۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

هم هویتی من با ذهن بیگانه





یک عمر برای منه بی‌چاره‌ام دل‌سوزی کردم و زار گریستم که:
چرا من سراغ هر چی می‌رم
به‌کل می‌پوکه؟
یعنی دست به هر کاری می‌زدم، می‌شد بلای جون
از ساختمان سازی و تصادف در جاده تا این مورد اخیر و حساسیت به رنگ
یعنی کلی موضوع داشتم برای غم‌خواری برای منه بی‌چاره‌ام
تا جایی که توهم زدم
نه که اصولن از مرگ برنگشتم که بعد از اون هیچ کاری تام و کمال نمی‌شه؟
تا جناب شهبازی
رحمت به روح پدر و مادرت
راست می‌گه
من به هر کاری که دست می‌زنم چنان باهاش هم هویت می‌شم 
که تو گویی جز این خیالی نیست
می‌شم خوده سوژه
خوده کار
و شروع به ساخت و ساز هویتی جدید می‌کردم
منه معمار
منه نویسنده
منه نقاش 
منه مادر 
منه همسر
منه عالی‌قدر
عالی پیام
و تمامی این من‌ها یک به یک از سرم می‌افتاد با بروز وقایعی دردناک
حالا با همه‌اش مواجه شدم و فهمیدم که
 این انگیزش هستی که در من به تجربه اومده است و اجازه نمی‌ده
با هیچ توهمی هم هویت بشم

روز اول مهر




از همون روز اولی که پام به کلاس اول رسید، تا هنوز
هرچی فکر می‌کنم:
 معلم کلاس اول‌م کی بود؟ چه شکلی داشت و اسمش....؟
چیزی به‌خاطرم نیست به جز هیکلی ورزیده که بی‌شک غضب‌ش لهم می‌کرد و منی که از کمر به بالاش  در یادم نیست و پیرهنی مشکی 
بی‌شک او دشمن بود که مرا از مادر جدا می‌کرد
روز اول کلاس اولی که جز این عکس و نام ، پریا رضوانی که کنارم نشسته بود
چیزی ازش در خاطرم نیست
همیشه از درس و چهار چوب‌ها متنفر بودم
و از تولدم بیزار که تا رسیدن اول مهر راهی نداشت
من خانه می‌خواستم و آغوش مادر

۱۳۹۳ شهریور ۲۶, چهارشنبه

بی حرف پیش




خدا بخواد بی حرف پیش این تابستون هم داره تموم می‌شه
به نظرم یکی از طولانی‌ترین تابستون‌ها بود
شاید سی این‌که همه‌اش رو تهران بودم و چلک نرفتم
اون‌جا نمی‌فهمی چه‌طوری هی صبح می‌شه
هی صبح می‌شه
فقط متوجه شب‌ها می‌شی که هی می‌رسه و تو کاری برای انجام نداری و لاجرم زود می‌خوابی
به سنت کهن 
اجداد همه ما یا کشاورز یا دام‌دار و به ندرت هم صنعتگر بودن
اما به دلیل نبود برق
همه سر شب می‌رفتن خونه و زود هم می‌خوابیدن
این ژن‌ش در تمامی ما بوده و شده برنامه‌ی بشری
بماند ایامی که نیمه شب تازه برمی‌گشتم خونه
نمی دونم دنبال چی بودم؟
و یا شاید فقط از حزن تنهایی خونه گریزان بودم؟
اما حالا که در خونه به آرامش رسیدم هی ترجیح می‌دم اصلن از خونه بیرون نرم
داستان همه‌ی ما نبود آرامش است و بس
دغدغه‌ی فرداها و چه کنم‌ها
خدایا لحظه‌ای منو به خودم و ذهن ذلیل مرده‌ام وا مگذار که شاید هر شب خودکشی می‌کردم

