۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

توپ مروارید


یه چیزهایی هست، اسمش هرچی باشه، با ماعجین شده
مثل صدای نقاره‌خونة امام رضا که اگر صد سال یه‌بارم پام برسه، یا جایی بشنوم یه‌جوراییم می‌شه
یادمه بچه که بودیم موقع افطار و سحر آدم‌هایی راه می‌رفتند و با صدای خوش رمضان خوانی می‌کردن
مثل الان
دارن، توپ رویت ماه را در می‌کنن
انگار همه این‌ سال‌ها نشنیده بودمش
یه‌جور خاصیه، حالم رو منقلب کرده. دستام داره می‌لرزه و تایپ می‌کنم. تنم یخ کرده
من عاشق این سُنن هستم یا به‌قول رفقای اون‌ور آبی کالچر و سرمونی. جای همة شما خالی
شهر، کشور نقطه به نقطه‌اش داره نفس می‌کشه
مهم نیست چه کسی این ماه نو را دیده
مهم اینه سال تقدیری جدید آغاز و سال کهنه رفته
مهم اینه هستم، با تن سالم و همچنان در کنار خدا می‌خوابم و بیدار می‌شم
فردا ناهار عید فطر
امشب شام عید
تا هستیم، تا هستند قدر این‌ها را بدانیم که ممکنه چند سال دیگه با حسرت از همین‌ها یاد کنیم
عید بر عاشقان مبارک

فطر مبارک

ن
بالاخره اگر خدا بخواد
ابر و با و مه و خورشید و فلک دست به دست بدن و این ابرو کمانی، امشب رویت بشه،
ماه رمضان تمام شد
البته نه سخت و نه خیلی هم آسون.
خب اگه بگم آسون بود که یا فکر می‌کنید، مرتاضم.
یا از قبیلة مائو‌مائو اومدم که آسون بوده
اما واقعا آسون بود چون می‌دونستم قراره چه‌کار بکنم. یا هدف از این ریاضت چی بود
از خودم می‌گم
مرکز تصمیم گیری، ضایع
اراده، افتضاح
نفس، دو به شک
ایمان، بین زمین و هوا
البته نه به این شوری .اما گفتم، که کسی رو دستم بلند نشه
عادی نیست در برابر ساده‌ترین حرکات حیاتی مقاومت کنی و به رسیتال خواستنی‌ها گوش کنی
اما، این غیرعادی‌ها باعث حرکت در کانون ادراکی شد که یک‌سالی بود یحتمل یک جا مونده بود و داشت رسوب می‌گرفت
اما با ترک عادت خوردن، یه تکونی خورد و به هر جون کندنی بود، راه افتاد
بارویاهای طلایی آغاز شد
حال خوب، همان حالی که قصدش را کرده بودم

یعنی چی، این جماعت تا روزه می‌گیرن، سگ می‌شن؟
نفس فریاد می‌زنه. می‌خوام. مگه نمی‌بینی من، ......................؟

در آخر که دیگه داشت روزه هم عادت می‌شد، به ریسمان‌های الهی چنگ انداختم و اراده رو روی هوا زدم
نمی‌خوام وارد جزئیات" کلیاتی " بشم که بعد بگید: اینم از عوارض روزه؛ تلخ، چت کرد
عید، قصد و اراده
عید، طالب و مطلوب
عید، شک تا ایمان
عید، ایستادگی برابر ، " منه" اعظم
عید، حال و هوای عاشق‌گونه
عید، سحری‌های مقدس و افطارهای زلال
بر همه روزه داران مبارک


در ضمن میلاد مولانا هم سبز

طلبه


اشتباه طلبه بودنه چیزی است
وقتی طالب چیزی هستی، حکم خریداری در بازار شلوغ را داری
اول راه تازه نفس و سرحال به ویتریتن‌هاا نگاه می‌کنی، یه نگاه به انتهای بازار کافی‌ست صبر کنی
تا ته بازار که برسی از تنوع جنس و خستگی حتی خودت را هم گم می‌کنی
در نتیجه فقط از روی خستگی
دست دراز می‌کنی و جنسی را برمی‌داری
جنسی که بعید است خواستة اول بازارت بوده باشه
دنبالش نگرد
خودت را دوست داشته باش و به خودت عشق بده
تبدیل به عشق رُبایی می‌شی که، در مسیر، عشق و همة نیکویی ها به سراغت می‌آن

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

نوستراداموس


پارسال همین موقع در شرایطی به تهران برگشتم که هنوز، لباس‌ها به چوب و در کمد آویزان که زودی برمی‌گردم
البت امیدوارم تا جالا جک و جونور لباسی برام گذاشته باشن
دفاتر و کتب به ردیف کنار پنجره، البت اگر از نعمات آفتاب و بارون دفتر و دستکی سالم مانده باشد
گردوهای تازه چیده پهن در اتاق پایین به انتظار خشک شدن، البت اگر موشی ، کرمی چیزی گذاشته باشن و الی آخر
کلی ارد و سفارش صادر کردم که دو هفتة دیگه برمی‌گردم. تازه بازم فکر می‌کنم حالیمه و خیلی بارم هست
ولی شما که از رفقای صمیمی و قدیمی خانة دوست هستید، می‌دونید امسال من از چند خان گذشتم
خان‌هایی که حتی تفکرش را بلد نبودم
باز با همه این‌ها، هنوز فکر می‌کنم، چیزی بارم هست
ولی کی می‌دونه یک‌ساعت دیگه چی می‌شه؟
من‌که، غلط کرده باشم دیگه کلامی لافی به گزافه بزنم
چی فکر می‌کردیم، چی شد
البت بد هم نبود، مدتی که اون‌جا بودم برخی نادوستان چقدر نگران من و تنهایی و جنگل بودند و هی بی‌ربط قرار بود برای یه کاری از سر کوچه‌مون رد بشن و منم که شرمنده و نه گمانم هیچ‌یک پا از تهران بیرون گذاشته باشن

سرند
یک عده هم در اون سفر شناسایی و سرند شدن
مثل بچگی که بی‌بی‌جهان می‌خوند: شاه بیاد با لشکرش
پسرش پشت سرش
آیا بدم آیا ندم
که هیچ بعید نیست از صدقه نجات من براندازی به‌پا شد
وگرنه به‌قول گلی " الانه باهاس ملکه بودم " شایدم اصلا خود شاه بودم. چون یا هیچی، یا همه‌اش
این قانون، اول و وسط و آخر زندگیمه و چون در یک ملک دو شاه نگنجد
رژیم عوض شد
ولی به‌خدا تقصیر من نبود. من فکر می‌کردم، شاه هم مثل خدا غیر قابل تعویضه
خب، عیبی نداره مادر. آدم نباید هیچ‌وقت بد به دلش راه بده. شاید قراره یه جای دیگه یه چیزی بشم؟
تا دم گور اوضاع همینه و باز فکر می‌کنیم، خیلی بلدیم
خیلی می‌دونیم و طرف بگه " ف " ما تا فرزاد که هیچ تا فرانسه رفتیم و بعد از دور در شانزه‌لیزه برگشتیم
همه این صغری کبری فقط برای شهادت به بیت مشهور خواجة شیراز بود
باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

جیگرکی


دلم لک زده برای یه سیخ جیگر، داغ و سوزنده
چیه؟

شماها دلتون هیچی نمی‌خواد؟
اونم وقت روزه. 
ما که یه عمره روزة جیگر گرفتیم
چندسال پیش که همین‌طوری دلم جیگر خواسته بود.

 رفتم دم، یه جیگرکی.
البته سوالم با حضور اون‌همه جیگر در یخچال کمی تا قسمتی احمقانه بود.
اما پرسیدم: جیگر داری؟
طرف هم نه گذاشت و نه برداشت گفت:

نداشته باشمم جیگر خودم هست
از اون‌موقع توبه کردم سراغ جیگرکی برم
توی خونه حال نمی‌ده. 

آخر همه زحماتش مال منه و طبق معمول از لذت چیزی نمی‌فهمم چون یخ کرده‌اش به خودم می‌رسه
فکر کن
فکر کن حتی به قاعدة یک سیخ جیگر تنهام
خب چیه؟
دلم جیگر می‌خواد و یادگرفتم جیگر رو باید با یک جیگر خورد. 

تنهایی امکان پذیر نیست
آخه اینم شد زندگی؟

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

بشنو از نی، چون حکایت می‌کند


این شازده پسر معروف به " همای " مصداق کامل و ناب، نی و نی‌ستان مولاناست
نمی‌خواد تو به‌قدر من جدی بخونی، اما من با تمام حسم می‌نویسم که این، نی. کشف جدید منه
حالا شما ببخش اگر عقب موندم. یک هفته‌ است کشفش کردم
صداش یه‌جوریه. تهی، ولی محکم و استوار
نرم ولی، کوبنده و پایدار
حزن غریبی پشت صداش، که انگار از فراسو آمده و اینجا اسیره
خلاصه یک‌بار شنیدنش ارزش صرف وقت را داره
دم، سعید جعفرزاده (همای) و گروه مستان همگی با هم گرم

آخی، نازی


می‌دونی چیه؟
این صندوق‌چة زیر خاکی، عشقولانه‌های من سر باز کرده و کلمات از پسش بی‌تابی می‌کنند
نیاز به شنیدن، ترانه‌ای عاشقانه و عبور از "هراز " زیر پوستم رو ای همچی قلقلک می‌ده
انتظار و صد بار پشت شیشه و صفحة ساعت سرک کشیدن و یک خروار احوالات عاشقانه که مثل شراب ناب جاافتاده و چندین هزار ساله شده از سقف اتاق آویزان و من
دلیلی برای نگاه کردن یا تفکر به هیچ‌یک را ندارم
خوش‌بحال اونایی که با یه جواب سلام کش‌دار ده‌تا " سی‌دی" گوش می‌دن و سه بار از "هراز" می‌رن و از" چالوس " برمی‌گردن
با دو تا تلفن پشت هم و بی‌بهانه
تمام کلمات صورتی، عشق را به‌تن می‌کنند
در قحط سالی، صرف
اسیرم
اسیری زیر صفر

هرچی بود، بود


از اهالی، دوستان و همسایگان سیب که به فکر رفع مشکل تنهایی من برآمده و در صدد ابداع راهکاری برای شفاف‌سازی بین من و دختران حوا دارن بسی شادمان و سپاسگذارم
اما
اما، اگر واقعا سیستم جواب نده تکلیف چیه؟
بانوان گرام حدیث کور و گودال و آواز ابوعطای قورباغه ‌اند با من
می‌دونم بی‌شباهت به کلنگ از آسمان افتاد و نشکست نیست. نه این‌که خدایی ناکرده دور از جون، چشمم کف پاهاشون، روم به دیفال بانوان اشکالی داشته باشن. نه به خدا
مادر پسرش را برد پیش دکتر. گفت: دکتر جون قربون دستت یه چی بده این آقا مجید ما انقده از دارو درخت نیتفه
دکتر از پشت عینک نگاهی کرد و گفت: دوای جونور چطوره؟
واه! دکتر
جانم بچه‌ات اگه کرم نداشت بالای دار و درخت سردر نمی‌آورد
حالام حکایت، کاستی‌های منه
چه کنم که مدل دنیام سر از هپروت اعلی درآورده و خودم از دنیا رونده و از آخرت مونده شدم؟
خدایا هم صحبت‌های منم برسون. خاص و عام نداره. فقط هم زبونم رو بفرست

چرا اینطور شد؟


به سیگار پک می‌زنم، روزه‌ام رو می‌شکنم
با خط افق می‌رم و دقایقی همان‌جا گیر می‌کنم. دلم می‌خواست یه‌روز چشم باز کنم، یکی دیگه باشم
هرکسی جز خودم
چرا اینطور شد؟ دوباره پک عمیقی به سیگار و نگاهم سوار دود و در خط افق می‌ره
باز خودم می‌پرسم: آخه چرا؟ چرا اینطوری می‌کنی با من؟ دیگه نمی‌دونم طرف حسابم ابلیس یا پروردگاره
بالاخره وقتی تو یه‌جا ساکنی و با دیگران ارتباطی نداری، ناگاه به خودت می‌آی می‌بینی، خیلی ها با تو کار دارن، خودت نمی‌دونی
بعد از خودم می‌پرسم، این باور من از جهانه؟
شکل جهانه؟
من سر از بد جایی درآوردم؟
خودم، خودم و اینجا آوردم
من اشکال دارم؟ چرا دردم می‌آد؟
چرا واکنش نشون می‌دم؟
چرا آدمم؟
مگه قرار بود از اول چی باشیم. همین آدم خطار کار به‌قول گلی:« سیب خور» پناه می‌برم به‌تو
نکنه واقعا نباشی؟
یعنی ممکنه تو توهمم باشی؟
یا رویایی کودکانه که شبی زیر لحاف تاریک وحشت به‌نام امنیت ساختمت؟

۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه

تی‌پارتی


نمی‌دونم چی شد که اینطور شد؟
یا شایدم از اول خودش برای خودش این مدلی بود؟
هرچی که بود از وقتی یادم هست، با طایفة نسوان نمی‌تونستم ارتباط برقرار کنم. گوشت رو بیار جلو، دوستشون نداشتم
شاید از برکات وجود خانم والده از این بانوان گرام دورماندن را بهتر پسندیدم
اما، اما جونم برات بگه، اول و وسط و آخرش خودم زن هستم و اگه بتکونیم از ته کیسه یه سه‌چهارمی زن دارم و گاهی دلم برای یه چیزایی تنگ می‌شه
مثلا: بساط سبزی پاک کردن و غیبت‌های زنونه. به خودت می‌آی شب شده و فریزر تا سال آینده تکمیل
یا میهمانی شیک قهوه و چیزکیک در عصر جمعه.
افه برای آخرین مد پاریس و ماشین آخرین مدل که من هر دو رو کم دارم
و با کمال شرمندگی حتما پیش اون‌ها کم می‌آوردم
منم و یه هوتول مراد برقی که مجبور می‌شدم چهارتا محل اون‌ور تر پارک‌ش کنم
یا شب‌چره‌هایی که تا صبح سی‌دی پسران آدم می‌خونه تا دم، صبح که یکی‌یکی از براکات انرژی‌های ما سوسک شده باشن
فکر کن! دو هفته پیش خامم کرد و تو خیابون برای فروش ماشین ازم شماره گرفت
بلافاصله پشیمون شدم. اما کار از کار گذشته بود. یازده شب که می‌شه یاد ماشین من می‌افته. البته امشب حقش رو دو دستی گذاشتم کف یک دستش
خلاصه از این قبیل قصه‌ها
چه فایده که نه عشق گیرم اومد نه چهارتا رفیق بانو که بشه باهاشون زیر چتر نسترن کمی آب در هاون کوبید
سیبیل آقایون و تاب داد
و برای جنابان شوهراشون دسیسة براندازی به‌پا کرد

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

خواب جمعه


دیشب خواب دیدم
خوابی قشنگ، پر از مهربانی، سرشار از کودکی
خواب دیدم که به ذوق برداشتن عیدانه به اتاق نشیمن دویدم. یک بستة کوچک کادویی که در آن عروسکی با مارک چهره‌نما خفته بود
بر داشتم، چشم باز کرد،
بغلش گرفتم، گفت ماما
سماور بی‌بی‌جهان قل‌قل می‌جوشید و من با یک کف دست نان سنگک تازه شاد شدم
اختیار جهان به دست باورهای سادة من بود و آمدن پدر به خانة کوچکی که همة جهانم بود
حالا کجا ایستادم؟
چرا نه یک کف دست، بلکه خود نانوایی هم شادم نمی‌کند!
نه یک عروسک
که هیچ موجودی خنده به لب‌هایم نمی‌آورد
چطور شد که فکر کردم اگر روزی این عروسک‌ها جان بگیرند و واقعا خود را در آغوشم بندازند و بگن: مامان. من پر در خواهم آورد؟
به همین اندیشه، همه عمر را بر باد ندادم؟
چرا با هیچ شب و روز عیدی دیگر نمی‌خندم؟
من
من، حتی برای ورود گلی به جهان تازه شاد نیستم
شاید حتی می‌ترسم
چرا انقدر وحشتزده‌ام؟
من از چی می‌ترسم؟ از خستگی‌های پشت سر؟
از هراس آینده؟
چرا امروز را گم کردم؟
چرا به ذوق رسیدن به یک صبح جمعه قند در دلم آب نمی‌شود؟
چرا زیبایی‌های کودکی از دلم رفت و اینچنین غمگینیم؟
تقصیر از سیاست مداران یا عشق‌های پوشالی‌ست که امید صبح و باور زیبایی
چشم براهی و شاد برخاستن را از ما گرفت؟
یا تقصیر مادر که جهان را زیبا تعریف کرد؟

تظاهرات ده‌ها همسر يک مرد نيجريه‌اي!


شنیدی؟
بعید می‌دونم کسی نشنیده باشه

یک معلم بازنشستة تاریخ و جغرافیا از اهالی نیجریه به تاریخ پیوست. دیروزدر نیجریه به‌خاطر این آقا که نسبت غریبی با رستم دستان داره تظاهراتی با شرکت هشتاد وشش زن و صد و هفتاد فرزند براه افتاده
ببین ما قدر نمی‌دونیم.
حالا این پسران آدم را که به چهار عقدی و خدادتا زیر میزی دل خوش داشتن را باید روی سر حلوا حلوا کنیم
اما از اون‌جا که ذات بشر ناسپاس و ناشکره، دادگاه مدنی خاص هم همیشه پر ازدحام و قیامتی برپاست
کمی نظر بلند باشید. ایدز هم از افریقا به جهان رخنه کرد
انقدر با این پسران آدم دعوا کنید که به روزگاری بیفتید مثل اون بانوان گرام، دختران حوا برای آزادی آقای شوهر در خیابان‌ها تظاهرات به‌پا کنید
از من گفتن. می‌دونی که از هفت دولت آزادم. دلم برای شماها می‌سوزه که قدر این برکات خدا دادی را نمی‌دونید و با یافتن اولین تارموی مشکوک روانة منزل ابوی گرام می‌شید
هشتاد و اندی زن خواستار آزادی شوهرشون هست و همگی متفقا از ایشون راضی و در کمال عدل و انصاف با هم زندگی می‌کنند، که هیچ. تازه آقا گفته بیام بیرون بعدی هم می‌گیرم
خدا چه جونی و چه رویی به بعضی داده. از صبح هر چی حساب می‌کنم، سر در نیاوردم این جناب چطور زمان را به مساوات بین زن‌ها تقسیم می‌کنه؟
کی وقت کرده صد هفتاد بچه درست کنه؟
حالا باز بشینید تا شاهزادة سوار اسب سفید پیدا بشه

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

منو عشقولانة کیهانی



اگر سرکار خانم والده، این دورنگار را فرستاده بود؛ اصلا جای حیرت نداشت. چون گاهی ایمان می‌آرم او از مولودش فقط شکلش را بلده، نه بیشتر
اما از رفیق رفقا دیگه اصلا انتظار نداشتم که منو نشناسن و فکر کنن، بلدم عشق را فراموش کنم
والله انقدر گفتیم که دست زیاد شد و سر خودمون موند بی‌کلاه. گفتم مدتی اسمش رو نبرم بلکه خود عشق نگران غیبتم بشه و بگرده دنبالم
اما هر زمانی حال خودش رو داره. زمان که هیچ. هر روزی
گاهی صبح با چشم عزا گرفته از تخت جدا می‌شدم تا شب بیست هزار بار از مانیتور می‌پرسیدم، چرا باید بنویسم، وقتی اصلا تو مودش نیستم و جوهرة خلاقیت‌تم بهوت‌افسرده؟
بعد زوری چهار خط کار می‌کردم و این وسطام به هزار و یک دلیل بازیگوشی
تازه‌ها کشف کردم که امواج کیهانی هر روز بخشی از وجودم را ساپورت می‌کنه. البته تاریخ و تقویم نداره
اما دارم با توجه یادمی‌گیرم که، روزی که مود مال نقاشی‌ست، بیخود دنبال نوشتن نرم
روزی هم برای باغبانی‌ست، پس فقط باغبانی کنم
گاهی مثل دیروز، حس خانوم خونه برم‌می‌داره و جو گیر می‌شم، دور از جون همگی، مثل خر یا موتور دیزل خونه رو زیرو رو می‌کنم
چرا همیشه فکر می‌کردم یک کار اصلی هست و باقی اسباب اوقات فراغت؟
همه‌اش اصلیه چون بخشی از من را تجربه می‌کنه. منه عاشق گیاه
منه عاشق، رنگ، سنگ، گل و بخصوص چوب
حتی متریال کار هم با مودم تغییر می‌کنه
حکایت احوالات ایام شهر رمضان
مودم به طریقة خفن محسوسی عرفانی و گپ و گوی کیهانی حال بهتری داره. اما خب چه کنم؟
ببین این از اون ورژن عشقاست، که یا نمی‌گیره یا اگه بگیره نه می‌تونی عشق خطابش کنی. و نه اون شوق مجنون گونه را به جنونی آنی
حسنش‌ هم به اینه طرف، اگر درست چشم باز کنی و درونت را ساکت، هر لحظه نیازش باشه، هست
غلط نکرده باشم، این یه چیزی اونور عشقه. هنوزم معتقدم، عشق تاچ و ماچش با همه
وقتی عشقی نیست، چاپ کنم؟

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

مناجات حضرت امیر



یه چیزایی بزرگه، هر چقدر هم که تو بزرگ باشی
یه چیزایی غیر قابل توصیفه، حتی اگر تو صندوق‌دار، کلمات باشی
بزرگ ، بزرگ، وقتی تو نیاز باشی
در همه زندگیم دو مناجات هست که بد جور قلقلکم می‌ده. یکی جوشن کبیر. دومی، قشنگ ترینش، مناجات حضرت‌امیر در مسجد کوفه است
شب قدر و غیر قدر هم نمی‌شناسه. اما ، حسابی مناجاته
تو از این پایین بزرگی رو می‌بینی، زجه می‌زنه
از ته دل
تو آرومت می‌گیره
درد آدم وقتی خیلیه که از جمع جدا و تک افتاده. می‌شه حکایت مورچه‌ای که با یه قطره بارون فکر می‌کنه، سیل اومده
وقتی می‌بینم علی هم، دردشمی‌گیره، چنان حقیر برابرش قرار می‌گیره و عاجزانه ازش امداد می‌خواد
می‌فهمم این درد فراغ و تنهایی آدمی، ذاتی‌ست
تنها مال من نیست. بعد با وجدان و روحی آروم‌تر به رختخواب می‌رم

وقتی می‌گه:
اى آقاى من، اى آقاى من، تويى رهبر و دليل و من متحير و سرگردان و آيا در حق متحير سرگردان جز دليل و رهبر كه ترحم خواهد كرد؟
فکر کن، علی هم مثل من، متحیر و سرگردان!

وای از وقتی دردمون می‌گیره. فریاد می‌زنیم. خسته شدم. چرا من؟
اى آقاى من، اى آقاى من، تويى سلطان و من بنده امتحان شده و آيا در حق بنده امتحان شده جز سلطان عالم كه ترحم خواهد كرد؟


فکر می‌کنیم، جاودانه‌ایم و تا ابد وقت برای جبران هست. خداحفظ کنه شنبه‌هایی که همیشه برای آغازی در تاریخ هست.
از شنبه شروع می‌کنم
اى آقاى من، اى آقاى من، تويى موجود دايم ازلى و من موجودى زوال پذير و آيا در حق موجودى زوال پذير جز ذات دايم ازلى كه ترحم خواهد كرد؟


گاهی چه هول برمون می‌داره، کسی هستیم!
نیستیم؟
پس داستان حضور روح الهی در ما چی می‌شه؟
باز ما همان مخلوقیم
اى آقاى من، اى آقاى من، تويى آفريننده من و من مخلوق توام و آيا در حق مخلوق جز آفريننده او كه ترحم خواهد كرد؟

خداوندا قدری به قاعدة قدر بزرگی، خودت برای ما رقم بزن
آمین

من نیازم


یه وقتایی دعا می‌کنیم، یه وقتایی که د‌ل‌مون شکسته، تنگه، ناامید یا نگرانه.
البت اگر بخوام تمام موارد رو بگم، تا آخر صفحه جنگه
اما همون‌وقتای ناامیدی، دل‌نازکی، دل‌تنگی، دل‌ شکستگی و خلاصه هر جایی که یه دلی به تنگ اومده
دعا می‌کنیم
گاهی یه جورایی بد فرم بهمون می‌شینه و انگار صدای سر‌خوردن جوهر که بهتر از سر خوردن گچ روی تخته سیاهه را می‌شنوی که داره پای امریة امضاء شد و مراد مورد قبول واقع شد
حالا حتی ممکنه خیلی هم صدایی نشنوی، اما یه نقشی روی دلت می‌شینه
نقش استجابت، مثل عطر گلاب‌ی که در صحن حرم پیچیده
مثل ربنای دم افطار
مثل گرسنگی‌های لحظه به لحظه، پی‌ ِ دیدار
مثل عطش ناب باور و ایمان
خلاصه که چه حالی می‌ده

