۱۳۸۵ دی ۹, شنبه

اسماعیل پسر ایمان

همیشه از خودم می‌پرسم: چرا ابراهیم پدر ایمان بود؟
پدری که فرزند به قربانگاه برد؟
یا فرزندی که سرسپارانه به نبوت و وحی پدر دل سپرد؟
اسماعیل پدر ایمان بود یا ابراهیم که فرزند به قربانگاه برد؟
پدری که بارور شدن پسر را ندید و شاید دلبستگی اندک در دل به پسری داشت که سال‌ها ندیده بود؟
به گمانم که اسماعیل هم پدر و هم پسر ایمان بود
عید اسماعیلیان مبارک

۱۳۸۵ دی ۴, دوشنبه

موج سومی ها



پناه می‌برم به خدا
شما نسل امروز از کدام سیاره آمدید، فقط خدا می‌دونه
وقتی به گذشته فکر می کنم و پریا را در امروز می‌بینم از خودم خجالت می‌کشم که، چه هالویی بودم که جز برای دیگران زندگی

نمی‌کردم
چیزهایی اسم آبرو و حیثیت گرفته بود که اکنون به پوچی‌هایشان رسیدم که خیلی دیره
دم هر چی نسل امروزه گرم که کل اینها می‌تونه تبدیل به موج سوم در آخرزمانی بشوند. باور کن
صبح چشم باز کردم یک جفت چشم قرمز دیدم که از گریه تب‌دار بود. این چشم‌های پریا بود. پرسیدم: بابات چیزی شده ؟
آخه خبری نبود که بخواد اینطور اشکش رو در بیاره. هفته دیگه مراسم نامزدیشه و همه در تدارک این مراسم هستیم. امروز میگه
از این‌کار مطمئن نیستم. نمی‌دونم می‌خوام که با اشکان برای باقی روزهای عمرم سهیم باشم یا نه ؟
سعی کردم حالیش کنم نامزدی برای همینه که تو بفهمی می‌خواهی انتخابش کنی یا نه
اما پریا معتقده الان که شرین عسله حتی مطمئن نیستم می‌خوام خودم رو بندازم سر زبونها یا نه ؟
ظهر دیگه پرونده رسما بسته شده بود و فتوای جدید در حالی به خانواده داماد رسید که هنوز زار میزد. اما حاضر نیست ادامه بده
فکر کن !!!!!!! ما اگه چهارتا می‌فهمیدن یکی اومده دیگه جرات برهم زدنش رو نداشتیم. چه‌موجودات عجیبی هستید شما موج سومی ها
خداوند حافظ همه‌تون باشه که در نوع خود شاهکار و بی نظیرید

۱۳۸۵ آذر ۳۰, پنجشنبه

یلدای عشق

یلدای تازه
یلدای کهنه
کاش شب‌های زیبای، بودن‌ها

 همه یلدا می‌شد 
 مجبور نبودیم
 روزهای غصه‌ را تجربه کنیم
کاش زمان بند می‌آمدم و در یلدای عشق می‌ماندیم
پس بیا در عرض بازی کنیم