شاپرک





ديشب همين‌طور از سر بي‌كاري
رفتم به فكر هنرمندان گرامي كه طي مدتي كوتاه وابسته‌ي مواد مخدر مي‌شن
بعد گفتم: چرا؟
خودم رو گذاشتم جاي يكي از اون‌ها
مثلن يك‌بار كارت خوب در مي‌آد تشويق مي‌شي
اين تشويق رو اصلن دست كم نگيريم كه، لاكردار زيادي شيرينه
مي‌خواد لايك باشه در فيسبوك يا جايزه‌اي سر کلاس درس یا روی صحنه
برگردیم به صحنه و تو اون بالا ایستادی و همه برات کف می‌زنن، نورهای رنگی و صدای تماشاگران
کلی حال خوب می‌آره و تو دوست داری دوباره تکرارش کنی
یه روزهم با مخدرجات آشنا می‌شی و توپ می‌ترکونی و باز روی صحنه، آی تشویق و آی تشویق ...
و تو دلت می‌خواد صدای این کف زدن‌ها همیشه توی گوشت باشه
زیرا ما اسیر ذهن لاکردار هستیم
از تشویق و هیجانات بیرون لذت می‌بره
یه روز هم فکر می‌کنی: چرا که نه؟
دلت می‌خواد همیشه روی ابرها باشی
می‌شی شاپرک
معتاد نور شمع
هی می‌زنی تو رگ و می‌زنی توی رگ که هی اوج بگیری و بری بالا، بالا، بالاتر
شزم
وسطای هپروت با شعله‌ی شمع برخورد می‌کنی
پرت می‌سوزه و با مخ می‌افتی اون‌جا که همه یه روزی بناست بیفتن
اما همه سر وقت‌شون می‌افتن و شاپرک بی‌وقته جهان رو ترک می‌کنه
حالا همه این‌ها تقصیره کیه؟
شاپرک؟
شمع؟
یا کف زن‌ها؟
همه‌اش زیر سر اونی‌ست که ما رو برای اولین بار با شیرینی افتخار آشنا کرد و نگفت: بابام جان
تو باید از درون بسوزی
شعله درون توست نه بالای شمع
شعله خود تویی نه شمع
شادی تویی نه کف زن‌ها
خوشا به روزهایی که چشم باز می‌کنم و تا ساعت‌ها دلم نمی‌خواد از بستر جدا بشم
ان‌قدر در آرامش‌ هستم که چیزی به زور از تخت جدام نمی‌کنه
دلم می‌خواد همون‌جا لم بدم و به تی‌وی چشم بدوزم
هیچ صدای توی سرم ور ور نکنه
هیچی حسی منو از جا نکنه
در آرامشی همراه با سکوتی محض
من عاشق اینم نه کف زن‌ها که بلای جانند


۱۳۹۳ شهریور ۲۳, یکشنبه

اصول و فروع دین




کاش از بچگی به‌جای، اصول و فروع دین به گوشم از قصد و انرژی و اراده گفته بودند
کاش بی‌بی‌جهان به جای ساختن اوت همه تصاویر رعب‌آور از جهان نزدیک به خدا
بهم یاد داده بود
اگر راه داد 
برای فکر کردن هم انرژی حروم نکنم
تا می‌تونم انرژی ذخیره کنم
به جای پرت و پلاهایی که از بهشت و دوزخ می‌گفت
کاش مادرم، بزرگتر از دخترکی با دو گیس بافته بود
شاید خودش چیزهای بهتری به من می‌آموخت
امروز اسن قصد رو با تک تک سلول‌های بدنم، دیدم و تجربه کردم
اول صبح با قیافه کج کوله این‌جا نشسته بودم
دلم می‌خواست تولدم رو با صدای بلند جشن بگیرم
نه تنها
با هر کی که می‌شناسم و نه
برای همین هم اومدم و این پست زیری رو نوشتم و در آغازین روز خودم به خودم تبریک میلادم گفتم
ولی چنین واقع شد که
همه‌ی دوستان گرام
از صبح
نه به این دلیل که می‌خواستند، تبریک بگن
بل‌که چون هر یک کاری با من داشت و من بی رودروایسی
گفتم: امروز تولدمه
یکی دوتا هم‌چنان به حرف‌شون ادامه هم دادند و نشنیدن چی گفتم
حرف‌شون رو قطع کردم که:
    اگه امروز کارت به من افتاده
بدون که تولدمه...
زیرا، به تمامی این کلمات شیرین و حتا کلیشه‌ای؛ دل خوش می‌شم
حال می‌کنم
و منتظر نمی‌مونم کی منو به یاد داره که تبریک بگه یا نه
می‌دونم اگر بی‌توجهی ببینم آزرده می‌شم
چون این مراسم رو برای همه دوست دارم
روزی مبارک برای یادآوری،  معجزه‌ی حیات
اعلام کردم 
 اون‌ها هم پاسخ گفتن
امروز کسانی بهم زنگ زدن که برخی رو ماه‌ها  بی‌خبری بود 
قصد صبح‌م تا انتهای روز پاسخ داد
اون‌ها زنگ زدن چون من قصد همه رو کرده بودم





تولدم مبارک




البته که مبارکه
چرا که نه؟
از روزی که تونستم در این جهان تنفس کنم

و انگشتان دست و پایم را شناسایی کنم
از روزی که هنوز قدم به سر طاقچه رسیده و نرسیده بود
چهار چنگولی با این جهان مواجه شدم
خواستم‌ش
برای بهین‌تر کردن‌ش جنگیدم
با مرگ بارها رقصیدم و هم‌چنان دوستش دارم
شاید زمانی بود که می‌پنداشتم: خب که چی؟
یک عدد به ارقام سنم اضافه شد و شادی نداره
اما حال به خوبی می‌دونم هر ثانیه‌اش با ارزش بوده و هست و خواهد بود
هر ثانیه‌ای که در این جهان زیبا هستم
زیبا اندیشیدم و زیبا خواستم‌ش
این زندگی با تمام بدی‌ها و خوبی‌ها سهم من بوده و هست
و من تنها خوبی‌های‌ش را می‌شناسم
لمس می‌کنم 
و خود را به آن می‌سپارم
تولدم مبارک  من شاکر خدایی هستم که سهم من کرد 
در اینک و این‌جا باشم
با پوست و استخون

۱۳۹۳ شهریور ۲۱, جمعه

با چنگ و دندون




یکی از اون چایی احمدای مشتی دم کردم، یه وقت دلتون نخواد
کنار گل‌های ایوان نشستم  موزیک مورد علاقه‌ام  
Et Quand Bien Même رو هم می‌شنوم
در کنار
 گاه گاهی صدای چرخ‌هایی که از آسفالت خیابون سوت کشون می‌ره
من زندگی رو هم کنارم دارم
با هم چای می‌نوشیم و خدا هم هست
میهمانی زندگی‌ست
گاه من چای می‌ریزم و گاه زندگی و گاه هم خدا
چای مخصوص حضرتش، طعم دگر دارد
بهترین،  چای‌های دنیا
جمع خوبی و جمعه‌ای نیکوست
زندگی را نوشا نوش

من
 قصد ساختنش کردم
حرکت آغاز و زندگی ساختم
همین لحظه‌ها اسمش زندگی‌ست
به لطف تمام آمدن‌های مرگی که حس کردم
قدر زندگی را شناختم
بسازش
با چنگ و دندون
مدل خودت
نه چیزی که ذهن جمعی بهت می‌گه
زندگی بساز که در دستان تو و این‌جاست
نه دیروز و نه فرداست