ناشناس


وقتی ما تا این حد تابع ابر و باد و مه و خورشید و فلک هستیم؛ کدام قانون می‌تونه ما رو تعریف کنه؟
یه روز از صبح یله داده بر تخت سلطنت چشم باز می‌کنیم. روز بعد ته دوزخ
بعضی اوقات خنثی و خواجه، گاه آتشفشانی، خارج از اندازه
یه روز امواج کیهانی مال ما نیست و چراغ ها همه قرمز و دست اندازها در راه منتظر ایستاده
روز بعد همه سبز و جاده‌ها آسفالته
امروز کافیه مرد بقال با خندة شیرین سلامم کنه و از ته برزخ ببره پشت ویترین نوشابه‌های خنک، در داغی تابستان گرما زده
فرداش با ترشرویی حتی جوابم را نده و برم توی موتور داغ زیر یخچالش
یک قبض ناهمراه این همراه بدمصب که همیشه از ترس خاموشه، یا برقی که از بیزاری، شدت نور، همیشه کم‌رنگ
خلاصه تا وقتی به هر نسیم و وزة زنبورک ما بالا و پایین می‌شیم، چطور می‌تونیم تعریف درستی از منه، من داشته باشیم؟
چطور می‌تونیم دیگران را قضاوت کنیم؟
چطور می‌شه دنیا را تشریح کرد، زشت، زیبا، بی‌رنگ، ناهماهنگ، بهشتی، خدایی، اهریمنی؟

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

تابش آگاهی


وقتی خالی می‌شی
وقتی از تعلقات می‌بری و دنبال خودت می‌گردی
وقتی عشق باعث تپیدن قلبت نیست
وقتی چیزی، هیچ‌چیز در ذهنت وجود نداره که تو بهش بی‌اندیشی
باید خیلی کارت درست باشه. چون تو موندی و یه من ؟؟؟؟؟
اصل ماجرا همینه. همون نقطة کوری که در سیاه‌وسفید چالة خودت گیر می‌افتی.
نه ذراتی که پراکنده بشی و نه امواج خطی که از یه‌جا آویزون بشی.
در نتیجه تاپش آگاهی هم در اون پارادوکس اطلاعاتی که ذهن تو باشه وجود نداره که بخواهی به ماندگاری، مرگ، یا عبور موقت از این تونل زمان فکر کنی
حتی مهم نیست زمان طولی‌ست، یا عرضی
وای به روزت که اگر منه خوبی نباشی. چون مجبوری خودت رو از اولین پنجرة دم دست به بیرون پرتاب کنی
و
همة درد من از زشتیه، تنگ من است که نمی‌تونم با خود، تنهام دوام بیارم. مدتی این رو فهمیدم. مدتی هم هست دیگه نه انتظار می‌کشم
نه دلم می‌خواد انتظار بکشم که یه مخلوقی، مخلوق تر از من بیاد و من را از این کهکشان راه شیری در بیاره
از خودم چه خیری دیدم، که از دیگری ببینم
عجب حکایت غریبی‌ست این رمضان
فکر بد نکن، قضاوت نکن، غیبت نکن، حلال و حرام و به‌پا...................... الی آخر
مجبوری هر لحظه در کمین و شکار خودت باشی
مجبوری ذهنت را ببندی
مجبوری با همه چیز مبارزه کنی. حالا چطور می‌شه با سرکوب به آرامش و سکوت ذهن رسید؟
تو مجبوری هرکول یا خضر باشی
مجبوری وارد مدیتیشن بشی و با خودت رو در رو بشینی
خدا کنه، شماها قشنگ باشید

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

خط سوم


اه، وا! نه به‌خدا
اتفاقا این ایام، تریپ عرفانی و من تو نخ خالق
حالمم خوبه. فقط
نمی‌دونم کجا ول می‌زن، که اصلا اهمیتی نداره. این اسم‌گذاری‌ها باشه برای طلبة اسما
ما را همین یک کف دست نان دلخوشی، هست، بس. که همنشین آسمان و هم‌سفرة ماه باشم
افطار با ربنای شجریان باز کنم و سحر با خیال خوش بهشت به خواب برم. اما نه بهشت خط اول یا دومی‌ها


وَ كُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً *
و شما به سه گروه تقسیم خواهید شد


آن خطاط سه گونه خط بنوشتي:
يکي او خواندي،لا غير
يکي را هم او خواندي هم غير
يکي نه او خواندي و نه غير
آن خط سوم منم

خلاصه منظور این‌که در این ماه مبارک ما را حالی خوش

هویت




چی پشت سر گذاشتی؟
چی پشت سرت داری؟
چیزی که بهش بتونی ببالی؟
چیزی که بگه راه اومده را درست آمدی، درست می‌ری؟
چیزی که از اینجا بودنت، راضی باشی
چیزی که به‌خاطرش، حاضر باشی بمیری
چیزی که به‌خاطرش، دلت نخواد بمیری

فکر می‌کنی چقدر از راه اومده رو درست اومدی؟
فکر می‌کنی چقدر از راهت مونده؟
فکر می‌کنی به چقدرش احتیاج داری؟
فکر می‌کنی با چقدرش واقعا کار داری؟
می‌دونی چه کار داری؟ یا فقط چون هنوز می‌فهمی نیمه تمومی دلت می‌خواد بمونی

