حسی، گفتاری، ادراکی و الی آخر که در ذات ما جا گرفته زیرا که ما از روح او و انسان خداییم
کسی که عشق را نمیشناسد، خدا را نمیشناسد
زیرا خدا محبت است
خدا محبت است و انسان بیذخیره و عاری از محبت
ما از خودمون به دیگران پناه میبریم. باور کن
من گاهی میمونم حیرون که به خودم چی بگم؟
گاهی انقده حرف دارم که بایدبه یکی بگم. الی، خودم
خب اینم شد زندگی؟
کاش مثل قدیما قبیلهای زندگی میکردیم
دردسترس و همه گرد هم بودیم. در نتیجه آدمها کمتر تنها میموندن
شبها دور آتیش مینشستیم و حرف میزدیم
حتا اگر به زبان ایما و اشاره ما قبل تاریخ
تو نمیدونی چهقده سخت این تنهایی
۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه
حال بد، حال خوب

چه خوبه که ما زندهایم. باور کن
دو سه روزی که در حوزة استحفاضی مرگ پرسه میزدم خیلی رعب آور بود . تا، نزدیک غروب دیشب که مچ خودم را طبق معمولی که همگی از قبل میدونید گرفتم و کشف بزرگی کردم
هر روز من برای حالیست که درش هستم.
روزهایی که شاه چیه خدام
شما که دیدید ؟ از بالا به همه چیز نگاه میکنم و رحمن رحیم هستم
گاهی فقط سبزم
سبز، باغبانی
گاه، فقط عشقم
حتا اگه نبود یاد، عشق اول نوجوانیم
مواقعیهم توقعام از خودم بالا میره و دچار رنج انسانی میشم
گفت : خدا مرده
گفتم: آری. غم انسان اوراکشت
نیچه، چنین گفت زرتشت
مواقعی که با همة وجودم حس میکنم ته چاهم و راه به جایی ندارم، مصداق کامل تاریک ترین لحظة شب میشم
بهقدری دچار افت انرژی که تا ته دوزخ پایین میرم
در نتیجه نه امواجی از دیگران میگیرم و نه جوهرة موفقیت همراهمه
چون آگاهی، شادی، عشق، رضایت، موفقیت و حتا خدا در سطوح بالای انرژی واقع شدن
و کسی که با هراس، اندوه، تنهایی .......والی آخر رفته پایین اون ته میمونه مگر اینکه به این نقطه برسه
به خودش بگه: افتادم پایین
باید یه کاری کرد
گاهی با باغبونی مورد رد میشه. گاهی با رفتن بیرون. گاه حتا با یک زنگ تلفن
و وقتهایی هم هست که با هیچ چیز عوض نمیشه
مگر اینکه روزش بگذره. که معمولا با غروب و ماه روز تغییر میکنه
ولی وای که اگه باهاش بری
یک روز میشه چند روز و اکثر خودکشیها و یا جنایات در همین اوقات اتفاق میافته
ناامیدی، من از من
من از دنیا
من از خدا
من از باورها و ایمانم
و خدا میدونه چند سال در این روزهای سیاه چه شاهکارهایی که خلق نکردم همه غیر قابل جبران یا بازگشت
بهتره هر لحظه مراقب نقطهای که ایستادیم باشیم
به عبارتی باور کنیم ما تحت تاثیر امواج الکترومغناطیس کیهانی و ابزارآلات الکتریکی انسانی هستیم ( اسباب بیشتر سر درد ها و حس، خستگی که با سجده و سر به زمین گذاشتن تخلیه میشه. مثل سجدة نماز) .
موج تفکرات منفی یا مثبت غیر یا خودمون
و
حتا زیر نفوذ کواکب و خلاصه از چینی بند زن رهگذر تا
عاشق
سر، گذر میتونه حال ما رو تغییر بده
کاش بتونم بیشتر مواظب خودم باشم تا با هر حال بدم نرم
دفعة پیش به همین راحتی سکته کردم.
دُم یک حال بد را گرفتم و انقدر باهاش رفتم تا با مرگ رقصیدم
ولی با همة اینها دیروزها هم پیش میآد و من سه چهار روز فقط درد قلب را تحمل میکنم
صد بار میمیرم و برمیگردم
۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه
خدایا، منو ببین

هستی از ضدین تشکیل شده و زیباترینش زن و مرد است
دو تضاد که با هم کامل میشوند و بیهم لنگ میزنند
نمونهاش مثل حال الان و این چند وقت اخیر، من
تا آخرین ذرات بهجا مانده از آخرین عشقی که هنوز خون را به زیر پوستم میکشید هم از خاطر و وجودم رفت و تمام شد
خب چاه که نیست الکی پر بشه؟ البته اگر ازش برداشت نکنی، چاه هم خشک میشه
این باطری موبایل هم یهجوری شارژ میشه؟
ولی انسان غریب افتاده.
سخت هم غریب افتاده.
یکه و تنها و وحشتزده
همه بهنوعی با زندگی درگیریم.
با افکار متضاد، مخالف، غریب، عجیب و خودخواهیهای سرسامآور
در نتیجه شب با قرص، مخدر، و یا الکل بهخواب میره . فقط چون میخواد ذهنش رو که مدام یقهاش را میگیره، خفه کنه
خب اینم شد زندگی؟
من عشق ندارم شب با قرص میخوابم. در حالیکه وجود این عشق حداقل کاری که میکنه با انرژی، خوش طعمش نمیذاره به چیز دیگری فکر کنم
اصلا انرژی چیه؟
با عشق، یک حرکت یک موج وارد زندگی میشه که بعد از چگالی انفجار اتمی، بزرگترین چگالی ست.
خب چهکسی بدش میآد؟
متاهل و مجردش دوست دارن
اما بعضیا اجازه ندارن
با همه اینها خیلی معمولیست که تمام امروز من با درد قلب بیفایده و حرام بشه
چون در حال حاضراز صبح جز نگرانی کاری ندارم
بعد مرجان میگه: اینها را هم توی بلاگ بگو
منم مجبورم بگم: پس تکلیف خدا چی میشه؟
میخوای با تُهی بودن ایمان و آگاهی من آبروی خدا بره؟
من الان در یک اتاق تاریک نشستم که از اطرافش خبر ندارم. تاریکی و عدم اطلاعات منو میترسونه
وقتی فردا بشه و نور بتابه و ببینم دور تا دورم دیوار امن بوده و بیهوده ترسیده بودم
من اشتباه کردم یا تاریکی؟
در نتیجه بهتره ضعفهام رو اینجا نریزم
چه مواقعی پشت سر رفت که از ترس و پایین بودن انرژی داشتم قالب تُهی میکردم، در حالی که ترس فقط زاییده ذهن من بود
منی که اینجا وجب به وجب معجزه میشمارم و با جبرئیل فالوده و سر، بند و اینا دارم
واسه چی
با آبروی ارباب کواکب بازی کنم؟
در نتیجه یاد میگیرم، سکوتم را در لحظة درد زایش در گلو خفه کنم و از آن نقطه سرچشمة فضیلتی حاصل کنم
خدایا نگاهم کن. من بدجور باورت دارم، اما
رنجم را هم ببین
من انسان کوچکم و تویی بزرگ
دو تضاد که با هم کامل میشوند و بیهم لنگ میزنند
نمونهاش مثل حال الان و این چند وقت اخیر، من
تا آخرین ذرات بهجا مانده از آخرین عشقی که هنوز خون را به زیر پوستم میکشید هم از خاطر و وجودم رفت و تمام شد
خب چاه که نیست الکی پر بشه؟ البته اگر ازش برداشت نکنی، چاه هم خشک میشه
این باطری موبایل هم یهجوری شارژ میشه؟
ولی انسان غریب افتاده.
سخت هم غریب افتاده.
یکه و تنها و وحشتزده
همه بهنوعی با زندگی درگیریم.