یکی از اون جمعه خوب‌ها




این یکی از اون جمعه خوب‌هاست
یکی از اون جمعه‌های خوب کودکی
پر از حضور
عطر مادر، امنیت حضور برادر، داشتن یک خانواده و شنیدن صدای دختر
کل هم خوب بود؛ زیرا
دیشب قصد کردم، قدردانی کنم
جناب اخوی خسته و وارفته تازه رسیده بود خونه که
کشوندمش پشت بوم که بیا آب کولر من قطع شده، به اولین حرکت و ضربه لوله سوراخ شد و آب همین‌طوری.............
وقتی برگشتم این‌جا، پر از سپاس و ستایش بودم
و چرا که نه؟
اصولن قدیما یه نموره آره
یعنی از عالم و آدم طلبکار بودم و هر کسی هر کاری که می‌کرد
وظیفه‌اش بوده؛ زیرا من هم به تمامی وظایفم به خوبی عمل می‌کنم
اما نه
باید زندگی رو لحظه به لحظه در این‌جا و اکنون ساخت
ما می‌سازیم‌ش
خودش از خودش ساختار و قانونی نداره
قوانین رو ذهن ما،  بشریت علم کرده
حقیقت لحظه‌ی اکنونی‌ست که درش هستیم
و اگر بخواهی حساب‌های این اکنون 
اکنون رو فقط نگه‌داری
کلی در اکنون به سر بردی
چون براش تلاش کردی و انرژی خرج‌ش کردی



۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

مشیه و مشیانه






Mashih & mashiyaneh
oil on canvas
100 * 150 cm

.مشی و مشیانه نخستین جفت بشر در فرهنگ اساطیری ایران باستان هستند
هنگامی که گیومرث را گاه میرش و تسلیم کردن جان به جان آفرین فرا رسید، بر پهلوی چپ خویش بر زمین افتاد و در واپسین دم حیات، نطفه زنده و بالنده اش که سرخ گون بود بر زمین ریخت، و چون بر آن پرتوهای پاک و تابناک مهرشید بتابید، آن را شفاف و پاکیزه گردانید و باروری بخشید. 
سپس آن دو، سیمای بشری یافتند و روح انسانی در کالبد گیاهی شان «   ریواس » دمیده شد و مشی و مشیانه نام گرفتند.اهورامزدا آنان را بدرود گفت و به پارسایی و نژادگی فراخواند و آن دو موجود تولد یافته از گیاه ریواس مطهر و تبرک یافته گشتند



۱۳۹۳ شهریور ۱۸, سه‌شنبه

مادر من




من قد كشيدم، تو خمیده شدی
من راه افتادم، تو نشستی
من گفتم، تو شنیدی
من خواستم، تو نخواستی
من زندگی کردم، تو نکردی
من داشتم، تو نداشتی
به‌جای تو زیستم
تو نظاره کردی
مرا ببخش، ای مادر ایرانی من

۱۳۹۳ شهریور ۱۷, دوشنبه

از فرجاد تا دل‌آرام




ما یه آشنایی داشتیم به نام فرجاد
تک پسر خاندان پدری‌ش بود، بعد از چندین دختر
پدر دل خوش به فرجاد خان
می‌رفت و می‌اومد به خودش می‌بالید و به گوش ولد می‌خواند:
پسرم
شاه پسرم
غیرت خانواده‌ا بعد از من
شجاع و دلیر بعد از من
یل خونه‌ام
پهلون زندگی‌ام
در حالی‌که فرجاد آرزوی نداشت جز دل آرام شدن
خب این پسرم، غیورم، رشیدم و ..... و اینا به کار کی می‌آد؟
یک پسر حقیقی؟
تا وقتی پدر زنده بود وظیفه داشت آرزوهای پدر رو یدک بکشه
و القابی رو یدک بکشه که جامعه و خانواده‌ی بارش کرده بود و خیلی طبیعی‌ست که
فرجاد با خودش در ستیز بود که چرا نمی‌تونه هیچ یک از آرزوهای خاندان گرام رو جامه‌ی عمل بپوشونه؟
چرا غیرت مردانه و خشانت و ..... دیگر مردان درش نیست
فرجاد سال‌ها مشاوره‌ی پزشکی می‌کرد
و پدر که مرغ‌ش یک‌پا داشت
این هویت کاذبی که دیگران برای یل خاندان رقم زده بودند
باعث درد و رنج‌ش روز به روز بیشتر فرجاد و تنفرش از پدر می‌شد
بالاخره حضرت پدر روزی چشم بست و دگر باز نکرد
فرجاد ارث پسری گرفت و بعد شد دل‌آرام خانم
الان هم ازدواج کرده و یلی همسرش شده
این هویت فرجاد، همان هویتی‌ست که تقریبن همگی یدک می‌کشیم
ربطی به خرد ایزدی و ..... اینام نداره
توهمات ذهنی جامعه است
نه حقیقت دل آرام
من که آرزوی جز شدن آن‌چه که در حقیقت بودم و نذاشتن ندارم
البته مشکل جنسیتی ندارم
اما همیشه پیش از این‌که زنی خالی باشم،
دختر پدرم بودم با تمام القاب و مزایایی که من رو از رسیدن و شناخت خود واقعی‌م دور می‌ساخت
این کل ماجرای ماست بر زمین که اساتید سعی بر حل اون دارن

آهای همشهری



یک‌ماه دارم روزی یک نخود می‌رم یه توک پا توی کارگاه و پیش از فهم بوی رنگ
جختی می‌پرم بیرون
اگر با مغزم نقاشی می‌کردم، قاعده اینه که اول طرح رو بکشم
بعد برای رنگ‌هاش تصمیم بگیرم و بر اساس تجربه و آموخته‌هام کارم رو به ایکی ثانیه انجام بدم
اما، از جایی که نقاشی کاری کاملن حسی‌س و ادراکی‌ست 
بارها رنگ می‌ذارم و برمی‌دارم تا حسش به جونم بنشینه
زیرا در این بین ذهن ذلیل مرده هی می‌پره وسط و مداخله می‌کنه
یه دقه می‌رم تا صدای بنایی وسط محله
یه دقیه فلان صدا می‌برتم به فلان خاطره و ..................
و من سوار بر امواج متلاطم ذهن مداوم آواره و هی خراب کاری می‌کنم
تازه اول صبح که پا می‌ذارم به کارگاه
خدا رو یاد می‌کنم به علاوه تمامی عوامل پشت و روی صحنه‌ی کائنات که روحم امور رو به دست بگیره
اما چون هی یادم می‌ره
به خودم می‌آم می‌بینم نشستم وسط محله‌ی ابلیس ذلیل مرده و بر سر می‌زنم
این‌ها که تا این‌جاش مشکلی نداره؟
همشهری؟
کل این ماجرا همونایی‌ست که جواد خان مصفا و مورتی و مولانا می‌گن و منطق شما داغ می‌کنه
این ذهن چیه که ما کنترلی روش نداریم؟
چرا مثل مغز اراده‌ی ما یه ضرب کارش رو نمی‌کنه ؟
این چه صداییه که دائم داره توی سر ما ور ور می‌کنه؟
با خودش حرف می‌زنه
صداش تا وقت خواب هم با ماست
چرا نمی‌شه به فرمان ما عمل کنه؟
چرا خفه خون نمی‌گیره؟
تو سکوت رو می‌شناسی همشهری؟
یعنی شده تا حالا هیچ‌کی توی سرت ور ور نکنه و تو هم فکر نکنی که این تویی که داره با خودش فکر می‌کنه؟
چرا اختیاری از خود نداریم تا ساکتش کنیم؟
البته به لطف شیخ کارلوس من الان این جنس سکوت رو می‌شناسم
ولی آدم‌های منطقی، نه گمانم
خب اگر این وراج درونی از توست چرا نمی‌تونی یه دستمال بچپونی توی دهنش و ساکتش کنی؟
لابد مال تو نیست
کل شیوخ مزبوری که نام بردی
فقط دارن همین رو می‌گن
که آقا با وراج درونت هم هویت نشو که اون تو نیست
که
دشمن تو و موجب انواع بیماری، پیری، شکست و مرگ زودرس می‌شه
و منطق چنی از این کلمات و مفاهیم می ترسه و داغ می‌کنه


هی یادمون می‌ره




هی یادمون می‌ره
من‌که سرکرده‌ی فراموش‌کاران
هی جون می‌کنم و خودم رو می‌کشونم نزدیکای قله
یهو یه پشه می‌آد و با سرعت نور از برابرم رد می‌شه
با مخ می‌افتم روی زمین
توگویی که هیچ من نبود که اون‌همه جون کنده و خواسته که برسه اون بالا
ان‌گار نه که این ذهن ذلیل شده منو با یک اشاره با خودش می‌بره و 
تازه مدام در این اندیشه‌ام که:
چنی بزرگ شدم
چنی پیش رفتم
چنی قوی شدم
چنی از پسش براومدم
همون وقتایی که دارم من می‌زنم
نشستم، وسط دندونای ابلیس ذلیل مرده
من کیلو چنده؟
اگر من وزنی و هنری داشت، این همه درمانده و وامونده بر زمین حضور نداشت

۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

پرویز خان شهبازی




این سال‌ها از روی کانالش هی پریدیم و رفتیم
هی با خودمون گفتیم:
بابا این چی می‌گه دیگه؟ مولانا که خودش آخر منیت و خداوندگاری بود
تا جایی که هیچ‌گاه از منش نکند و شخصن به جستجوی شمس نرفت
چی داره برای ما که خودمون  افتادیم وسط محله‌ی بد ابلیس ذلیل مرده؟
تا این نسخه‌ی اخیر و نشستی با آرامش پای منبر تی‌وی و بر حسب اتفاق کانال مونده بود روی گنج حضور و مجبور شدم تلفن جواب بدم
این وسطام رادار آواکسم یه چیزهایی می‌شنید از دهان جناب پرویز خان شهبازی
به خودم اومدم، تلفن تمام و هنوز داشتم گوش می‌کردم
چه عجیب که حرف‌هایی شنیده می‌شد که تو گویی شیخ کارلوس در حال سخن است
خلاصه که دردسرتون ندم که موضوع عنب و انگور بود
در واقع همه یک چیز رو می‌گن
از مولانا تا کریشنا مورتی و جعفر مصفا تا کاستاندا
ذهن بیگانه
محله‌ی ابلیس ذلیل مرده
با یک تفاوت که همه پیغام رو می‌دن
این‌که دچاریم
دچار منه ذهنی، طرح ، قالب
ولی راه کاری برای تخلیه‌ی این اشکاف پر از خرت و پرت ارائه نمی دن مگر
شیخ اجل دون خوان و مرور
خدا وکیلی هیچی مثل مرور و ریختن اضافات اشکاف به بیرون فایده نداره
اما شنیدن سخنان پرویز خان در حین کار و زندگی هم خالی از فایده نیستژ
یعنی چند روزه پرویز خان یک بند حرف می‌زنه و مام به زندگی مشغول
تکرار و یادآوری برای بازشگت به خویشتن خویش،‌خالی از لطف نیست
حال من که خوبه
شما هم سری به گنج حضور پرویز خان شهبازی بزنید، بد نیست

حواشی بهشت



ای کاش راهی به بازگشت به اصل و فطرت خود بود
به لطف آخرین طبیب افتادم کنج بهشت و مات و مبهوت به اطراف نگاه می‌کنم
یعنی
طرف بسته‌مون به نسخه‌ای که از پسش چیزی جز ژنریک پایه و اساس فطرت نیست
بی خیالی و بی هویتی با منه ذهنی
از حاشیه‌ی محله‌ی بد ابلیس ذلیل شده رفتیم کنج بهشتی خیالی
نه فکری و نه ایده‌ای
نه بیمی و نه هراسی
هیچ چیزی نیست جز سکوت درون و بیرون
بد هم نیست
اگر نشده از پس ذهن نکبت به تمام بر بیام، نیم‌بند دارویی‌ش شده
یعنی هم‌چین روی ابرا گیر کردم که نه می‌شه بیام پایین و نه برم به بعدی بالاتر
نه خوش می‌گذره و نه بد
همین‌که مثل ور وره جادو یه بند به گوشم نمی‌خونه، خوبه
اما چه کنم با بخش بی‌قیدی و بی غیرتی؟
وقتی می‌شه با یک نسخه یه نموره در کارگاه بود و قدری هم پای تی‌وی لم داد و از چیزی شاکی نشد
در این زمانه‌ی داعش‌یان از معجزه کم نداره

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...