۱۳۹۳ شهریور ۱۷, دوشنبه

هی یادمون می‌ره




هی یادمون می‌ره
من‌که سرکرده‌ی فراموش‌کاران
هی جون می‌کنم و خودم رو می‌کشونم نزدیکای قله
یهو یه پشه می‌آد و با سرعت نور از برابرم رد می‌شه
با مخ می‌افتم روی زمین
توگویی که هیچ من نبود که اون‌همه جون کنده و خواسته که برسه اون بالا
ان‌گار نه که این ذهن ذلیل شده منو با یک اشاره با خودش می‌بره و 
تازه مدام در این اندیشه‌ام که:
چنی بزرگ شدم
چنی پیش رفتم
چنی قوی شدم
چنی از پسش براومدم
همون وقتایی که دارم من می‌زنم
نشستم، وسط دندونای ابلیس ذلیل مرده
من کیلو چنده؟
اگر من وزنی و هنری داشت، این همه درمانده و وامونده بر زمین حضور نداشت

لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...