۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

تازگی، سفر



هر خواستی ما رو به زحمت می‌اندازه
دیشب بار و بنه رو جمع کردم و آماده‌ی سفر شدم
البته این‌بار نقشه‌های زیادی هم کشیدم
از جمله رفتن و معاشرت با روستاییان و سر کشیدن به سایر نقاطی که تا امروز شنیدم ولی ندیدم
وقتی می‌رسم چلک حج واجب را به‌جا آوردم. 
در دل طبیعتم و وسط جنگل، در نتیجه لزومی به بیرون رفتن از محیط نمی‌بینم
این‌بار قصد کردم سرک بکشم
به نیت کشف و شهود نه حال و حول خوش‌گذرونیی به قصد سر نرفتن حوصله
خلاصه که داشتیم چی می‌گفتیم؟ 
با این‌که همه چیز آماده‌ی رفتن بود، دیشب بد خوابیدم و تا صبح خواب‌های ذهنی و چرت و پرت کلی انرژی ازم حروم کرد
مام با اجازه خودم تا چشم باز کردم شده بود ساعت یازده و رفتن جایز نبود
نه چون دیر بود. بل‌که چون خسته بودم و با خستگی جسمی طی جاده هم می‌شه نوعی اصرار و خواست زوری
مام نرفتیم و موکول شد به صبح دیگر
اگه قدیما بود به جد راهی جاده می‌شدم و رانندگی آدم خسته هم انرژی سپیدی نداره و 
لذتی هم از طی مسیر نخواهد داشت
و چه بسا که حتا انواع دست انداز و مردم آزار هم به پستم می‌خورد
با خونسردی پلکیدم تا فردا به یاری روح راهی جاده‌ی سبز حیات بشم
سفر رسیدن به مقصد نیست
سفر از لحظه‌ی حرکت آغاز می‌شه

۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

حوض‌چه‌ی اکنون

دیشب کلی زور زدم فقط در اکنون باشم
مگر خواست‌ها می‌گذاشت
دائم به کمین و شکار که ببینم چی حواسم رو با خودش می‌بره؟
ته همه‌اش یک خواستی بود
خواستی که همه‌اش به آینده مر‌بوط می‌شد
نه آینده‌ای دور مثلا، ماشین پریسا که استارت نخورد و حوالت شد به امروز و جناب باطری ساز
ولی مدام ذهنم می‌پرید به امروز که چنین و چنان بشه یا نشه
یا ذهنم جست می‌زد به چلک ، کی برم؟ کی بهتره برم؟ اصلا برم یا نرم؟
خلاصه از این دست موهوماتی که هیچ کدووم به دیشب ربطی نداشت
در حالی‌که در تلاش بودم برای درک اینکی که درش قرار داشتم
اینکی که در ذهنم جا نمی‌گرفت
اینکی مجهول و ناشناس
اینکی تهی از هر ماجرا
مثل یویو به گذشته و آینده می‌رفت که در اینکی که ازش شناختی نداره نباشه
هر خواستی ما رو از درک حقیقت زندگی جدا می‌کنه
هر خواستی ما رو به آینده و گذشته‌ای می‌بره که جز محصول ذهن نیست
هر خواستی ما رو بیچاره می‌کنه
خلاصه که تهش دریافتم زمانی در اینکم که مردمک چشم به جلو نگاه می‌کنه
اما تا بازی به دست ذهن می‌افته
می‌چرخه بالا و زیر پلک بازی می‌کنه
دیدم مشکلم بزرگم عادت دادن چشم به نظاره‌ی روبرو است
شاید بتوان دقایقی این منه الهی را ملاقات کنم
خودم را تجربه کنم
نه ترس‌ها و تجربیات 
به قول دوست: زندگی آب‌تنی کردن در حوض‌چه‌ی اکنون است

زیر سر کائنات



یک هفته است قراره برگردم چلک
و  طبق معمول مسئولیت‌های هفتاد رنگ دست و پام رو بسته
این چه حکایتی‌ست که هر روز بز می‌چرونم و کاری برای انجام نیست
اما تا قصد مراجعت می‌کنم، از در و دیوار کار می‌باره؟
زیر سر ذهن؟
زیر سر کائنات؟
زیر سر هر چی که می‌خواد باشه ولی باید برم هر چه زودتر
و شاید هم زیر سر دوست گرام جناب مهندی رئیسی‌ست
از یک ماه پیش قراره درخت‌ها رو تزریق کنند
یه روز سیل اومد، یه روز مهندس سر ماخورد و..... بالاخره پریشب مهندس جان راهی شد
و از جایی که ترجیح می‌دم تنها اون‌جا باشم، باید اول مهندس به کار درمان درخت‌ها می‌رسید . بعد من برم
شاید کائنات نگهم داشت تا به شیفت مهندس رئیسی نخورم
شاید هم زمان رفتنم نشده بود؟
خلاصه که به قول یکی می‌گفت:
خدا بیامرزه اونی که کولر را اختراع کرد که اگه به عهده‌ی خودمون بود
هنوز گرما می‌خوردیم و حوالت می‌کردیم به قسمت
شاید تقدیر اینه که گرما بخوریم
شاید خواست خدا این بوده وگرنه هوا هر روز بهای می‌شد؟
شاید آزمون پیاپی داریم؟
شاید باید بفهمیم چه کشیدند در کربلا؟
شاید نباید یک روز هم جهنم از یادمون بره؟
و خلاصه همه چیز به جز اختراع کولر

۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

کانون ادراک در جمعه






وقتی با یک موزیک خوب
 کانون ادراک جابه‌جا می‌شه
وقتی با همه‌ی وجود با یک ریتم می‌رم و تاثیر می‌گیرم
بهتر دیدم یه کاری دست ذهنم بدم که هیچ شناسه و اطلاعی نسبت بهش توسط من کسب نکرده
 خلاصه که  کانون ادراک را   فرستادم جای خوبی که  
دانلودش خالی از لطف نیست

Arielle Dombasle - Amor Amor

کانون ادراک


با پریادخت به تماشای فیلمی نشسته بودیم که به خودمون اومدیم صورت هر دو خیس از اشک بود
گفتم، شاید کانون ادراکم با دیدنش به گذشته رفت و اشگم سرازیر شد. تو چی‌ شدی؟
- نمی‌دونم از دیروز پیچ اشگم شل شده با هر صحنه‌ای زیرورو می‌شم
گفتم: نه که پدر دون هر دومون تحریک شده؟
آخه موضوع فیلم به دختری برمی‌گشت که بعد از گم شدن پدرش، بیچاره شد و در آخرین صحنه در آغوش پدر بود
گفت: فکر کنم
به خودم برگشتم دیدم پدردون من که از اونم اوضاعش خرابتره. 
- من چی بگم که از 16 سالگی یتیم شدم و دلم به‌قدر یک دنیا براش تنگه؟
خلاصه که موضوع تموم شد و من هنوز توش گیر بودم
این‌که: این کانون ادراک متصل به مغزه که مخزن خاطراته؟
خیلی ساده است با دیدن تصاویر یا شنیدن عطرها و .......... ما وارد تصویری می‌شیم که اون خاطره درش ضبط شده
مثل امین‌الدوله که همیشه منو به حیاط بچگی و راه مدرسه می‌بره
شایدهم در خود مغز باشه؟
ولی خب کف پام رو زمینه ولی از مغز فرمان می‌گیره
پس می‌تونه کانون ادراک نقطه‌ای باشه که حتا حق استفاده و یا پردازش اطلاعات سلطان بدن را داره؟
شنیده بودم، دل آدمیت و نقطه‌ی جغرافیایی‌ش پشت کتف راست و در هاله‌ی انرژی است
پس بیرون از جسم فیزیکی 
خلاصه همین‌طوری علاف ارتباط کانون ادراک و مغز هنوز سرگردونم
این یعنی نقطه ضعف تازه‌ای که به دست ذهن افتاد و فکر می‌کنم در حال برسی و تفکرم
فکر نیست چون اختیار قطع یا کنترلش را ندارم. 
مثل دیگر پرت و پلاهایی طی روز که تا غافلش می‌شم. دقایق بسیار از خودم غافل و همه غرق ذهن و در نتیجه مقدار زیادی انرژی خرج مهملات می‌شه




دنبال عکسی برای پست می‌گشتم که این توجهم را دزدید
این خطوط انرژی که داره به سمت بیرون می‌ره، در کیهان سرگردان می‌شه؟
یا
در بدن انرژی؟
در نتیجه اگر به عاله بچسبه یعنی بر کانون ادراک هم تاثیر داره و ازوما نیازی نیست
با عصب به مغز متصل باشه
همین اطلاعات در بدن انرژی ثبت می‌شه
خلاصه که امیدوارم دیگه ذهن مهمل باف دست از سرم برداره

۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

اصل وراثت




به یک چیزهای جدیدی دارم ایمان می‌آرم

مثلی قدیمی هست که می‌گه، مارون کنند رودون کشند
یعنی هر چه گذشتگان کردند ما برمی‌چینیم
سال گذشته هم در این فکر غوطه‌ور بودم که ما تا جواب کرده‌های نسل‌های پیشین را هم حال چه با علم ژنتیک و یا
به واسطه‌ی کارمای خانوادگی خواهیم داد
که البته این اندیشه را مردی در ذهنم پدید آورد که در تابستان پیش و در چلک با او  و همسرش آشنا شده بودم
همسرش می‌گفت: 
در عدل خدا شکی نیست و هر چه ما می‌کشیم، نتیجه‌ی ستمی‌ست که نیاکان ما بر بشریت روا داشته‌اند
و مرد با تاکید این گفته را بر حسب آیات پردازش می‌کرد
و من چون خدا را بسیار فردی می‌دانم، خداوندی حاکم بر درون و برون زندگی هر یک از ما
بر اساس مقدار باور به ایشان و ..........
از دیروز اندیشه‌ای ذهنم را سراسر اشغال کرده
این‌که: خواهر بزرگم که سال گذشته ما را ترک کرد، سی سال پیش مبتلا به کانسر شد
بعد از جراحی و درمان رها شد
دختر همین خواهر ده سال پیش، زد و مبتلا به نوعی کانسر شد که از هر یک میلیون یکی درگیرش می‌شه
بعد از درمان نه تنها خوب شد الان هم دو بچه‌ی سلامت و سرحال داره
بعد هم پریا و امروز هم امیررضا
به تنها نتیجه‌ای که تونستم برسم برداشت از کشته‌های پدر است
بی‌شک خیرات اوست که نسل‌ش را بیمه کرده
خلاصه که در این دنیا خوب باشیم و خوبی کنیم که نسل‌های بعد هم باز پس می‌گیرند

۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

خدا با ماست

این بچه در تاریخ ده فروردین فقط چهاردرصد احتمال زنده ماندن داشت
این بچه در تاریخ دوازدهم فروردین، در مرز مرگ مغزی بود
و باید مادر درهم شکسته‌اش را برای اهداعضو آماده می‌ساختند
این بچه وسیله‌ای بود برای باور خدا
این بچه پنجره‌ای شد به‌سوی خدا
این بچه نشان‌مان داد دیگر اینک معجزه محدود به شکافتن نیل نیست
یاد گرفتیم معجزه همین جاهاست
در همین نزدیکی
در دستان خداوندی که از روح‌ش در انسان دمید و او را
 جانشین خود در زمین ساخت
این بچه منظر دید تازه‌ای به‌سوی خداست
این بچه از دعای خیر همه نیکان سپاس‌گزاری می‌کند
امیررضا به زندگی بازگشت
امیررضا حس امنیت زیستن در این جهان پر هیاهو را دو صد چندان کرد

امیر رضا به خیلی‌ها نشان داد
خداوند در میان ما نه که در قلب ماست
در باورهای ماست
و آنان‌که به انتظار مرگش در راهروهای بیمارستان پرسه می‌زدند

انسانی حقیرند و بس

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

بی عشق زندگی



بعد از کلی شنیدن صدای بهار و پرنده‌ها
 بین درخت‌ها
بعد از کلی تماشای، آسمان
بعد از یک لیوان چای تازه دم عطری
در مجاورت امین‌الدوله‌ی جوان و هم‌صحبتی با غنچه‌های نسترن
به اتاق کار برگشتم
تازه نشسته بودم این‌جا که ریتمی خوش، شیرین، عاشونه دلم را لرزوند
که از تی‌وی پخش می‌شه، یک ترانه‌ی پر سوز و گداز عاشقونه
به زبان عربی
ماجرای یک برگی تازه خورد
قلبم به جوشش افتاده بود و تند می‌کوبید به قفسه‌ی نحیف سینه‌ام
دور خودم چرخی زدم
فکر کردم به ناگاه عشفی درم جریان یافت و خودم نفهمیدم
کسی این‌جا نبود
حالا من هستم و حسی عجیب، عاشقانه
پر از اشتیاق، پر از نیاز
پر از دلتنگی و خواستن یار
چی شد که به گه جادو شد؟
نه که عشق ویروسی است که با بهار می‌آد؟
شاید بین عطر نسترن‌ها نشسته بود؟
ولی چه‌طور ممکن شد ، بی عشق زندگی کنم؟

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

حس شیرین آزادی



هیچ حسی شیرین تر از آزادی نیست
این چند روز که ورود عموم را به گندم تلخ آزاد کرده بودم، 
حسی را که در این مدت به تجربه‌اش نشسته بودم را نداشتم
این‌طوری 
می‌تونم به راحتی حرف دلم را بزنم
احساسات درونی و حتا نظرات سیاسی یا اجتماعی‌م
اون‌طوری، 
باید با تمام ملاحظات بنویسم که خب اگه بنا بود این‌طور بشه نوشت
خودم را درگیر وزارت فخیمه‌ی ازمابهترون می‌کردم
خلاصه که جونم به آزادی و حریم خصوصی
و جونم به اون 
جونی جونی‌هایی که مجاز به ورود صفحه‌ام هستند
و در آخر،
 جونم به رهایی از ذهن که مامن همه‌ی ترس‌ها است

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

خاطرات خوش کاسه‌ی ماست گلی



وای ، هوای خنک بچگی
این شیشه رو بچه‌های زمان من می‌شناختند
که رودست،  کاسه‌های گلی  ماست آمده بود
کاسه‌ ماست‌هایی  صدها برابر خوشمزه تر از تمام ماست‌های این روزهای دنیا بود
اغلب بچه محل‌ها که برای خرید ماست می‌رفتند
معمولا با دماغ و دور دهن ماستی هم به خونه می‌رسیدن
بچه سوسول‌های مثل من هم این عملیات را بر میز آشپزخانه انجام می‌دادند
اما اون کاسه گلی و این شیشه‌ی ماست
ارزش داشت به تمام ماست‌های صد رنگ این دوران
می‌ری سوپر یک ماست بخری، با صد مدل مواجه می‌شی
کم چرب، پر چرب، غنی شده، نشده، میوه‌ای............. و من می‌مونم حیرون که حالا کدام را بردارم و باز بر حسب عادت ظرفی به سبد خانوار اضافه می‌شه
که بارها خوردم و می‌شناسم
در زندگی هم همین شدم
به جای این‌که وارد جهان بشم
چسبیدم کنج خونه و به عادت‌های تعریف شده‌ام
و شاید به خاطرات خوش کاسه‌ی ماست گلی

حوای ، من




در قرآن  موچودی به‌نام حوا نداریم
تنها آدم است و گاه
 همراه جفت آدم
از نوع کاربری بانو حوا هم پیداست، آرام جان و جفت، هم‌گل جناب آدم
از همان خاکی خلق شد که آدم
نه بیش است و نه هم کم
اما حوایی که عام می‌شناسند، حوایی اختصاصا در قوم  یهود
حوایی که از دنده‌ی چپ آدم خلق شد تا در خدمتش باشه
هم بسترش باشه و.....
حوایی که خودش هووی لیلت، دوم زن  آدم است
 چی می‌شه که باورهای قوم یهود
این‌طور در اسلام ریشه دوانده؟
حوای ناقص‌العقل
حوای زبون
حوای تو سرخور
حوای، مونث!!!!!!!!!!!!!!


ذهن بشری






تا همین چند روز فکر می‌کردم ما اسیر ذهنی‌م
نه که نباشیم
ولی، یه چیزهایی کار ذهن نیست
ذهن در حیطه‌ی بشری‌ست
بشری که سیب را خورد
ولی از وقتی شانتال اومده، می‌بینم
اون هم عادت می‌کنه
حوصله‌اش سر می‌ره
نق می‌زنه
خواب می‌بینه
و گاه هم بی خود و دلیل پاچه می‌گیره
بسیار رفتاری  که زیر سر، ذهن می‌دیدم

نقاب

زندگی مرزی‌ست 
بین دو حال خوب یا بد
روزهای بهشتی یا جهنمی
هر روز که چشم باز می‌کنم، 
در پی اینم کدام ماسک را بزنم؟
آیا در بهشت بیدار شدم
یا
در دوزخ؟
و از جایی که، هر دو واژه‌ی ذهنی‌اند
بهشت را برمی‌گزینم که  آدمی پیش از خوردن سیبم
همان سیبی که آدم خورد

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

روزگاران الستی



گذشت روزگارانی که نیل می‌شکافتی
رفت دورانی که معجزات عظیم می‌فرستادی
اینک زمانه‌ی معجزات فردی‌ست
خانه به خانه
و برمن هزار هزار شکرانه واجب است که تو هستی
که باورت دارم
در آیه‌ی الست گفتی
همه‌ی ذریه‌ی آدم را به صورت حاضر کردی
خودت را نشان دادی و به تو ایمان آوردند
 آن‌ها که باورت کردند 
از آتش ایمان به تو سالم عبور کردند و
 آن‌ها که نه، در آن آتش سوختند
و من که انسان و در بند واژگان، به این می‌اندیشیدم که، چه‌طور می‌توان تو را دید و ایمان نیاورد؟
و یا این‌که
از الست تا تولد کجا و به چه کار بودم؟
وقتی بارها تو را در قالب معجزات می‌بینم، در می‌یابم آن‌چه الست باور داشتم؛ همین روزگاران در حال گذرم بود
که بارها دیدم و باورت داشتم
با آرامش حضور تو از آتش بسیار عبور کردم
که تو را دارم
و چه صادقانه می دانم ما ستارگانی هستیم که در اکنون به تجربه‌ی نوری نشستیم که میلیون‌ها سال از آن می‌گذرد

۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

mrs chantal





داستان‌های ما با ورود سرکار علیه خانم شانتال برگی تازه خورد
این هاپوی ملوس که می‌بینی، دوشیزه شانتال و دو ماه و چند روز داره که از تاریخ 15 فروردین گذشته
به جمع ما پیوسته و در اکنون بدل به یکی از شیرین‌ترین دوست‌های من گشته
داستان از سفر شمال شروع شد و لسین سگ میهمانان عزیز که موفق شد کلی گولم بماله و بعد از 14 سال که آخرین سگ‌هام رو در غیبت من که دو پکینز خوشگل بودند، خانم والده رد کرد بیرون
زمانی که در بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردم
فقط زورشون به نحوست قدم‌های این بیچاره‌ها رسیده بود
با این‌که از بچگی همیشه سگ داشتم، منم به دلیل ...... این چند سال ترک جهان حیوانات کردم
بالاخره که دوباره گول خوردم و با آوردن سگی برای پریا موافقت کردم
القصه که با ورود شانتال که اون موقع فقط دو ماه داشت و بی‌نام بود داستان‌های ما به گرمی گرایید
پریا که مدت‌هاست جز برای رفتن به سرویس‌ها یا خروج از خونه از اتاقش در نمی‌اومد
به کانون برگشت و با ما معاشرت داره
و از جایی که شرط کرده بودم باید تربیتش کنی و اگر کثیفی کنه باید بره
پریا کمر همت بست به تربیت، دوشیزه شانتال
ارتباط عاطفی پریا با شانتال باعث شد، صبح زودتر از خواب بیدار و برای انجام امور مربوطه از اتاق بزنه بیرون
تا زحماتی که در این مدت براش کشید باعث شد بفهمه معنی اون جمله‌ی تلخی که همیشه تحویلم می داد، یعنی چه؟
مگه چکار کردی برام؟ می‌خواستی نکنی. کی گفته بود بکنی و .............. و
حالا من شانتال رو معلمی عزیز و عضوی محترم برای خونه می دونم که البته خودم هم یک دل نه صد دل عاشقش شدم
به قول قدیمی‌ها نوه رو دوست دارم که دشمن، دشمن من شده
ما که نوه دار نشدیم اما تاثیر شانتال کم از حضور یک نوه نبوده
و جا داره در این جا تمام قد و رسما از شانتال خانم تشکر کنم
بهش قول دادم زجر تنهایی بشری را بهش روا ندارم و تازه در به در دنبال یک توله‌ی نر مناسب نژادش « تریر » می‌گردم
چیزی که برای خودم نمی‌پسندم
به دیگری هرگز روا ندارم

 

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

بهتره معتدل بباره



خداوند خودش تهش رو بخیر کنه
یک‌ساعته رگیار و تگرگ باهم ، 
باعث شده آب توی حیاط‌ها جمع بشه
اگر این وضع ادامه پیدا کنه، تکلیف این مردم چیه؟
شکوفه‌ها که حتما یارو شدن
جوانه‌ها بی‌شک از بین می‌ره و 
سقف‌های سست لابد
 آوار
بیچاره این خدا
نمی‌دونه به چه سازی برقصه؟
بباره ، می‌ترسیم
نباره، می‌ترسیم
البت خود خدایی‌ش می‌دونه بهتره معتدل بباره 
یا نه؟

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

شکر به معجزه‌ات

خدارا شکر که
 معجزات همیشه در اطراف زندگی انتظار می‌کشند
خدا را شکر که
 خداوند حقیقتی‌ست غیر قابل انکار
شکر که
 نمی‌گذاری بنده‌هایت ناامید بشن
شکر که اگر 
 عصر شق القمر و دو نیمه شدن نیل گذشته
معجزات پشت دیوارهای نزدیک بهم رخ می‌ده
دو رکعت نماز و سجده‌ی شکر به نیت شما
پروردگارا
شکر که امیر رضا خودش نفس می‌کشه
دکتر از وضعیت عمومی‌اش راضی‌ست و قول داده تا دو روز آینده
امیر رضا را از دستگاه‌های بسیار جداسازه
و شکر که ما 
رو سیاه جماعت بی‌باور شما نشدیم

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

ناتوان ولی به تو دل گرم



اما بگم از امیر رضا
هنوز در کماست و زندگی در جریان
خواهرم با حس زهم‌پاشیده‌ی مادری، تلخی می‌کنه و دیگران را از اطرافش پراکنده کرده
دیگه هر روز کرور کرور آدم پشت در آی‌سی‌یو جمع نمی‌شن
گاهی تلفنی احوالش رو جویا می‌شم
در این مواقع اونی که روی تخته چیزی نمی‌فهمه و ما برای خاطر اونی می‌ریم
که اون بیرون ایستاده
و وقتی اونی که اون بیرون ایستاده ترجیح می‌ده هیچ‌کس نیاد تا خودش کل وقت را به تنهایی کنار بچه‌اش باشه
بهتره جمع عقب نشینی کنند
حال عمومی بد نیست
هوشیاری‌ش از 3 به 6 رسیده
صداهای اطراف رو می‌شنوه
گاهی دست یا پاش رو تکون می‌ده
با این‌حال هنوز در کماست
دکترا می‌گن وقتی بهوش بیاد تقریبا سمت چپ بدنش فلج خواهد بود
ولی نه فلج ناامید کننده
به گفتار درمانی و حرکت درمانی نیاز داره
خلاصه که از مردن خیلی بهتره
و این‌که این بچه هنوز زنده‌است
خوده معجزه است
اما این بازی شطرنج خدایی عجب حکایتی داره!!!

آزموده را آزمودن خطاست



دیروز رفته بودم این‌جا
در یک قرار ملاقات هیجان‌انگیز
با عده‌ای از اولاد حوا
از اون‌جایی که هر جا پام می‌رسه و زود با عده‌ای دوست می‌شم
و از جایی که خیلی احساس تنهایی می‌کنم
و از این‌که دوست ندارم راکد بمونم
دوباره به دیدن جمعی رفتم که تا دیروز ندیده بودم
عده‌ای دوست فیس‌بوکی و دهه‌ی چهلی
واز جایی که ما آزموده‌ایم این گونه ملاقات‌ها را
همون اولش فهمیدم که راه به جایی نمی‌برم
نه که مورد داشتند
نه سر جدم

من مورد دارم
نمی‌تونم با هرکسی قاطی بشم
یا دیگه دست‌های دوستانه را نمی‌فشرم
حوصله ندارم وقتم را تلف کنم
و ناتوانم از این‌که خودم را هم رنگ دیگران کنم
قصد ندارم ادامه‌اش بدم
من ایراد دارم نه که سایرین
از بالارفتن از درخت در این سن و سال
از هرهر خنده‌های بی‌ربط و درد دل کردن برای کسانی که نمی‌شناسم
یا شنیدن درد دل اون‌ها
 کوچکترین لذتی نمی‌برم
نه که سنگ دل شده باشم. 