بیا دستام و بگیر،  با هم زندگی کنیم
 شاید به یلداهای عشق رسیم؟

از عشق نترسیدن را بلد باشیم
با عشق بریم
در عشق زندگی کنیم
عشق را نفس بکشیم
 

۱۳۸۵ آذر ۲۹, چهارشنبه

حکمت زندگی

می‌تونی به زندگی دو‌جور نگاه کنی
یکی تاریک دیگری روشن
به سمت ویلا می‌رفتم که کمر سپهبدقرنی. پیستون ترمز شکست و کاسه نمد درید و چرخ‌ها قفل کرد. به سمت جلو نمی‌رفت اما دنده عقب بی ترمز از خودش یک هنرهایی در می‌کرد
رسیدم جلوی یک کبابی شیک امروزی . پسرک جوان و از این مدل تن‌تنی ها که معلوم بود زوری جای پدرش مونده. اومد گفت چی شده؟ وای دیگه چاره نداری. بذارش برو. نگاهش کردم فوقش بیست و یکی دو سالش می‌شد. گفتم : پسر جان تنها ناامیدی مرگه، که چاره نداره
خلاصه اون مطمئن بود امشب و چاره ندارم
ولی من از دفتر تلفن گوشی شروع کردم ، در تماس سوم یک مکانیک پیدا کردم که حاضر شد بیاد. راستش چنان راحت پذیرفت که گفتم سرکاری بود. بعدش می‌گفت: شماره منو از کجا داشتی و من نمی‌دونستم کی شماره رو نوشتم به‌نام امداد دوو. از امشب شد؛ امداد غیبی
تو این مدت هم پسرک هی می‌اومد و می‌رفت. بالاخره نیمساعت بعد یه موتوری ایستاد. به ظاهرش نمی‌خورد . حتی یک آچار دستش نبود
دل و زدم به دریا و توکل به خدا کردم
چیزی نکشید لاستیک رو زمین بود و تمام قطعات مورد نیاز جلو چشمم پهن بود! تو این فاصله برو بچه‌ها و داماد تازه وارد و ...خلاصه مام که دیدیم باید صبر کنیم. رفتیم سفارش جیگر و دل و قلوه به پسرک دادم
گفتم ببین: این بساط پهن شد به هزار و یک دلیل که ما ازش بی خبریم . روزیه تو توش بود. روزیه اون مکانیک. و قرار بود ما الان اینجا جمع بشیم و این همه همگی خوش‌حال باشیم
پریا و اشکان که بهونه پیدا کرده بودن برای دیدار دوباره. پریسا که گشنش بود و من هم که راننده این کاروان بودم

سرمونی

سنت‌ها، یعنی گذشته و پیشینه‌ ما.
 وطن یعنی جمع این سنت‌ها و مراسم که یاد کودکی داره و احساس آرامش می‌آره
چی‌مونده از اون همه کودکی و زیبایی؟
در روزگاری که اگه صاحب عزا شیون و زاری کنه نشونه بربریت و وحشی بازی‌هاشونه. 

جای برای قاب عکس بی‌بی گلاب می‌مونه؟
اگه فکر این ترافیک تهرون نبود ، می‌دادم خنچه عقد و با طبق بیارن
قدیم‌تر خانواده حرمت داشت و ازدواج مسیری بود به سمت ریشه‌دواندن یک زوج
مهریه نذر پیغمبر بود و اعتماد واژه‌ای حقیقی
هنوز عاشق نون سنگکی هستم که برای عقد پخته می‌شد.

 یا کاسه نباتی که حقیقتا کاسه نبات بود.
 ترمه‌های خان‌جون زیر و رو روی وسط پارچه سفید مادر بود
سرمونی تبدیل شد به رابطه و اعتماد و دختر خانم‌هایی که بعد از شام عشق ،

 صف بستن پشت دیوارهای مدنی خاص. 
تا نداشته‌ها رو جبران کنند
اعتماد نیست و مردم برای هیچ چیز جرات ندارن‌

۱۳۸۵ آذر ۲۷, دوشنبه

نیمه سیب

شکرانه‌ها که شکر
اما رفتم فکر کردم این‌بار به یک دلیل دیگه خوابم نبرد و برگشتم

آخه این چه زندگی که 
نه وقت شادی‌هاش و
 نه غم‌ها یکی رو نداشته باشی
 تا داشته ‌ها رو باهاش تقسیم کنی؟

شکر

خیلی دیر وقته شاید.
 اما یه جور شوقی زیر پوستم هست که نمی‌ذاره ساکت بمونم.
 من‌هم که مثل همیشه هم صحبتم شمایید اومدم بگم
خدایا شکرت
شکر به‌خاطره داده و نداده‌ات که یقین خیر و صلاح بوده
شکر که مایای منو از رنگ ماه ، مهتابی گرفتی و شریک زیبایی های زیر پوستی زندگی و هستی‌‌ام قراردادی
بعضی وقت‌ها منتظر یک چیز نیستی ولی میاد
وقتی که منتظری، اصلا هیچ‌ کس نمیاد
چه خوب وقتی که اونی که باید به موقع بیاد؟
از بخت یاری ماست شاید، آنچه که می‌خواهیم . یا به‌دست نمی‌آید. یا از دست می‌گریزد؟
پادشاه عالم. این پیروز منم که سرورم تنها تویی و رائیت تنها توام

۱۳۸۵ آذر ۲۶, یکشنبه

رستم و سهراب

زندگی یک مایا است
توهمی که ما به آن نام حقیقت جهان داده‌ایم. زندگی فاصله های بین یک عشق و نفرت است
یک شادی و غم یا لحظاتی که دوست داری جاودانه‌اش کنی ، و زمانی ، می‌خواهی به زور و هر قدرت از یاد ببریش
زندگی فاصله تولد تا مرگ است. گاه زیبا می‌شود و گاه بی‌رحم
وقتی که عاشقیم حقیقت این است که تو عاشق بودی. عشق هم مثل لباس سایزهاش فرق داره. لارژ ترینش اونی است که برای ابد به خاطر می‌مونه
و کوچکترین‌ها همان رختان تنگ و نافرمی است که به زور به تن می‌کنیم
خوب‌رویان سنگین دلانند
سنگین دلان ، خو‌‌ب‌رویانند
این همه رفتن و آمدن‌ها. دوست داشتن‌ها و نفرت ها. 

همه مجموع باوری است که ما درون خود داریم
خیر و شر تعابیر ذهنی است که ما به قدرت ، عمل داده‌ایم. 

در طبیعت؛ نه چیزی زیادی، نه چیزی شوم و ناپاک است.
 طبیعت‌مان همین این است و جهان خیر و شرهای ذهن ماست
در آخرین زلزله ژاپن. مردی در جواب گزارشگر تی ـ وی گفت:

 برای کمن این زلزله خوب است
تا پیش از آن نه نانی و نه سرپناهی داشتم. اما حالا هم غذای گرم دارم هم سر پناهی که زیرش به آسودگی کنار مردم دیگر بخوابم
حالا میشه این مایا را جدی گرفت ؛ می‌شه با خنده از کنارش گذشت و تجربه کرد

مرزها



من اصلا چیزی ندارم که بگیرم یا ول کنم!

 تنها نشانی که یاد گرفتم ، ایستادن. تفکر و تعقل است. 
در جهانی که عشق هیچ امنیت و تضمینی نداره. 
چه جایی برای توقف و تفکر در عشق می‌ماند؟
ازدواج تابع قوانین و قوانین تنها از حکم و سندیت قرار ها حمایت می‌کند. عشق ریشه دار است اما همچون نیلوفر ریشه بر آب دارد . نه در سنگ و خاک . که رشد کند و بالنده شود
همه زندگی فاصله این دو نوشته اخیر تواست. روزی زیبا و است و قلیان هم دوست داشتنی می‌شود و سرمایه‌ایست. روزی هم مضر و برای سلامتی زیان آور و هم قد پیمانه نیست
یک روز زیبا و روز دیگرش از سرمای برف استخوان هایت حتی می‌سوزد
زندگی باورهای میان ذهن و آگاهی است. لحظه‌ای که شاکر و سپاسگزاری در لفاف آگاهی نشسته‌ای و روز دیگر که سرد است و در تنهایی و یادخای کهنه می‌روی روزگار ذهنی است

۱۳۸۵ آذر ۲۲, چهارشنبه

هیس

میترائیسم


ثبت شده
میترا و مسیح در یک روز متولد شده‌اند . در ماه دسامبر
میترا هم از الهه آناهیتای باکره متولد شده
میترا در آخر زمان به زمین باز خواهد گشت
میترا مظهر مهر بود و آئینش نام مهر گرفت. میترا نخستین دین جهان بود
شمع ، محراب ، قربانی و آئین ربانی اولین بار در آئین مهر گرد آمدند و در تمامی ادیان پس از آن به‌یادگار ماند
چلیپا یا همان صلیب شکسته علامت آئین مهر بود. هنوز هم آثار این دین باستانی در ایران و بخصوص آلمان موجود است
آیا ادیان از پی هم میترا را کپی کردند ؟

اشک چشم مورچه



کاش می‌گفتند:
 سایه نردبون و بگیر بکن تو شیشه.
 بعد اشک چشم مورچه رو بکن دریاچه
یا برو بالا و روی ماه نقاشی بکش
یا مثلا بالای قاف سقفی بساز
هر کاری یک راهی داره جز اینکه بتونی عشق رو با قصد و اراده پیدا کنی
هم خودش باشه؛ هم تو عاشقش بشی
و هم اون هم بتونه همونقدر دوستت داشته باشه ، 

یا همونقدر بتو احتیاج داشته باشه که تو داری

چگالی عشق


اگه کسی تو دنیا تنها نبود
اگه همه عاشق بودن
دنیا زیبا می شد . نه ؟
عشق آدم رو مهربون می‌کنه . خلاقیت میاره
شاید برای همینه که همه خلاق نمیشن؟

 شاید برای همین جنگ و نفرت جهان رو برداشته
خداوندا عشق را به جهان حادث کن
که حدوثی با چگالی بالا و قدرتمنده
بعد از چگالی انفجار اتمی، پر قدرت تریت چگالی هستی، 

چگالی عشق است

۱۳۸۵ آذر ۲۱, سه‌شنبه

عصر یخبندان

وقتي سرت رو رو شونه هاي کسي مي‌گذاري که دوستش داري ،
بزرگترين آرامش دنيا رو تو خودت احساس ميکني
و وقتي کسي که دوستش داري سرش رو رو شانه هات مي‌گذاره احساس مي کني
قوي ترين موجود جهاني
وقتي هم که هيچ يک رو نداري
حس مي‌کني تنها موجود جهاني
آنهم در عصر يخبندان

۱۳۸۵ آذر ۱۹, یکشنبه

کاسبی


تا حالا شده کسی رو دوست داشته باشی بی اونکه ازش انتظاری داشته باشی؟
دوستش داشته باشی به خاطر آنچه که هست.

 نه آنچه که تو دوست داری باشه؟
انقدر که از شادیش شاد باشی بی‌اونکه تو از اون شادی سهمی داشته باشی؟
بلدی بی انتظار ه‌یچی منتظرش باشی؟
بلدی وقتی برخلاف میلت کاری کرد شاکی نشی و فریاد نکشی ،پس من چی؟
می‌تونی به دلیل ساده‌ی اینکه اون دوستت نداره تو باز عاشق بمونی؟
ذات انسان اهل معامله است. تا چیزی نگیره ، جاضر به پرداخت نیست. با همه اینها . می‌تونی بی اونکه بگیری ، بدی ؟
بلدی وقتی ترکت کرد، بدترین ناسزاها رو بارش نکنی و فقط دل به این خوش کنی که مدتی رابطه خوبی داشتی و تو بودی چون تو می‌خواستی که باشی؟
میتونی مسئولیت بخش خودت رو که در رابطه کم بود ، سهم خطاها و ندانم کاری ها. خودخواهی‌های کبیر بشریت رو به عهده بگیری؟
متوجه می‌شی که او را با همه بدی‌هایش خواسته بودی و اون رابطه ناکافی رو دودستی چسبیده بودی، چون خودت رو زیادی باور داشتی ؟
بلدی عاشق بشی؟ بی مالکیت؟

۱۳۸۵ آذر ۱۶, پنجشنبه

رمال


دیروز بی‌بی رقیه خواب دیده بچه‌ی خان دایی جان مختار که تازه به تکون افتاده و به قولل بی‌بی روح به تنش شسته رو یک چن بو نداده می‌خواد که بدزده
فکر کن ! بچه‌ای که هنوز به‌دنیا نیومده رو می‌خوان بدزدن. اونوقت مردم یا بچه‌هاشون سر از جوی آب خیابون پهلوی در میاره یا از سر راه و کنار بهزیستی
بی‌بی به هر زور و ضربی بود یک جن گیر از توی آستینش رو کرد که به نیمساعت نکشیده از صدقه سر این تلفن همراه در محل حاضر بود. مثل گوسفند زنده در محل
بماند.

 که هر چی ادا و اصول بلد بود رو کرد و یه چیزایی هم دود کرد و نفس محبوبه خانم خان دایی دیگه بالا نمی‌اومد و به عبارتی خودش رو به موت بود
جناب جن‌گیر که متوجه حال بانو محبوبه شد، حرکات انتهایی را انچام داد و کار را ختم بخیر کرد و به گفته‌ی بی‌بی‌همزاد بچه بی‌نوا رو گرفت و کرد تو کوزه
خدا وکیلی دختره داشت از دست می‌رفت کهیک مشت مفت خور نون بخورن. مواظب باشید. آب رو گربه نریزید
بی‌وقت از خونه بیرون نرید
وقتی هم برنج آبکش می‌کنید بسم الله بگید تا جن ها دور بشن وگرنه گرفتار چن گیر و مفت خورتون می‌کنند

سالار عشق


در قدیم زندگی یک صبح داشت که با خروس خون شروع می‌شد و یک شب هم بود که گرمی و چراغ خونه بود. نه از موبایل و ماهواره اثری بود نه چک و سفته‌های منتظره فردا
مردم قانع بودند و مرد حجره را می‌پایید و زن اجاق خونه رو گرم نگه‌می‌داشت. شب که مرد به خونه می‌رسید سرور عالم بود و صدا بی اجازه‌اش از دیوار در نمی‌اومد. زن باور داشت خدا یکی و مرد خونه‌اش یکی. تلاق عار داشت و خفت زن خونه اسمش هوو بود
نه ایمیلی و نه بازار بورس و نه اس ام اس که چرتت رو پاره کنه. حتی وسط موال
آدم ها عاشق می‌شدند و از سر بیکاری انقدر به عشق شون فکر می‌کردن که می‌شدن مجنون. 

حق داشتن به‌خدا تو دستت به هر چی که نرسه. ازش اسطوره می‌سازی. اونم چی، باید صبر کنی تا موعد گرمابه اهل بیت با هم برسه تا آفتاب جمال روی خانم را همزمان با تو روئیت کنه
خب دیگه برای این بدبخت‌ها چیزی نمی‌موند ! برای همین این‌همه عاشق تاریخی داریم. لطفا دیگه نگید نظامی خالی بند. اونموقع امکانات نبود به‌جاش عشق بود
حالا امکانات هست عشق نیست

ببین منو

دلم گرفته است. 
دلم سخت و عجیب گرفته است.
 پنداری چیزی مسیر بغض را سد کرده و بیرون نمی‌ریزد
دلم از تنهایی از بیهودگی لحظات که می‌رود بی عشق همچنان ترسیده
دلم از حزن هزاره‌های تنهایی به درد نشسته
دلم سبزه و شکوفه می خواهد و حیات دل که آب پاشی کنم با گلاب انتظار
دلم عجیب و سخت و فجیع گرفته است .

 دلم گریه نمی‌خواهد امید از دنیا برگرفته اس
دلم می‌خواهد فرار کند.

 از خودم از مادر‌ی‌ام از زنانگی از شوق و شوری بی‌صاحب و وامانده که د رمانده‌ام و زار. باید از همه فرار کنم، ببرم و بروم. برای آغازباید از نقطه‌ای شروع کرد و قدم برداشت
دیگر دلم به حیاط خانه‌ی پدری و نه آغوش گرم مادری خوش نیست. 
دلم رفتن ، رفتنی تا انتهای تهیای دوردست می‌طلبد. آزادم اما قل و زنجیر را می‌بینم
خدایا دستم بگیر و مرا به خانه‌ام برسان

۱۳۸۵ آذر ۱۵, چهارشنبه

متمولین


این جماعت بشری بی‌آنکه بدانند دارای بالاترین ثروت‌ها هستند. 
قلبی که منتظره
گوشی که به انتظار سلامی است از همه‌ی سلام‌ها گرمتر
چشمی که به راهه
و وچودی که پر از انتظاره
به نظرم اینها همه به خود بالیدن داره. 

ما چیزی رو می‌دونیم که خیلی‌ها نمی‌دونند. 
این‌که ما ، من نیستیم. ما نیمه‌ایم. 
ما منتظر عشق نشستیم و باور داریم چیزهایی باید باشد که می‌شناسیم و انتظارشان را می‌کشیم. 
این یعنی باور داریم زندگی زیبا است. 
فقط یکی نیست که با هم بسازیمش و این زیبایی ها را تسهیم کنیم
در تسهیم عشق و زیبایی. 

جهان از نو زاده می‌شود

دست چپ و راست


از زماني كه فهميدم دستي كه باهاش غذا مي‌خورم. 
دست راستمه و در نتيجه آن يكي دست چپ بود كه مي‌گفتند به جهنم مي‌ره و واي به حال اوني كه نامه‌اعمالش رو به اون دستش بدند
ياد گرفتم مسئول تمامي بلاياي طبيعي و غير طبیعی دنيا هستم. 

باوركن
كافي بود كامبيز خان گربه‌ي ورپريده و خپل يا به عبارتی گنده لات محله،  از ديوار صاف بپره روي شيشه ترشي نازنين خانوم جان تقصير من بود تا دختر از آب در آمدن بچه‌ي خان دايي جان
من‌هم كه ديگه حساب كار اومده بود دستم تا صدايي در مياد اول سوراخ موش رو پيدا مي كنم .

 بعد منتظر نتيجه مي‌مونم. 
القصه اينكه امروزها انگشتان زيادي براي اتهام من نشانه رفته كه چرا سوپروومن به دنيا نيومدم و نمي‌تونم يك‌تنه هركول بازي در بيارم؟
فكر كن تو زمونه‌اي كه كسي جرات نمي‌كنه زن بگيره چه به اينكه دختر شوهر بده.

 همه اخم‌ها گره شده كه تو چرا اين‌كار و نمي‌كني؟
البته بماند همين پيدا كردن يكي كه حاضر باشه اين طوق لعنت رو به گردن بندازه، خودش نود درصد کاره. 

اما خب من چه گناهی کردم که باید یک نفره ده درصد باقی رو انجام بدم؟
حتی اگه ماجرا بهم هم بخوره از حالا شخصا مسئولیتش رو قبول می‌کنم و زیر بار حرف زور نمیرم
ما که از اولش مقصر به دنیا اومدیم، این رو میذارم روش لااقل دلم نسوزه

۱۳۸۵ آذر ۱۳, دوشنبه

خدا نه خوابیده، نه بیداره

هیس!خدا خوابیده

عاشق بشیم ؟

تا وقتی چیزی را داریم. 
شاید قدرش رو نمی‌دونیم ولی با از دست دادنش به قول آقای وثوقی: وقتی اومدی نفهمیدم کی اومد. وقتی رفتی فهمیدم کی رفت
حتی درباره سلامتی هم همینطوریم. 

تا وقتی سالمیم، خب سالمیم دیگه! همه مثل ماسالم‌اند
اما یک دندون درد کوچیک کافی است تا دنیا به چشم‌مون تیره و تار بشه
زیادی باور کردیم دنیا رو می شناسیم.

