این حکایت چیز نوشتن من هم شده جزو واجبات هرروزه مثل نماز موقع , الله اکبر
اما اون رو می دونی چی ها باید بگی , این لاکردار باید بیاد . یه وقت موضوع هست , حالش نیست
یه موقع حالش هست , عرشیان سرشان شلوغ و وحی ارصال نمی نمایند
یه موقع مثل الان من
نه حالش هست , نه دلخوشی , نه حوصله و نه موضوعی برای گفتن
اما انگاری باید با یکی بگم
چه اشکال داره این همه این مردم از صبح تا شب مزخرفات صد رنگ بند هم می کنند
بذارمنم یه چی تو همین مایه ها گفته باشم
فکر کن الان بالای یک دشت وسیع که تا چشم کار میکرد , فقط تاریکی بود و خط افق رو مرز ستاره ها معلوم میکرد و ماه به بزرگترین اندازه که دلت میخواد ببینی و انگار که بتونی لمسش کنی
تو میتونی
اسمت رو با جرات تمام داد بزنی
اسمت رو با تمام قوا به طبیعت اعلام کن
اول تو باور کن هستی , دیگران هم متوجه میشوند
سلام . راستش و بگو خودت تا حالا چند بار این کار و کردی ؟
پاسخحذفتو خودت زندانی باورهای خودت شدی . از خونه ات بیا بیرون از چاه بالای کوه هم نرو آب بکش . می بینی همین نزدیکی ها یکی هست که هزار سال منتظرته
میگی نه ؟
تو اون در لونه عقاب و باز کن چایی هم دم کن که من اومدم
rast migi.....vaghti khodamo motevajjeh nashode boodam digarani ke migi leham karde boodan....
پاسخحذف