نه به علی
صرفا آزموده را آزمودن خطاست




باز هم بهار



باز بهار رسید و من یه‌جورایی شدم
تا وقت پیدا می‌کنم می‌پرم ایوان و خاک بازی، کشت بذر و هرس
قلمه و غذای گل‌دونا
عصر هم که می‌شه با یک لیوان چای احمد عطری می‌شینم پشت میز تراس و بهار را استنشاق می‌کنم
بهار که می‌رسه
من عاشق هر نفس زندگی‌ام
رهرو خاطرات کودکی
و با هر نفس یاد ایام خوش بچگی را مرور می‌کنم
و با هر بهار دوباره عاشق می‌شم
عاشق زندگی
البته گو این‌که هم‌چنان بخش اعظم کلدان‌ها طبقه‌ی پایین مونده و هیچ شاکی نیستم
ترجیح می‌دم خانم ئالده ازشون لذت ببره
باهاشون سر گرم بشه
و این خاصیت دستان سبز من است که دوباره این بالکنی را پر از گل کنم
که البته تا این‌جا هم بد پیش نرفته
فقط باید صبر کنم تا دوباره شاخه‌های تازه، رشد کنند
خودشون رو به ریسمان‌ها بند و دوباره ایوان را غرق گل کنند
مهم اینه که هنوز هم امین‌الدوله دارم، نسترن صورتی و عطر بنفشه‌ها
و در انتظار روزگار رازقی نشسته‌ام
باز خوب است که من باز عاشق می‌شوم
عاشق، هر نفس زندگی

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

یه عصر خوب بهاری







یه عصر خوب بهاری
از همونا که منو به یاد بچگی می‌اندازه و عصرهای خونه‌ی ویلایی نارمک
با کاج‌های قد برافراشته و انواع گل‌ها
عصر بچگی تا بلوغم که معطر به محمدی صورتی بود یاس‌های زرد، باغچه
وسط درخت توری نشستن و صفای باغچه
همون روزایی که بلد نبودم از کسی یا حتا از همین دنیا بترسم
به هر حال که هر روز زندگی کلی امید داشتیم به آینده‌ای که فردایی در بزرگی بود
نه که همه قرار بود معجزه کنیم!!
خلاصه که فصل بهار حال بهتری دارم 
شاید چون
خاطرات بهتر و بیشتری دارم
حتا در بزرگی
شاید این انرژی خوب بهار باشه که زندگی‌م رو معطر و خوش رنگ کرده؟
خلاصه که منم و یک لیوان احمد عطری، یک ایوان پر از گل
و ریتمی خوش‌آیند و رویایی
عصر تو هم پر از زیبایی


۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

یک جمعه‌ی دیگه



یک جمعه‌ی دیگه اومده و داره می‌ره
یک جمعه‌ی دیگه منو به خاطرات کودکی دعوت کرد
یک جمعه‌ی دیگه به یادم آورد این جهان جاودانه نیست
همان‌طور که بی‌بی جهان رفت
 همان‌طور که پدر سفری بی بازگشت داشت
یک جمعه‌ی دیگه، بهم می‌گه: 
زندگی بی‌عشق، خالی‌ست
یک جمعه‌ی دیگه، کنار گوشم گفت:
 این زندگی هنوز هم سهم تواست
یک جمعه‌ی دیگه، دلم خواست یک خروار دوست پیدا کنم
یک جمعه‌ی دیگه به یاد آورد به کسی اعتماد نکنم
یک جمعه‌ی دیگه در آینه دیدم که زنم
یک جمعه‌ی دیگه هوس کردم قفل‌ها را بشکنم
خلاصه که دوباره این صفحه بی مجوز ورود شد
ورود نامحرمان ممنوع

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

من ......... می دونم

بعضی‌ها چه‌قدر راحت می‌تونن، یه جورایی باشن!!!
الله اکبر. پناهم به تو
برادر، امیررضا و جناب برادر من و عیال مربوطه‌اش، شدن یک گروه دم زن که دائم می‌گن: من می‌دونم
این خوب نمی‌شه
من می دونم، این نمی‌شه، اون نمی‌شه
توی دلم از برادرم و عیالش می‌پرسم:
هوی اخوی..... اگه بچه خودت روی اون تخت بود، اجازه می‌دادی از یک فرسخی‌ش کسی دم مرگ  براش بزنه
که شما متجدین، منطق دو دوتا چهارتا می‌زنید؟
اصلا انسانید ؟
یا که نه؟ ما حالی‌مون نیست؟
 چند سال پیش به دلایل زمینی با خواهرم قطع رابطه کردم
ازش دلخور بودم تا دلت بخواد
با این‌حال حتا نمی‌تونم تصور کنم خواهرم چنین غمی را تجربه کنه
توی برادر چه‌طور می‌تونی به این راحتی وابدی و منتظر مرگش باشی؟
خلاصه که خدا مواد معدنی بعضیا رو از 
رو برداشته وبرخی از سنگ
چه‌طور می‌شه به این راحتی به برد از جنگ زندگی با وجود امکانات الهی و روحی این جانشینان خداوند بر زمین
 تردید داشت و باز هم در این جهان بی‌خدا مسرور زندگی کرد؟
چه‌طور می‌شه بی باور خدا زندگی کرد.
من اگه یه روز به چنین چیزی پی ببرم، از وحشت بی‌کسی‌ام در این کائنات
خودم را خواهم کشت

پشت شما درآمدن

عجیب‌تر از زندگی را  نیافریدی
همیشه از وقایع عظیم ترس دارم. از جمله، 
جنگ، زلزله، تصادف، ........... اما
همیشه هم از جایی می‌خوریم که انتظارش رو ندارم
شاید برای همین بهتره به جای صرف انرژی در آینده یا گذشته، همه توان‌م  رو بر اکنون بذارم چون هیچ پیدا نیست
فردا که شد چه پیش رو داریم؟
شدم یه علامت سوال وسیع و بی در و پیکر
مثلا، امیر رضا و مادرش شهلا
یا نه 
من و پریا
شاید هم این دو سوراخ پر از نقطه ضعف به نام ما
در آیات  گفتی، من به نزدیک‌ترین چیز به شما،  شما رو صید می‌کنم
یه عمر فکردیم که منظور شما از این چیز چیه؟
تا مصائب گذشته یک به یک تجربه شد
نزدیک تر از من به من نقاط ضعف‌هامه
یعنی هی شما ما رو از سوراخ پریا گزیدی و ما هم بر کاغذ آزمون شما هی مشق کردیم و مشق تحویل دادیم

همیشه می‌ترسیدم که اگه من نباشم، یه بلایی سر پریا بیاد
 و هر بار طوری این‌ها رخ داد که من کوچکتریم مداخله‌ای نمی‌تونستم در اون‌ها داشته باشم
ولی شما به جای همه‌ی دنیا بودی
بلایایی نه در جاده، نه در بم، نه در جنگ 
در همین نزدیکی. 
یا امیر رضا و جلوی در خونه‌اش
تا کی باید به شما امتحان ایمان پایدار پس بدیم؟
امروز بعد از ظهر متوجه احوالم بودی؟ 
یا دیشب که ترس برم داشته بود ، نکنه شما معجزه دریغ کنی و بشیم مصخره اقوام
یا نه که هوس کنی معجزه نکنی 
تا بلکه اون چند تار باور شما هم از دل برخی که باورت ندارند به کل کنده بشه؟
می‌دونی همه‌اش می‌ترسیدم روزی بشه که مردم تو چشمم خیره نگاه کنند و در دل یا زیر لب بگن
عجب زنی‌که احمقی. هنوز منتظره خدا و معجزه ببینه!!!!!
 آخه نه که به وقت تنگ معمولا من و پریا تنها بودیم. ملت چه می‌دونن پریا از چی رها شده 
یا من که چرا و چطوری هنوز زنده‌ام!!!!
خلاصه که امروز کلی از قوم دل‌جویی کردیم ، حالا نه که هر چی ما بگیم. 
هر چی خدا بخواد 
و مام که می‌دونیم خدا دلیلی نداره برای این‌که سلامتی و شفای بنده‌اش را  نخواد. 
پس شما هم دل کوچیکی نکنید دستی دستی این پسرک رو اهدا اعضا کنید.
خلاصه که چه‌قدر سخت پشت شما درآمدن. 
چون هر لحظه مهوس یه چیزی می‌شی که ما عمرا انتظارش رو داشته بوده باشیم
خلاصه  که حضرت خدا. 
این روی من و دل من و کف دست بی مو
به درگاه شما که ما رو دریاب و آبروی خودت و من و اونایی که چشم به شما دارند را مبر




زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...