 لحظات عمر هم جزو همون داشته‌هایی است که قدر و سرعتش رو نمی‌فهمیم. ولی کافیه بگن یک هفته دیگه دنیا تموم می‌شه. 
وای که چه قیامتی بشه بیا حالا فکر کنیم یک سال بیشتر وقت نداری.
 بازم می شینی تا یکی از راه برسه و نکرده‌های تو رو جبران کنه ؟
بی‌شک با تمام توان و اراده به دنبال آرزوها راه می‌افتیم
ولی خودمونیم. 

کسی تعهد نکرده چقدر هستیم ؛ حتی یک ساعت دیگه
ما همیشه برای اون چیزها که از اعماق وجود می‌خواهیم هم انرژی و هم توان و تحمل به دست آوردنش رو داریم

۱۳۸۵ آذر ۱۲, یکشنبه

باغ كلاغ‌ها

از زماني كه كه به اين خانه آمديم همسايه حانه‌اي يادگار عهد قاجارشديم كه فقط كلاغ‌ها و مردي جوان ساكنش هستند. عصرها بين چنارهاي كنار حوض گرد و بزرگ خانه مي‌نشست و ساعت‌ها كتاب مي‌خواند يا چيزي مي‌كشيد شايد هم مي‌نوشت
لاغر و بيشتر به مرده‌اي مي‌مانست كه خون زير پوستش جريان نداشت! اما امواج غريبي از او ساطع مي‌شد كه ناخودآگاه ساعت‌ها از پشت پنجره زاغش را چوب مي‌زدم
ايمان داشتم از چيزي رنج مي‌كشه يا فرار مي‌كنه. هميشه در فضايي در مرز خواب و بيداري به نظر مي‌رسيد. گاهي بلافاصله بعد از بيداري خودم رو به پنجره مي‌رسونم كه فقط مطمئن باشم هست. هرگز نديدم چيزي بخوره ! گاه حتي زير برف ساعت‌ها همان‌جا مي‌نشست و به نقطه‌اي خيره مي‌ماند. شايد به زحمت سي و پنج ساله با موهاي لختي كه دائم روي صورت لاغرش بود
ديروز از صبح جنب و جوشي در خانه‌اش به پا بود . آدم‌هاي بسياري آنجا جمع شدند و باغ برابر چشمم دوباره جان گرفت و زيبا شد. شايد ازدواج مي‌كند ؟ اين لحظه‌اي بود كه دلم لرزيد و چند بار محكم تپيد! غيرممكن بود . من از پشت پنجره دلباخته بودم
از ته دل گريستم . با تمام وجود محزون بودم . ديدن ميوه‌ها كه در حوض قل مي‌خورد و ميزها چيده مي‌شد. بانوي مسني با شكوه و جلال عصاي عاجي به دست داشت و بين همه مديريت مي‌كرد. از او هيچ خبري نبود
صداي زنگ در مرا به خودم آورد. شتاب زده مقابل آينه خودم را مرتب كردم و اشگ‌ها را پاك و به سمت در رفتم. زن جواني با ظاهري محترم و خجل گفت: تلفن خانه‌شان قطع شده و بايد با صدو هفده تماس بگيرد. بلند بود و لاغر مرا به ياد او انداخت. شايد خواهرش بود ؟
تحملم تمام شد و پرسيدم: عروسيه؟
گفت: سالگرد مرگ پدربزرگمه كه يك‌هفته بعد از عروسي در همين خانه درگذشت. مادر بزرگ مي‌گويد او هنوز اينجا زندگي مي‌كنه
ناخودآگاه دست برد و از جيبش عكسي را درآورد كه عروس و دامادي آلامد را نشان ميداد. مرد لباس فرنچ نظام به برداشت. دست‌هايم يخ كرد. عكس از دستم افتاد . دست پاچه برداشتم و با عجله به سمت در رفتم و او را محترمانه راهي كرد
پشت در نفسم بند آمده بود و قلبم ديوانه وار مي‌زد
ماه‌ها عاشق يك روح شده بودم

کتاب خسته کننده


دوران نامزدی
عزیزم احساس می‌کنم سال‌هاست تو رو می‌شناسم. مطمئنم تا آخر عمر کنار تو خوشبختم

هفته اول ازدواج

مرد از توی راه پله بوی قورمه سبزی که غذای محبوب اوست را پی می‌گیره تا به پشت در می‌رسه. تمام علائقش پشت در منتظر ایستادند. با ورودش چنان هیجانزده می‌شه که تا مرحله ذوق مرگ می‌رسه
گل مریم، پیرهن آبی، خورشت قورمه سبزی، عطر دیور و.... الی آخر
وقتی رفقا از او می‌پرسند زندگی چطوره ؟
لبخندی میزنه و نمره بیست میده
بهتر از این نمی‌شه ! فکرکن میرسی پشت دری که به باغ بهشت باز می‌شه

ماه ششم ورودی ساختمان

وای باز قورمه سبزی، پیرهن آبی ، گل مریم ، قبض آب و برق . مهمونی خونه اعظم خانم... و الی آخر
فقط باید به شدت مواظب باشی اشتباه دنبال بوی آبگوشت همسایه سر از خونه بغلی در نیاره
باید کتابی بود که هر روز برگی تازه از آن خوانده شود. نه تنها برای جماعت نثوان که ذکور هم از این قاعده خارج نیستند

هر لحظه صراط

جهان میدان مینی است که بایدآهسته و سبک از آن عبور کرد
هرچه اضافه بار بیشتری با خود داشته باشی، 

امکان برهم خوردن تعادل و خطر سقوطت را بر روی مین بالا می‌برد
بزرگترین اضافه بارهای ما، تعلقات خاطری است که به آدم‌ها و اشیاء داریم
در واقع پای‌بند مالکیتیم.

 هر چه راکه دوست داشتنی است برای خود می‌خواهیم. 
گذشته‌های تلخ را هم کناراین بارها می‌کشیم تا از دل‌سوزی برای خود غافل نشویم
آینده ‌ای که هنوز نرسیده و گذشته‌ای که به انتهایش رسیدیم‌.

 ما را در لحظه‌ی اکنون ناتوان و در دسترس می‌سازد
زخم‌های کهنه خود هر یک تله‌ای برای انفجاراند. فریاد های از سر خشم
فریاد گوش خراش
انفجار یکی از این مین‌هاست. 

اگر پیش از رسیدن به پایان؛ مین‌ها یکی‌یکی منفجر شوند تو امکانات و توان برای گذار به سوی دیگر را نخواهی داشت . 
چون انرژی برای ادامه‌ی مسیر رشدت نمانده

کلنگ از آسمان افتاد و نشکست


انگار توی کله‌ام بازار مسگرهاست
پر از فکر و حرف و جنس جور.
کلی حرف دارم برای گفتن.
اما نمی‌دونم چی رو می‌شه گفت ؟
چی جاش اینجا هست یا چی نیست؟
همه‌اش همین‌جا نوک زبونمه ولی این از همون وقت‌هاست که همیشه گفتم
حرف داری برای گفتن، اما نباید حرفی بزنی.
برای این‌که دل خودم رو خنک کرده باشم.
از بی ربط ترین موضوع ها می‌نویسم. می‌دونی؟؟
میگن علی آقا بچه‌اش نمی‌شه.
مریم خانوم گفته تلاقم بده.
البته بعضی ها‌هم معتقدند این مریم خانومه که مادر علی آقا سر عقد بسته‌اش که بچه‌اش نشه!
به‌من چه گناهش با راوی
الهام یک کت مینک تازه از دُبی خریده که چشم جمیع رفقای اناث و کور کرده.
البته زهره جون میگه: خودش که نخریده؟ میگن یه شیخ عرب ..... بهش داده
از همه این‌ها مهم تر اینه که خودکار، خودنویس یا روان‌نویس بیرون از جو، کار نمی‌کنه.
چون؛ آب که سر بالا می‌ره قورباغه ابوعطا می‌خونه


زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...