فقط یه نموره



هر روز صبح تا نگاه گنگ، بین، دوزمانی، دو جهانیم رو از روی سقف اتاق جمع کنم؛ این لیست مثل نامة اعمال برابرم رژه می‌ره
می‌دونی؟ موضوع این نیست که از چیزی شاکی یا ناراضی‌ام.
اما به خودم یه نموره مشکوکم. اصل یقیین؛ باعث شده دائم خودم رو زیر ذره بین تردید با نور خورشید، بسوزونم
حال خوشی ندارم که اگر ماه‌مبارک نبود، چه بسا خیلی خراب‌تر هم می‌شدم.
الان مثل اتاق خلاء گرفتارم و نبود هوا به روح و جسمم فشار می‌آره
اما باز بگم، بد نیستم.
یحتمل توقع‌ام از خالق زیادی رفته بالا و دیگه گپ و گوی با جبرئیل هم چاره ساز نیست! عجب موجود غریبی‌ست این دوپای آدمیزاد نام
خدا را چه دیدی؟ شاید حتی دلم معراج یا بهشت بخواد.
اما، نه از باب کرامت.
جایی که هیچ‌کس نتونه بیاد و آرومم بگیره





۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

سه‌چهل‌پنج دقیقه بامداد


انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون
هنگامی که اراده به موجودیت شیئی کنم، می‌گویم، باش. موجود می‌شود
یا نقل از کتاب مقدس
درآغاز کلمه بود.
و کلمه خدا بود
مام که همگی از دم گشت، نفخه فیه من الروحی هستیم و بالذاته دارای امکانات روح الهی
دو جملة اول، تکنیکه. تکنیکی که خالق به مخلوق گفته، ولی نشنفته
چندسالی‌ست از آمد و شدهای، تاریخ زرین بیست‌سه‌شهریور تنم به لرزه می‌افتاد و تخلیة انرژی می‌شدم.
نه من تنها. هیچ‌کس از این ارقام روی تقویم که لاکردار مثل تاکسی متر پشت هم نمره می‌اندازه و بالا می‌ره خوشش نمی‌آد
در نتیجه از چند روز قبل به استقبال می‌رفتم و قبل از این‌که با کم محلی عزیزان حالم گرفته بشه، خودم به پیشواز می‌رفتم.
وارد برزخ می‌شدم. خیلی‌ از شما پارسال همین وقته منو به‌یاد دارید
تا عصر موبایلم خاموش و خودم چلک و دور از همه بودم. خاموش چون صادقانه‌اش می‌شه، نمی‌خواستم بفهمم کی یادش هست، کی یادش نیست؟
در تخیل می‌شه همه را به یک لحظه مهمان کرد
در نتیجه، از اول تا آخر سال من در کمین و شکار تنهایی بودم
کلامم امر به تنهایی می‌کرد. ذهنم شکایت داشت و ناله می‌کرد
امسال ورق را برگردوندم.
از شب پیش اراده کردم، به زبان آوردم و باور کردم و گفتم باش. هستم
هستی، هم که بی‌ظرفیت و
در تخیل دست اسپیلبرگ را بسته، تا می‌تونست مایه گذاشت.
از سه‌نیم صبح بیدار شدم یک‌ربع به چهار به خودم تولدم را تبریک گفتم. تا هشت بیست‌بار از تخت جدا شدم، سیگار کشیدم، خوابیدم
نمی‌دونم داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟ لابد، در جهان موازی برام مهمونی گرفته بودن و یه پا تو رختخواب جسمم می‌کشید. یه پا در جهان موازی، بدن انرژیم
هشت و نیم اولین هدیه را از پریا در حالی گرفتم که هنوز یه پلکم خواب. اون‌یکی هم که بیدار بود، تار می‌دید.
از ساعت نه، تلفن‌ها زنگ خورد. فکر کنم بیشتر آدم‌هایی کی می‌شناختم یا پیامک، اس‌ام‌اس کردن. یا دورنگار، ایمیل زد و یا تماس گرفت. عجب خان برکتی بود برپا
من خیلی‌ غلط کردم که می‌گم تنهام
من فقط بلد نیستم چطور از این فن‌آوری صلح‌آمیز و سبز اراده و بیان، استفاده کنم؟
بلکه زبانم غنی بشه و من زندگی کنم
تولدم، مبارک

شکرانه



تولدم مبارک به ان‌تا، دلیل
خدایا مرسی برای همة داده‌ها و نداده‌هایی که در مسیر رشد، خیر و صلاحم بود
خدایا متشکرم که شانس تجربة این هستی پهناور و بی‌نهایت را در حد توانم دادی
مرسی برای تمام جاده‌های سبز و خشک دنیا
برای رودهای، خشک و خروشان
برای آسمان‌های ابری و آفتابیت
برای گل که قشنگ است
برای انار که بهشتی
مسجد ششناو که، دوست داشتنی ‌ترین بنای دنیاست
و، گندم که خدایی‌ست
برای حوض کوچک خاطرات ماهی قرمز و شاخه‌های مو، خم شده بر روی آب
برای من که زیبایی را می‌شناسم و دوست دارم
برای دخترها که می‌بینم مثل درخت رشد می‌کنند و از خودشون بالا می‌رن
برای تو که هستی و شکرانه‌هایم را می‌خوانی




۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

کبوتر بچه



مدتی از صبح تا شب در بالکنی می‌نشستم و به زندگی کبوترهای همسایه زل می‌زدم
بزرگترین آموزه‌ام این بود که هرگز دلم نخواد کفتر چایی بشم
جوجه، گنده شد و هنوز جیک‌جیک کنان دونه می‌گرفت که حضرت ابوی‌ش در پشت بام مقابل، خفتش رو گرفت.
به جوجه مزه داد و وقتی خانم‌کفتر می‌خواست بهش دونه بده، آن کار دیگر را می‌خواست که باباکفتر یادش داد
منم وقتی دیدم این به بلوغ رسیده. هتل کانال رو تعطیل کردم. اما این بیچاره‌ها فقط مسیری رو یاد می‌گیرن که درش از تخم دراومدن
سه هفته پیش دوباره وقت جفت گیری بود. واقعا که چه رویی؟ هنوز از شر قبلی خلاص نشده نر بعدی رو انتخاب کرد
کفترا با یک نر نمی‌مونن
نرهاشون هم که روی پسران آدم رو سفید کردن و به هر ماده‌ای که می‌بینن گیر میدن. بخصوص اگر یه طالب دیگه هم باشه. از عصر بام‌ها روبرو، می‌شد خیابان جردن و محل دختر بازی. دیگه خبری نیست و همه دنبال خونه و تخم جدید و جردن هم تعطیل. گاهی برای چرت بعد از چاشت تک و توک پیدا می‌شن
با زردی خورشید همگی به خط در جهت مشرق می‌شینن
وقت غروب و رفتن زردی دوباره همگی رو به مغرب می‌شینن. با رفتن زردی خورشید همه می‌رن لونه‌ها و تا زردی بعدی بیرون نمی‌آن
فقط مثل دستگاه جوجه کشی؛ جفت‌گیری می‌کنن. بلافاصله تخم می‌ذارن. نوبتی غذا می‌دن. دوباره جفت‌گیری، جوجة قبلی
بدون تست بارداری می‌فهمن باید چوب جمع کنن و لونه بسازن.
واقعا چقدر ما شبیه کفترها شدیم فقط خوش‌بحالشون که ماده می‌تونه هر فصل،‌ نرجدید انتخاب کنه


××××

اما عجب ماه رمضانی! هیچ وقت اینقدر باهاش حال نکرده بودم
نماز روزه‌هاتان پربار

۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

دولت سرای شما




راستش دروغ چرا؟ تا قبر خدا عالمه
همه چیز خوب پیش می‌ره و حال همه خوب و بهتر از دیگران احوالات گلی‌ست پس از آزادی از حبس و بند و ........ خلاصه که بازار، بازار حمام عروسی و گلی درگیر حنابندان، زینک و افست
منم که گور .... از اولم همچی آدمی نبودم و حالا که به کل از آدمیت رفتم
مشکلی نیست جز این‌که صاحب‌خونه، شاید مهمان غیبت داره. من یه جایی این وسطا گم شدم
از خوراک رفتم و دهنم به مرده‌خواری باز نمی‌شه
یه جورایی یه پام تو بهشت و یه پام در تهی‌آباد سفلی‌ست
دنیا خیلی عجیب‌تر از اونی بود که من کشفش کرده بودم
از ترک عادت‌ها شروع کنم که اولیش، اینترنت بود. نمی‌دونم این چندساله چطور تونسته بود مسخ و معتادم کنه
باورش وحشتناکه. فکر می‌کردم، غم ندارم و تنها نیستم. چون با شما هستم
اما تنهایی من در حد فاجعه بود و پشت این پنهان می‌شد
تازه سر از اسرار بزرگی درآوردم که همیشه دم دستم بود و نمی‌دیدم. مثلانحوة زندگی کفتر چایی‌ها
یا آدم‌های اطرافم که به خیال خام، می‌انگاشتم، می‌شناسم
بزرگترینش خودم
من اصلا از این تلخ بیچاره مدت‌ها بود خبر نداشتم. فهمیدم، واووووووووو! چقدر تهی، چقدر تنها و به همه‌اش چنان عادت کرده که وقتی از خونه در می‌آد، مثل وحشی‌های جنگلی هول می‌کنه، از آدم‌ها فرار می‌کنه................. هنوزم همونم چیزی عوض نشده
فقط خواستم بگم هستم
همه هستیم
اما سیب گم‌شده

قالب



تمام این سال‌ها نوشتم و به فرمی قطعیت می‌دادم که مال گذشتة من بود. حضور آدم‌های قدیمی منو در یک فرم نگه‌داشته بود که از خودم دور موندم. گاهی حرف‌های زیاد. ناله نوله‌های خرابم رو قورت دادم و به‌خاطر حفظ فرم، لب باز نکردم
چه وقت‌هایی، بی‌ایمان که هیچ، بی‌خدا می‌شدم و به کوچه خاکی می‌رسیدم
دلم نمی‌خواست آخر بن‌بست، بزنم و دیوار را بریزم و عبور کنم
دوباره برگشتم و از گذشته آغاز کردم
ذهنم مواظبت می‌کرد از تعریف معلوم تلخ، خارج نشم
قدیما، یه روز به خودم اومدم دیدم، من همچنان خوشبختی را در ید آقای شوهر می‌دیدم. در واقع یکی که خوشبختم کنه
کلی طول کشید تا فهمیدم، این‌ها شاید نیاز بیست‌چند سالگی من بود. نه دیگه حالا
حکایت تلخ هم همین شد. به فرمی چسبیده بودم که شما می‌شناختید. در حالی‌که تغییر می‌کردم‌ و خودم نمی‌دیدم
فقط تکرار می‌کردم
تکرار، سیبب تلخ


زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...