
کاش از بچگی بهجای، اصول و فروع دین به گوشم از قصد و انرژی و اراده گفته بودند
کاش بیبیجهان به جای ساختن اوت همه تصاویر رعبآور از جهان نزدیک به خدا
بهم یاد داده بود
اگر راه داد
برای فکر کردن هم انرژی حروم نکنم
تا میتونم انرژی ذخیره کنم
به جای پرت و پلاهایی که از بهشت و دوزخ میگفت
کاش مادرم، بزرگتر از دخترکی با دو گیس بافته بود
شاید خودش چیزهای بهتری به من میآموخت
امروز اسن قصد رو با تک تک سلولهای بدنم، دیدم و تجربه کردم
اول صبح با قیافه کج کوله اینجا نشسته بودم
دلم میخواست تولدم رو با صدای بلند جشن بگیرم
نه تنها
با هر کی که میشناسم و نه
برای همین هم اومدم و این پست زیری رو نوشتم و در آغازین روز خودم به خودم تبریک میلادم گفتم
ولی چنین واقع شد که
همهی دوستان گرام
از صبح
نه به این دلیل که میخواستند، تبریک بگن
بلکه چون هر یک کاری با من داشت و من بی رودروایسی
گفتم: امروز تولدمه
یکی دوتا همچنان به حرفشون ادامه هم دادند و نشنیدن چی گفتم
حرفشون رو قطع کردم که:
اگه امروز کارت به من افتاده
بدون که تولدمه...
زیرا، به تمامی این کلمات شیرین و حتا کلیشهای؛ دل خوش میشم
حال میکنم
و منتظر نمیمونم کی منو به یاد داره که تبریک بگه یا نه
میدونم اگر بیتوجهی ببینم آزرده میشم
چون این مراسم رو برای همه دوست دارم
روزی مبارک برای یادآوری، معجزهی حیات
اعلام کردم
اونها هم پاسخ گفتن
امروز کسانی بهم زنگ زدن که برخی رو ماهها بیخبری بود
قصد صبحم تا انتهای روز پاسخ داد
اونها زنگ زدن چون من قصد همه رو کرده بودم