۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

غروب خاکستری


هنوز که نمردم و عصر جمعه هم قابل تحمل و اندکی دوست داشتنی‌ست
از جایی می‌آم که کلی ازش عشق گرفتم. البته از جاش که نه. از آدم‌هایی که اون‌جا دیدم، گرفتم
دختران‌حوا، مقیم نت‌لاگ در کافی‌شاپ ویونا
ولی دروغ چرا؟ دروزه حالم اصلا خوب نیست. قلبم به شدت نارحته و درد می‌کنه
اندکی هم می‌سوزه و هرچه دارو خوردم افاقه نکرده
ای خدا من می‌گم، مرگ یهویی خودش بیاد
قبلش آدم رو آزار نده
یهو بیاد بگه، نوبتت شده. این درد و سوزش و ایناش رو دوست ندارم
مرگش را هم که خب چاره‌ای ندارم.
ولی دروغ چرا؟ خیلی خسته‌ام
از سهم اندکم از زندگی
از سیاه و بنفش، کنار زرد و خاکستری
از صبح و شب‌های مداومد
از نگاه خستة روی آینه
از خودم از دردها، ترس‌ها و کوچکی و حقارتم، خسته‌ام
از جهان اندکم، خسته‌ام
از این همه وحشت و هراس
باز هم
از این همه عمر که به تنهایی سر کردم

لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...