عجب صبحیست امروز
خدا خودش به خیر کنه
از ساعت کلهپاچهایها بیدارم و فقط در خونه راه رفتم فقط راه
چون به هرچه نگاه میکنم مثل آدمهای مسخ بیهیچ حس ارتباطی از کنار آن عبور میکنم
یحتمل چیزی بیربط بیدارم کرده و وقت نشده کالبد انرژیم برگرده به جسم
حالا یهجا آواره است و پالس میده
خودمم اینجا
بهخدا هرچه جون کندم بلکه دوباره خوابم ببره. نشد
آخه چطور آدم میتونه وقتی از حضور خورشید آگاه شده دوباره بخوابه؟
میبینی به همین سادگی دلایلی هست که تو خودت نباشی
همهاش به این ربط داره که چهجوری بیدار بشی؟
تا خود، شب با همون چه جوری؟ اینجوری؟ اونجوری؟ میری
و چه گندها که در این مواقع نزدم
روزی که بلافاصله اول بیداری فهمیدم که امروز مال من نیست. میدونستم نباید از خونه خارج بشم. یا اقدام به کار مهمی بکنم. ولی با اینحال، هم رفتم و هم گند اون کار دراومده
اما حکایت امروز حکایت انتظاره
انتظار چی نمیدونم. یک خبر؟
یک روزنامه؟
یک زنگ؟
یک چیزی که حسش درست یادم نیست
ولی انتظارش بیدارم کرد
با این همه صبح همه زیبا
پر طراوت
بانشاط و دوست داشتنی
اوه یادم رفت
خدام که با عاشقیت نرو نیست
صبح همگی، عشقولانه
چون به هرچه نگاه میکنم مثل آدمهای مسخ بیهیچ حس ارتباطی از کنار آن عبور میکنم
یحتمل چیزی بیربط بیدارم کرده و وقت نشده کالبد انرژیم برگرده به جسم
حالا یهجا آواره است و پالس میده
خودمم اینجا
بهخدا هرچه جون کندم بلکه دوباره خوابم ببره. نشد
آخه چطور آدم میتونه وقتی از حضور خورشید آگاه شده دوباره بخوابه؟
میبینی به همین سادگی دلایلی هست که تو خودت نباشی
همهاش به این ربط داره که چهجوری بیدار بشی؟
تا خود، شب با همون چه جوری؟ اینجوری؟ اونجوری؟ میری
و چه گندها که در این مواقع نزدم
روزی که بلافاصله اول بیداری فهمیدم که امروز مال من نیست. میدونستم نباید از خونه خارج بشم. یا اقدام به کار مهمی بکنم. ولی با اینحال، هم رفتم و هم گند اون کار دراومده
اما حکایت امروز حکایت انتظاره
انتظار چی نمیدونم. یک خبر؟
یک روزنامه؟
یک زنگ؟
یک چیزی که حسش درست یادم نیست
ولی انتظارش بیدارم کرد
با این همه صبح همه زیبا
پر طراوت
بانشاط و دوست داشتنی
اوه یادم رفت
خدام که با عاشقیت نرو نیست
صبح همگی، عشقولانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر