۱۳۸۵ آذر ۲۹, چهارشنبه

حکمت زندگی

می‌تونی به زندگی دو‌جور نگاه کنی
یکی تاریک دیگری روشن
به سمت ویلا می‌رفتم که کمر سپهبدقرنی. پیستون ترمز شکست و کاسه نمد درید و چرخ‌ها قفل کرد. به سمت جلو نمی‌رفت اما دنده عقب بی ترمز از خودش یک هنرهایی در می‌کرد
رسیدم جلوی یک کبابی شیک امروزی . پسرک جوان و از این مدل تن‌تنی ها که معلوم بود زوری جای پدرش مونده. اومد گفت چی شده؟ وای دیگه چاره نداری. بذارش برو. نگاهش کردم فوقش بیست و یکی دو سالش می‌شد. گفتم : پسر جان تنها ناامیدی مرگه، که چاره نداره
خلاصه اون مطمئن بود امشب و چاره ندارم
ولی من از دفتر تلفن گوشی شروع کردم ، در تماس سوم یک مکانیک پیدا کردم که حاضر شد بیاد. راستش چنان راحت پذیرفت که گفتم سرکاری بود. بعدش می‌گفت: شماره منو از کجا داشتی و من نمی‌دونستم کی شماره رو نوشتم به‌نام امداد دوو. از امشب شد؛ امداد غیبی
تو این مدت هم پسرک هی می‌اومد و می‌رفت. بالاخره نیمساعت بعد یه موتوری ایستاد. به ظاهرش نمی‌خورد . حتی یک آچار دستش نبود
دل و زدم به دریا و توکل به خدا کردم
چیزی نکشید لاستیک رو زمین بود و تمام قطعات مورد نیاز جلو چشمم پهن بود! تو این فاصله برو بچه‌ها و داماد تازه وارد و ...خلاصه مام که دیدیم باید صبر کنیم. رفتیم سفارش جیگر و دل و قلوه به پسرک دادم
گفتم ببین: این بساط پهن شد به هزار و یک دلیل که ما ازش بی خبریم . روزیه تو توش بود. روزیه اون مکانیک. و قرار بود ما الان اینجا جمع بشیم و این همه همگی خوش‌حال باشیم
پریا و اشکان که بهونه پیدا کرده بودن برای دیدار دوباره. پریسا که گشنش بود و من هم که راننده این کاروان بودم

لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...