۱۳۸۵ آذر ۳۰, پنجشنبه

یلدای عشق

یلدای تازه
یلدای کهنه
کاش شب‌های زیبای، بودن‌ها

 همه یلدا می‌شد 
 مجبور نبودیم
 روزهای غصه‌ را تجربه کنیم
کاش زمان بند می‌آمدم و در یلدای عشق می‌ماندیم
پس بیا در عرض بازی کنیم

بیا دستام و بگیر،  با هم زندگی کنیم
 شاید به یلداهای عشق رسیم؟

از عشق نترسیدن را بلد باشیم
با عشق بریم
در عشق زندگی کنیم
عشق را نفس بکشیم
 

۳ نظر:

  1. سفر
    من از آن لحظه که بار سفري مي بستم
    وعده اي بود و کلام سخني در گوشم
    که بپرسم،بروم يا که ببينم!
    چه کسي عاشق معناي شب فاخته بود؟
    چه کسي با تو به دلدادگي عشق دلي باخته بود؟
    سفر دور و درازي رفتم
    و درين راه سخن هاي تو در گوشم بود!
    گفته بودي که زشب هاي تو و ماه بپرسم که هنوز،
    هست؟
    آيا گذري هست به مهتاب و شب راز و نياز؟
    گفته بودي که بپرسم،بروم يا که ببينم!
    گذر مخملي زنجره در جوي روان، هست هنوز؟
    گفته بودي لب آن رود،
    در آن دهکده آواز زني غمگين است
    بروم يا که ببينم!
    گل زيباي وجودش زچه رو مي گريد؟
    به چه ها مي نالد؟
    و چرا دايره رنگ غزل هاي خدا غمگين است؟
    گفته بودي که تورا در همه جا ياد کنم!
    خاطرات دل غمگين تو را شاد کنم.
    آخر اي دوست کجايي؟ که هنوز،
    من به زندان دل سوخته اي در سفرام!
    من از آن روز که از شاخه خشکيده
    به پرواز کشيدم پر و بال،
    اوج من در قفسي بود و بلنداي سر ام!
    و در آن شب که به مهماني باغي رفتم
    دل به آلام نگاه گل ياسي بستم
    که در اين ظلمت بي عاطفه مقهور نشد!
    من در اين وادي بي پرده سفر هاي زيادي کردم
    سال ها در سفر آبي رودي بودم
    که به ساحل نرسيده خشکيد!
    و از آن شب که به آرامگه ساحل دوري رفتم
    شاهد عشق قشنگ دل ماهي بودم
    و در آن ساحل مرگ
    رجعتي با لب خشکيده به امواج نبود!
    نه بر آن تشنه خشکيده گلو،
    قطره آبي دادند.
    نه گلستان و سمن را به کسي بخشيدند!
    من در اين وادي نفرين شده، بيهوده تقلا کردم
    که بپرسم ،بروم يا که ببينم
    ز چه رو عشق چنين بي معناست
    يا چرا سفسطه در کار دل ما پيداست!؟
    سال ها رفتم و رفتم که ببينم آيا
    ميشود نان به فقيري بخشيد؟
    با محبت غم و اندوه کسي را پرسيد؟
    اشک چشمان کسي را بوسيد؟
    مرحمي بر جگر سوخته شمعي شد،
    يا چراغي افروخت؟
    من از اين فاصله ها سخت پريشانحالم
    باورام کن که نميدانم من.
    من نميدانم از اين عشق چه ها ميگويند!
    آسمان هنر عشق نميدانم چيست!
    آخر اي دوست ،کسي با من دلسوخته همراه نشد!

    راستي، چه کسي ميداند؟
    که درين سبزه و راغ
    زاغ ها رنگ سيه روزي خود را دارند!

    اي دريغ از همه احوال
    که هرگز نشد آن روز
    که معنا يابد،عشق يعني همه چيز!
    آري، آري
    عشق يعني همه چيز!

    پاسخحذف
  2. سلام....
    یلدای تو هم مبارک....
    عین خودم برات دعا میکنم...

    پاسخحذف

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...