یکماه دارم روزی یک نخود میرم یه توک پا توی کارگاه و پیش از فهم بوی رنگ
جختی میپرم بیرون
اگر با مغزم نقاشی میکردم، قاعده اینه که اول طرح رو بکشم
بعد برای رنگهاش تصمیم بگیرم و بر اساس تجربه و آموختههام کارم رو به ایکی ثانیه انجام بدم
اما، از جایی که نقاشی کاری کاملن حسیس و ادراکیست
بارها رنگ میذارم و برمیدارم تا حسش به جونم بنشینه
زیرا در این بین ذهن ذلیل مرده هی میپره وسط و مداخله میکنه
یه دقه میرم تا صدای بنایی وسط محله
یه دقیه فلان صدا میبرتم به فلان خاطره و ..................
و من سوار بر امواج متلاطم ذهن مداوم آواره و هی خراب کاری میکنم
تازه اول صبح که پا میذارم به کارگاه
خدا رو یاد میکنم به علاوه تمامی عوامل پشت و روی صحنهی کائنات که روحم امور رو به دست بگیره
اما چون هی یادم میره
به خودم میآم میبینم نشستم وسط محلهی ابلیس ذلیل مرده و بر سر میزنم
اینها که تا اینجاش مشکلی نداره؟
همشهری؟
کل این ماجرا هموناییست که جواد خان مصفا و مورتی و مولانا میگن و منطق شما داغ میکنه
این ذهن چیه که ما کنترلی روش نداریم؟
چرا مثل مغز ارادهی ما یه ضرب کارش رو نمیکنه ؟
این چه صداییه که دائم داره توی سر ما ور ور میکنه؟
با خودش حرف میزنه
صداش تا وقت خواب هم با ماست
چرا نمیشه به فرمان ما عمل کنه؟
چرا خفه خون نمیگیره؟
تو سکوت رو میشناسی همشهری؟
یعنی شده تا حالا هیچکی توی سرت ور ور نکنه و تو هم فکر نکنی که این تویی که داره با خودش فکر میکنه؟
چرا اختیاری از خود نداریم تا ساکتش کنیم؟
البته به لطف شیخ کارلوس من الان این جنس سکوت رو میشناسم
ولی آدمهای منطقی، نه گمانم
خب اگر این وراج درونی از توست چرا نمیتونی یه دستمال بچپونی توی دهنش و ساکتش کنی؟
لابد مال تو نیست
کل شیوخ مزبوری که نام بردی
فقط دارن همین رو میگن
که آقا با وراج درونت هم هویت نشو که اون تو نیست
که
دشمن تو و موجب انواع بیماری، پیری، شکست و مرگ زودرس میشه
و منطق چنی از این کلمات و مفاهیم می ترسه و داغ میکنه
.jpg)