با افکار متضاد، مخالف، غریب، عجیب و خودخواهیهای سرسامآور
در نتیجه شب با قرص، مخدر، و یا الکل بهخواب میره . فقط چون میخواد ذهنش رو که مدام یقهاش را میگیره، خفه کنه
خب اینم شد زندگی؟
من عشق ندارم شب با قرص میخوابم. در حالیکه وجود این عشق حداقل کاری که میکنه با انرژی، خوش طعمش نمیذاره به چیز دیگری فکر کنم
اصلا انرژی چیه؟
با عشق، یک حرکت یک موج وارد زندگی میشه که بعد از چگالی انفجار اتمی، بزرگترین چگالی ست.
خب چهکسی بدش میآد؟
متاهل و مجردش دوست دارن
اما بعضیا اجازه ندارن
با همه اینها خیلی معمولیست که تمام امروز من با درد قلب بیفایده و حرام بشه
چون در حال حاضراز صبح جز نگرانی کاری ندارم
بعد مرجان میگه: اینها را هم توی بلاگ بگو
منم مجبورم بگم: پس تکلیف خدا چی میشه؟
میخوای با تُهی بودن ایمان و آگاهی من آبروی خدا بره؟
من الان در یک اتاق تاریک نشستم که از اطرافش خبر ندارم. تاریکی و عدم اطلاعات منو میترسونه
وقتی فردا بشه و نور بتابه و ببینم دور تا دورم دیوار امن بوده و بیهوده ترسیده بودم
من اشتباه کردم یا تاریکی؟
در نتیجه بهتره ضعفهام رو اینجا نریزم
چه مواقعی پشت سر رفت که از ترس و پایین بودن انرژی داشتم قالب تُهی میکردم، در حالی که ترس فقط زاییده ذهن من بود
منی که اینجا وجب به وجب معجزه میشمارم و با جبرئیل فالوده و سر، بند و اینا دارم
واسه چی
با آبروی ارباب کواکب بازی کنم؟
در نتیجه یاد میگیرم، سکوتم را در لحظة درد زایش در گلو خفه کنم و از آن نقطه سرچشمة فضیلتی حاصل کنم
خدایا نگاهم کن. من بدجور باورت دارم، اما
رنجم را هم ببین
من انسان کوچکم و تویی بزرگ
۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه
غروب خاکستری

هنوز که نمردم و عصر جمعه هم قابل تحمل و اندکی دوست داشتنیست
از جایی میآم که کلی ازش عشق گرفتم. البته از جاش که نه. از آدمهایی که اونجا دیدم، گرفتم
دخترانحوا، مقیم نتلاگ در کافیشاپ ویونا
ولی دروغ چرا؟ دروزه حالم اصلا خوب نیست. قلبم به شدت نارحته و درد میکنه
اندکی هم میسوزه و هرچه دارو خوردم افاقه نکرده
ای خدا من میگم، مرگ یهویی خودش بیاد
قبلش آدم رو آزار نده
یهو بیاد بگه، نوبتت شده. این درد و سوزش و ایناش رو دوست ندارم
مرگش را هم که خب چارهای ندارم.
ولی دروغ چرا؟ خیلی خستهام
از سهم اندکم از زندگی
از سیاه و بنفش، کنار زرد و خاکستری
از صبح و شبهای مداومد
از نگاه خستة روی آینه
از خودم از دردها، ترسها و کوچکی و حقارتم، خستهام
از جهان اندکم، خستهام
از این همه وحشت و هراس
باز هم
از این همه عمر که به تنهایی سر کردم
از جایی میآم که کلی ازش عشق گرفتم. البته از جاش که نه. از آدمهایی که اونجا دیدم، گرفتم
دخترانحوا، مقیم نتلاگ در کافیشاپ ویونا
ولی دروغ چرا؟ دروزه حالم اصلا خوب نیست. قلبم به شدت نارحته و درد میکنه
اندکی هم میسوزه و هرچه دارو خوردم افاقه نکرده
ای خدا من میگم، مرگ یهویی خودش بیاد
قبلش آدم رو آزار نده
یهو بیاد بگه، نوبتت شده. این درد و سوزش و ایناش رو دوست ندارم
مرگش را هم که خب چارهای ندارم.
ولی دروغ چرا؟ خیلی خستهام
از سهم اندکم از زندگی
از سیاه و بنفش، کنار زرد و خاکستری
از صبح و شبهای مداومد
از نگاه خستة روی آینه
از خودم از دردها، ترسها و کوچکی و حقارتم، خستهام
از جهان اندکم، خستهام
از این همه وحشت و هراس
باز هم
از این همه عمر که به تنهایی سر کردم
۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه
عشق من سلام
یک صبح خنک و نیمه بهاری با آبیاری گلها و آواز گنجشکها شروع شده
تصمیم امروز بر مثبت نگری و مثبت اندیشیست و در نتیجه میخوام با کلام مثبت امروز را آغاز کنم
بهبه ! چه روز خوبی! کیف کردم
صدای گنجشکهایی که خیابان بهار را برداشته
آسمان آبی مال منست و نسیم خنک وسط خرداد ارثیة پدری همة ما
امروز را با زیباترین مداد رنگیهایم رنگ میکنم و با
مهربانترین خاطراتم زنده میسازم و
سراسر وجودم را لبریز از عشقی بینشان میکنم
که
میبخشم به شما
عشقی هزار ساله
عشقی بوی نا نگرفته
عشقی تازه و کهنه
عشقی اصیل و ناب
عشقی شناور در هستی
و من با آن بهسوی تو میآیم، دوست من
پنجرهها را باز کن و ببین در این گوشة کوچک راه شیری تو لایق معجزة حیات بودی
پس دست دراز میکنم و سهمم را از هستی میگیرم که عطر خوش بینیازیست و مهربانی
من امروز را به نام مهربانی آغاز میکنم، ای دوست
پیشی
مامان مرغه
جوجه مرغه رو دعوا میکنه
اونم لب ورمیچینه
میره لب بالکنی و میگه: اصلا
پیشی
بیا منو بخور
اینم نمیگفتم خوابم نمیبرد
امشب تسو جان کارش یه جورایی به همین نقطة بزرگ و تاریخی
پیشی بیا منو بخور رسید که
پیش از این
سیاستمداران دیگری همچون ناپلئون بناپارت
هم پیش از تبعید رسیده بودند
اصلا
پیشی، بیا
منو بخور
امروز
یهروزایی میشه دیروز
یه روزایی هم میشه امروز که انرژیم از جنس کار متعهدانهست و باید تعهدم نسبت به خودم را سبک کنم
این چند خط هم گفتم بنویسم
فکر نکنید لال یا خدایی نکرده
ذهن ابلیس کر و کور از زبون افتاده یا
خدایی نکرده
امروز چپه باشم
ترجیح میدم مستقر در درون و در سکوت کار کنم
امروز بیشتر شبیه ماشینم تا حس، حوا
روز همگی رنگین کمانی
ولی مانا
و
پایدار
۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه
سید

دوست عزیزمن، سید احمد موسوی
دو سه سالی بود ازش خبری نداشتم. تا اینکه امسال بعد از سالتحویل تبریک عیدش رسید و چند ساعت بعد هم تماس گرفت
معمولا حس خوبی در ما ایجاد میکنه حضورش، طنزهاش و نگاه سادهاش به زندگی و همراه و رفیق گلی بود
دوست دارم همیشه در اکنون ازش بگم
روز دوم عید اینجا بود. چهقدر تغییر کرده بود. کلی لاغر و خوشتیپتر از سابق. منم که دهنم لق، توی چارچوب در نیومده توحتا بهش گفتم: وای .......چه خوب شدی
خیلی عجیب بود انگار اومده بود یک کاری یه پیامی یه چیزی بده و بره
در تماس تلفنی از موضوع بیماری سال گذشته پریا براش گفتم و او هم بیآنکه به این مورد اشارهای بکنه بیمقدمه از بیماری گفت که سه یا چهار سال پیش گرفته بوده. نه تنها خودش رو نباخته
بلکه با قصد و اراده بر بیماری پیروز شده و کل ماجرا رو دیلیت کرده
کانسر پانکراست
میگفت: فهمیدم از خودم غافل بودم. به خودم توجه نکردم. حالا نچسبیدم دو دستی به زندگی، ولی قصد کردم تا هستم بدون نیاز به دیگران و در عین سلامت باشم
من
تصمیم ندارم فعلا بمیرم در جایی که نژادا همه عمر زیاد داریم، مثال پدر و مارد
کلی از برنامههای غذایی تازة گیاهیش تعریف میکرد و مخصوصا روی انواع خاصی که بر کانسر تاثیر دارن تاکید میکرد
تا آخر هم اسمی از بیماری پریا نبرد و رفت
شب دوازده فروردین، خودش رفت
همیشه فکر میکنم چرا بعد از دو سال پیداش شد؟
چرا همونموقع نگفته بود بیماره؟
چرا خودش تاب نیاورد؟
وسط آشپزی به همه این چراها رسیدم
قبلش اینجا از دکتر جنابیان قدردانی کردم پست پایین. بعد همچنان در فکر رفتم مطبخ « آقا من عاشق این مطبخ و بزکم تا آشپزخانه و آرایش» یاد سید افتادم و آمدن عجیب و رفتن عجیبترش از دنیا
این موجود دوست داشتنی و عزیز حتا در دقایق آخر هم از هدایایی که میبخشید غافل نمیشد
سید اومد که با تمام اون حرفهاش به من یکبار دیگه از زبان پروردگار بگه: مرگ و زندگی همه به دست منه
اگر مقدر کردم احمد باید بره، باید بره.
از پس کانسر براومد یه راه دیگه. واگر نخوام هم با هیچی کسی به زور هم نمیتونه ببرش
قبلتر این پیام را من در جسم خودم شنیده بودم.
وقتی بعد از همه کار همه امکانات مادی و زمینی، نتیجه تصادفم به دست او افتاد. خواست بگه، اوی بچه، هیچی نیستی. این منم که باید بخوام. تا آدم نشی، از خوب شدن خبری نیست. منم تخته گازش رو گرفتم
اینبار با یک دیدار ساده دوستانه
اوه
خالق با منم نشسته. دیگه نرم نرمک یادآوری میکنه
الهی شکرت
هرجا هستی شاد، آزاد، مانا
سید احمد موسوی
هستي سريعالاجابهست
درآغاز کلمه بود
و
کلمه خدا بود
هستي سريعالاجابهست، وقت نداره به واژههاي ما فکر کنه
یک روز فقط
فقط یک روز وقت بذار و به کلماتی که بهکار میبری توجه کن
همهاش منفی. همهاش دعوت به سد و مانع
همهاش دعوت به یاس و تاریکی
همه چیز با یک نمیشه، میدونم، ما که شانسش رو نداریم، بد نیستم
............ و هرچه کلام منفی دیگر آغاز میشه
ما هر لحظه و هر روز حکم صادر میکنیم.
با انرژی صوت
با انرژی کلمه و حرف
با انرژی باور
و غیر از آنچه که باورش نداری میوهای برنمیداری
هستي سريعالاجابهست، وقت نداره به واژههاي ما فکر کنه.
کلمات همراه با نیروی گرانش کیهانی یکی میشه
و به قصد خالق میپیونده که تو هم از روح او هستی و کافیست بگی: کن فیکون
موجود باش و میشه
گو اینکه این جمله به غلط بین عام مرسوم شده.
کن فیکون زیرو رویی نیست
هستیاست
زندگیست و موجودیت هر یک از ماست
پس مراقب کلام و گفتارت باش که ایشان فرموده
انما امره اذا اراده شیئا یقول له کن فیکون
هنگامی که اراده به موجودیت شیئی کنم. میگم
موجود باش
و میشه
و به هستی و انسان که تجسم کرد گفت باش
برای همین گفت: من انسان را به شکل و صورت خود آفریدم
نه که شکل خودشیم
شکل آنچه که اراده کرده و دوست داشته
مثل وقتی هر یک از ما پا به کارگاه میذاریم و به مواد برابرمون میگیم باش
اما در تفکر آغاز میشه و تجسم
و بعد در ادامه
نفخه فیه من الروحی. فقعوله الساجدین
دمیدم از روحم در او. سجده کنیدش
و ما دوباره میسازیم
کلمات مایوس کننده و باورهای تاریک و تار
بساز زیبایی
بساز بهشت
بساز عشق
که تویی انسان خدا
جوانترين فوق تخصص سرطان « دکتر آرش جنابیان »
روزی چند نفر دنبال اسم دکتر آرش جنابیان به این صفحه میرسن
باید تکرار کنم
که نه هر لحظه با خودم و در تنهایی و در جمع فراموش نمیکنم و باز تکرار میکنم
که
از ایشان و از همان بیمارستان نکبتی و زپرتی جم تشکر میکنم
بعد از دکتر قوامزاده که پریا رو از هر چه شیمی درمانی بیزار کرد و حاضر نبود پا به مطب هیچ دکتری بذاره
برخورد نرم و مهربان ایشان (دکتر آرش جنابیان) پریا را گرفت و توکل به الله داد و خیلی زودتر از آنچه تصور میرفت
به نتیجه رسیدیم
چه با ایشان (دکتر جنابیان)و یا حتا اگرمعجزه ؟
من از ایشان قدر دان و سپاسگذارم
بعضی برای یک هنر یه زمین پاگذاشتهاند.
