بعد از کلی شنیدن صدای بهار و پرندهها
بین درختها
بعد از کلی تماشای، آسمان
بعد از یک لیوان چای تازه دم عطری
در مجاورت امینالدولهی جوان و همصحبتی با غنچههای نسترن
به اتاق کار برگشتم
تازه نشسته بودم اینجا که ریتمی خوش، شیرین، عاشونه دلم را لرزوند
که از تیوی پخش میشه، یک ترانهی پر سوز و گداز عاشقونه
به زبان عربی
ماجرای یک برگی تازه خورد
قلبم به جوشش افتاده بود و تند میکوبید به قفسهی نحیف سینهام
دور خودم چرخی زدم
فکر کردم به ناگاه عشفی درم جریان یافت و خودم نفهمیدم
کسی اینجا نبود
حالا من هستم و حسی عجیب، عاشقانه
پر از اشتیاق، پر از نیاز
پر از دلتنگی و خواستن یار
چی شد که به گه جادو شد؟
نه که عشق ویروسی است که با بهار میآد؟
شاید بین عطر نسترنها نشسته بود؟
ولی چهطور ممکن شد ، بی عشق زندگی کنم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر