۱۳۹۳ شهریور ۲۶, چهارشنبه

بی حرف پیش




خدا بخواد بی حرف پیش این تابستون هم داره تموم می‌شه
به نظرم یکی از طولانی‌ترین تابستون‌ها بود
شاید سی این‌که همه‌اش رو تهران بودم و چلک نرفتم
اون‌جا نمی‌فهمی چه‌طوری هی صبح می‌شه
هی صبح می‌شه
فقط متوجه شب‌ها می‌شی که هی می‌رسه و تو کاری برای انجام نداری و لاجرم زود می‌خوابی
به سنت کهن 
اجداد همه ما یا کشاورز یا دام‌دار و به ندرت هم صنعتگر بودن
اما به دلیل نبود برق
همه سر شب می‌رفتن خونه و زود هم می‌خوابیدن
این ژن‌ش در تمامی ما بوده و شده برنامه‌ی بشری
بماند ایامی که نیمه شب تازه برمی‌گشتم خونه
نمی دونم دنبال چی بودم؟
و یا شاید فقط از حزن تنهایی خونه گریزان بودم؟
اما حالا که در خونه به آرامش رسیدم هی ترجیح می‌دم اصلن از خونه بیرون نرم
داستان همه‌ی ما نبود آرامش است و بس
دغدغه‌ی فرداها و چه کنم‌ها
خدایا لحظه‌ای منو به خودم و ذهن ذلیل مرده‌ام وا مگذار که شاید هر شب خودکشی می‌کردم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...