بعضی هم بهر چندین هنر
دکتر جنابیان از آن دست طبیبانیست که قدیمیها میگفتن: بودن و دستش ، شفاست
حالا هرکی به هر دلیل در پی ایشان به گندم تلخ رسیدی
بدان و آگاه باش
این آقای دکتر خود، شفاست
خود معنای انسان است
خود معنای انسان خدا
بازهم از دکتر آرش جنابیان بهخاطر نجات پریا سپاسگزارم
از خداوند خالق، دکتر جنابیان
خداوند خالق، امید
خداوند خالق، عشق
خداوند خالق، پریا
و از خداوند درون پریا
و دکتر جنابیان
که در هماهنگی کامل دست به دست هم سپردن تا این بچة نجات پیدا کنه
بازهم از دکتر آرش جنابیان با تمام وجود و حسم
سپاسگذارم
درود به زندگی
وای که دلم لک زده برم چلک
یعنی درواقع دلم لک زده حب جیم رو بندازم بالا
ولی به سمت چلک
آدمیزاده اینه دیگه. یه روز در تفرش چشم باز میکنم و یه روز چلک
آخرش هم نفهمیدم اهل کجا هستم؟
کمبود ویتامین آرامش چلک دارم
ولی دلم نمیآد پریا رو تنها بذارم
تا حالا یهجور اسیر بچه و عواطف مادرانه بودم
حالا هم از نوع رابین هود
اینم همون مبحث ایمانه دیگه.
باید باور داشته باشم که من هیچکاره و خدایی که از اینهمه بلایای طبیعی و غیر طبیعی حفظمون کرده خودش هم باقی را میدونه چی بهتره؟
اما خب. ما اگر انسان بودیم الان این وضعمون نبود همه در بهشت آسایش مشغول انسان خدایی بودیم
نه بابت یه سیب نکبت، کوفتی و بیوقته همه عمر تاوان بدیم
همینه که ما آخرسر هم درست در همان دقیقه نود. زندگی را به خودمون بدهکاریم
چون هزار و یک دلیل وجود داره که تو برای خودت زندگی نکنی و همیشه همه باشی جز، اونی که آفریده شده
یعنی، خودت
برای هر منظور که میخواسته باشه. ما دیگه الان منظوری نداریم
خود خدام زوری نداره
چون همگی اسیر اندوه زمینی شدیم
یه روز غصه شیر خشک بود و وضعیتهای قرمز
اوه
یه چیزی چند شبه ذهنم رو بازی گرفته من یک قدردانی مفصل به بچههای جنگ بدهکارم
بله همونها که ما فقط صدای وضعیتهای رنگا رنگش ون رو شنیدیم
بله قدردانی از بچههای سپاه و ارتش
چیه؟ ما خاطرات بد بسیار داریم. اما نباید چشم به روی حقیقت هم ببندیم
این چند شب هربار این حاج محسن رضایی را دیدم افتادم بهیاد ایام جنگ تحمیلی
صفهای هفتاد رقم
دفترچههای بسیج و کوپن آذوقه
خدایا در این سهم اندک ما از این دنیا چه چیزها که نصیبمون نکردی؟
انقلاب
جنگ
هی جنگ هی ترس از جنگ
و باز جنگ فرقی نداره توی خونه هم از این چند دهه فقط جنگش نصیبم شده
تلاق
تنهایی
مبارزه برای بودن و گفتن اینکه
من
هستم
یعنی درواقع دلم لک زده حب جیم رو بندازم بالا
ولی به سمت چلک
آدمیزاده اینه دیگه. یه روز در تفرش چشم باز میکنم و یه روز چلک
آخرش هم نفهمیدم اهل کجا هستم؟
کمبود ویتامین آرامش چلک دارم
ولی دلم نمیآد پریا رو تنها بذارم
تا حالا یهجور اسیر بچه و عواطف مادرانه بودم
حالا هم از نوع رابین هود
اینم همون مبحث ایمانه دیگه.
باید باور داشته باشم که من هیچکاره و خدایی که از اینهمه بلایای طبیعی و غیر طبیعی حفظمون کرده خودش هم باقی را میدونه چی بهتره؟
اما خب. ما اگر انسان بودیم الان این وضعمون نبود همه در بهشت آسایش مشغول انسان خدایی بودیم
نه بابت یه سیب نکبت، کوفتی و بیوقته همه عمر تاوان بدیم
همینه که ما آخرسر هم درست در همان دقیقه نود. زندگی را به خودمون بدهکاریم
چون هزار و یک دلیل وجود داره که تو برای خودت زندگی نکنی و همیشه همه باشی جز، اونی که آفریده شده
یعنی، خودت
برای هر منظور که میخواسته باشه. ما دیگه الان منظوری نداریم
خود خدام زوری نداره
چون همگی اسیر اندوه زمینی شدیم
یه روز غصه شیر خشک بود و وضعیتهای قرمز
اوه
یه چیزی چند شبه ذهنم رو بازی گرفته من یک قدردانی مفصل به بچههای جنگ بدهکارم
بله همونها که ما فقط صدای وضعیتهای رنگا رنگش ون رو شنیدیم
بله قدردانی از بچههای سپاه و ارتش
چیه؟ ما خاطرات بد بسیار داریم. اما نباید چشم به روی حقیقت هم ببندیم
این چند شب هربار این حاج محسن رضایی را دیدم افتادم بهیاد ایام جنگ تحمیلی
صفهای هفتاد رقم
دفترچههای بسیج و کوپن آذوقه
خدایا در این سهم اندک ما از این دنیا چه چیزها که نصیبمون نکردی؟
انقلاب
جنگ
هی جنگ هی ترس از جنگ
و باز جنگ فرقی نداره توی خونه هم از این چند دهه فقط جنگش نصیبم شده
تلاق
تنهایی
مبارزه برای بودن و گفتن اینکه
من
هستم
عجب، صبحیه این روز
عجب صبحیست امروز
خدا خودش به خیر کنه
از ساعت کلهپاچهایها بیدارم و فقط در خونه راه رفتم فقط راه
چون به هرچه نگاه میکنم مثل آدمهای مسخ بیهیچ حس ارتباطی از کنار آن عبور میکنم
یحتمل چیزی بیربط بیدارم کرده و وقت نشده کالبد انرژیم برگرده به جسم
حالا یهجا آواره است و پالس میده
خودمم اینجا
بهخدا هرچه جون کندم بلکه دوباره خوابم ببره. نشد
آخه چطور آدم میتونه وقتی از حضور خورشید آگاه شده دوباره بخوابه؟
میبینی به همین سادگی دلایلی هست که تو خودت نباشی
همهاش به این ربط داره که چهجوری بیدار بشی؟
تا خود، شب با همون چه جوری؟ اینجوری؟ اونجوری؟ میری
و چه گندها که در این مواقع نزدم
روزی که بلافاصله اول بیداری فهمیدم که امروز مال من نیست. میدونستم نباید از خونه خارج بشم. یا اقدام به کار مهمی بکنم. ولی با اینحال، هم رفتم و هم گند اون کار دراومده
اما حکایت امروز حکایت انتظاره
انتظار چی نمیدونم. یک خبر؟
یک روزنامه؟
یک زنگ؟
یک چیزی که حسش درست یادم نیست
ولی انتظارش بیدارم کرد
با این همه صبح همه زیبا
پر طراوت
بانشاط و دوست داشتنی
اوه یادم رفت
خدام که با عاشقیت نرو نیست
صبح همگی، عشقولانه
چون به هرچه نگاه میکنم مثل آدمهای مسخ بیهیچ حس ارتباطی از کنار آن عبور میکنم
یحتمل چیزی بیربط بیدارم کرده و وقت نشده کالبد انرژیم برگرده به جسم
حالا یهجا آواره است و پالس میده
خودمم اینجا
بهخدا هرچه جون کندم بلکه دوباره خوابم ببره. نشد
آخه چطور آدم میتونه وقتی از حضور خورشید آگاه شده دوباره بخوابه؟
میبینی به همین سادگی دلایلی هست که تو خودت نباشی
همهاش به این ربط داره که چهجوری بیدار بشی؟
تا خود، شب با همون چه جوری؟ اینجوری؟ اونجوری؟ میری
و چه گندها که در این مواقع نزدم
روزی که بلافاصله اول بیداری فهمیدم که امروز مال من نیست. میدونستم نباید از خونه خارج بشم. یا اقدام به کار مهمی بکنم. ولی با اینحال، هم رفتم و هم گند اون کار دراومده
اما حکایت امروز حکایت انتظاره
انتظار چی نمیدونم. یک خبر؟
یک روزنامه؟
یک زنگ؟
یک چیزی که حسش درست یادم نیست
ولی انتظارش بیدارم کرد
با این همه صبح همه زیبا
پر طراوت
بانشاط و دوست داشتنی
اوه یادم رفت
خدام که با عاشقیت نرو نیست
صبح همگی، عشقولانه
عصر دلپذیر
بهبه چه عصر خوب و دلپذیری
به جان مادرم دو فصل کار کردم تا تونستم الان این یک جمله رو به خودم بگم
اگر امروز این اتفاق نمیافتاد چه بسا کارم با خودم تا شب به درگیری خیابانی میرسید
شکر که ختم به خیر شد
نمیدونم این رو چه کسی در ژنم ........اوووم نه. این از مهندسیهای خانم والده است
فقط اون میتونست در وقت خامی چنین برنامه نویسی سر صبری بکنه که هنوز که هنوزه جواب میده
حالا از اینکه اینمدلی شدم، بودم، کردن راضی باشم یا نه، بستگی داره به نقطهای که درش ایستادم
وقتایی که از خودم راضیام
میگم: رحمت به روح پاک پدر و این ژن، درست و درمونش
این همهاش مال همون یه وجب خاک تفرش.از همونجا کار میکنه
ببین چه جوابیهم داده
وقتایی که حوصله هیچ غلطی ندارم میگم: همهاش زیر سر این خانم والده است یک کاری کرده که هیچوقت در آرامش نباشم
نتیجه گیر اول، باز رحمت به ژن پدر که سی ساله رفته و من طبق برنامه در نبودش عمل میکنم. خوبها از نژاد پدری
بدهامم زیر سر دستکاری سرکار خانم والده است
وقتاییهم که بین این دو حالم میشه: هرچی تو بچگی
بیمحلیم کردن، خواستم بگم هستم، شدم این
البته کاربرد این یک قلم در مواقعیست که برای پریا رفتم بالای منبر
خلاصه که یه چی تو مایه زندگی
اگه راضی باشی خودت کردی
هر جاهم که ناراضی بودی، بنداز گردن این و اون
خود خدام این رو بلد بود. باور نداری یه نظر به عهد عتیق و جدید بنداز. همچین که دید محصول تازه پنچری داره و سوتی میده، انداخت گردن مار، شیطان، لیلیت، درخت سیب، درخت انگور، نه؟ گندم
خب ما چرا نندازیم؟ مام که از همون روح درمون دمیده شده
تره به تخمش میبره
حسنی به باباش
اشتراک در:
پستها (Atom)
زمان دایرهای
فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه. مثلن زمان دایرهای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست. بر اصل فیزیک،...