تمام این سالها نوشتم و به فرمی قطعیت میدادم که مال گذشتة من بود. حضور آدمهای قدیمی منو در یک فرم نگهداشته بود که از خودم دور موندم. گاهی حرفهای زیاد. ناله نولههای خرابم رو قورت دادم و بهخاطر حفظ فرم، لب باز نکردم
چه وقتهایی، بیایمان که هیچ، بیخدا میشدم و به کوچه خاکی میرسیدم
دلم نمیخواست آخر بنبست، بزنم و دیوار را بریزم و عبور کنم
دوباره برگشتم و از گذشته آغاز کردم
ذهنم مواظبت میکرد از تعریف معلوم تلخ، خارج نشم
قدیما، یه روز به خودم اومدم دیدم، من همچنان خوشبختی را در ید آقای شوهر میدیدم. در واقع یکی که خوشبختم کنه
کلی طول کشید تا فهمیدم، اینها شاید نیاز بیستچند سالگی من بود. نه دیگه حالا
حکایت تلخ هم همین شد. به فرمی چسبیده بودم که شما میشناختید. در حالیکه تغییر میکردم و خودم نمیدیدم
فقط تکرار میکردم
تکرار، سیبب تلخ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر