یک هفته است قراره برگردم چلک
و طبق معمول مسئولیتهای هفتاد رنگ دست و پام رو بسته
این چه حکایتیست که هر روز بز میچرونم و کاری برای انجام نیست
اما تا قصد مراجعت میکنم، از در و دیوار کار میباره؟
زیر سر ذهن؟
زیر سر کائنات؟
زیر سر هر چی که میخواد باشه ولی باید برم هر چه زودتر
و شاید هم زیر سر دوست گرام جناب مهندی رئیسیست
از یک ماه پیش قراره درختها رو تزریق کنند
یه روز سیل اومد، یه روز مهندس سر ماخورد و..... بالاخره پریشب مهندس جان راهی شد
و از جایی که ترجیح میدم تنها اونجا باشم، باید اول مهندس به کار درمان درختها میرسید . بعد من برم
شاید کائنات نگهم داشت تا به شیفت مهندس رئیسی نخورم
شاید هم زمان رفتنم نشده بود؟
خلاصه که به قول یکی میگفت:
خدا بیامرزه اونی که کولر را اختراع کرد که اگه به عهدهی خودمون بود
هنوز گرما میخوردیم و حوالت میکردیم به قسمت
شاید تقدیر اینه که گرما بخوریم
شاید خواست خدا این بوده وگرنه هوا هر روز بهای میشد؟
شاید آزمون پیاپی داریم؟
شاید باید بفهمیم چه کشیدند در کربلا؟
شاید نباید یک روز هم جهنم از یادمون بره؟
و خلاصه همه چیز به جز اختراع کولر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر