۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

این‌ور

 


گاهی انگار یه چیزی پرده‌ی مقابلت را کنار می‌زنه و می‌بینی
 طی سال‌ها مشغول نقاشی روی پرده‌ی تمام قدی بودی که برابر چشمت کشیدی.
 از جمله باورها و تفکرات نوع دیگر.
مال من از نوع دون خوآنی
 یا تمام اون اداهایی که از وقت خیلی جوان در اولویت زندگی‌م قرار دادم
باور به جهانی دیگر
جهانی کمی نزدیک‌تر
جهانی فراسوی منطق و باور عام
جهانی آن‌سوی علم و روشن‌فکری
یه جایی خیلی دور خیلی نزدیک‌تر
 و یهو می‌بنی.
 این پرده خوشگله که پر از افتخارات چنین و چنان وقتی می‌ره کنار.
 اون پشت هیچ چیزی نیست.
 خلاصه که این اتفاقی بود که در این سفر تا اکنون افتاده
جهان من فروریخته
چی شد که ریخت، نمی‌دونم
مثل اون‌وقتایی که باور حداوند هم شک می‌شه
یه چند روزی  اون‌جا بودم و برخلاف همیشه
روز به روز بدتر می‌شدم 
داشت پرده‌هه کنار می‌رفت و با ذره ذره دیدن اون‌ور پرده
حال و روزم حسابی خاکستری شد
یه جور بغض کوفتی که مثل ذعال نشسته پشت قفسه سینه‌ام
و داره دایم می‌سوزنه‌ام









فکر کن احوال بعد از مرگ قراره چی باشه؟
واقعا قراره ادامه‌ای هم باشه؟
نباشه؟ داستان بهشت  هست ؟ نیست؟
ما که بهشت هم نمی‌خوایم، باورم هست نیست؟
فکر کن نه اون‌طور که برخی فکر می‌کنند، هیچی 
بلکه بری بیفتی یه گله‌ی کیهان تو تاریکی هزاران سال هم منتظر بشینی تا ائمه اطهار بیان
نه مدالت بدن نه تاجی در کار باشه
هی بمونی تا عاقبت نکیر و منکری  پیدا بشه
خوش بحال اونا که از همین‌جاش می‌گن: هیچ خبری نیست
لافل این ور رو تا جایی که می‌تونن تجربه می‌کنن




البته نظر به این‌که این احوالاتم سابقه داره
خیلی هم پیدا نیست باز این‌ور پرده باشم









عطر گیلاس



همین‌که وارد فیس بوک می‌شی، بالاخره یکی هست که یک پیامی ده
و امروز که بعد از کلی سلام و احوال پرسی گفت: نمی‌آی تفرش؟
گیلاس‌ها رسیدن. شاخه‌ها پر از میوه است و ذهن من به جایی رفت که ازش تازه برگشتم
و شاخه‌های خالی از مرکباتی که زمستان چیده شدند
بعد بلافاصله رفتم به تفرش و باغ پدری. بوی گیلاس و دست کوچکی که به شاخه‌ها نمی‌رسید دیوانه‌ام کرد
بلافاصله فکر کردم: چرا چلک را نفروشم و نرم تفرش؟
همین‌طور در باغ پدری پرسه می‌زدم که به یاد سالار خانواده افتادم و ظرف گیلاس روی میز
خلاصه که از لطف همشهری گرام جمعه این هفته هم وارد پیت شد
اما برگردم تفرش که چه کنم؟
می‌شه با حرکت پیوندگاه به کودکی بازگشت؟
به خاطرات ایام دور که دیگر در دسترس نیست؟
به عطر پدر؟ 
عطری که سی‌سه سال در خاطرات به زور نگهش داشتم؟
بعد از گذشت دقایقی فهمیدم رفتن تفرش بی‌پدر برای من سم است
سمی مهلک و کشنده
تو به هر طرف نگاه می‌کنی و از او رد پایی نمی‌بینی
شاید اگر بزرگتر بودم وقتی که رفت. این‌همه در اکنون از نبودنش رنج نمی‌کشیدم
که خاطرات او به دوران کودکی تعلق دارد که از دنیا هیچ نمی دانست و هنوز خام بود
و من که اینک پر از زهر تیرگی این جهان بهتر است مثل همشهری خوبم جهان خود را در هر کجا که راه داد 
بنا سازم
نه در گذشته‌ای خیلی دور که کم از قصه‌های شاه‌پریان نبود

۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه

هوی عامو





چشمام بی‌هدف چسبیده بود به تی‌وی که شانتال خودش رو رسوند و سعی داشت هر طور که شده
خودش رو بکشه بالا و بپره توی بغلم
یهو بغضم ترکید
البته ترکیدن حقیقی که نه
کشفش کردم
دیدم که همیشه همون‌جاست. مرموزانه پنهان شده و مام فکر می‌کنیم
دنیا مال ماست
نیست
شاید نشه تغییرش داد
اعتراف که می‌شه کرد
خوش‌بحال مسیحی‌ها و مراسم خوب اعتراف
می‌رن پشت یه سوراخی و هر چه درون پنهان کردن برون می‌ریزن
ماکه انقدر تو تریپ باحالم، اهل آزادی و اینا خودمون رو خفه کردیم که بگیم
هوی عامو
نه که فکر کنی، به زور تنها موندم
خودم قصد کردم که این‌طور باشم
بعد یهو با یک سفر چند روزه همه اون چیزایی که چپوندم تو اشکاف می‌ریزه بیرون
اینم از معجزات چلک
یقیین پیوندگاه را جابه‌جا می‌کنه
گاه به سوی آزادی و گاه به اون‌ورش
اعتراف می‌کنم با جسارت تمام
تنهام و تنهایی عذاب آور شده. از این سکوت از این آوارگی از این تهرون به چلک کم آوردم
شک نمی‌کنم که همیشه در حال فرارم تا خود حقیقی‌ام را انکار کنم
شاید اگر هنوز متاهل بودم حتا بلد نبودم بنویسم آزادی
کافی بود که  مرد خوبی   کنارم بود،
همین الان به دیدن یک فیلم در آرامش خونه
و نوشیدن جرعه‌ای چای تازه دم احساس بهتری داشتم
گاه گاه سر از روزنامه می‌گرفت و حرفی می‌زد
باور کن مارا همین بس
با هم یک موزیک دوست داشتنی مشترک گوش می دادیم
درباره‌ی مباحث مورد علاقه گفتگو می‌کردیم و من به ایوان می‌رفتم و کنار محبوب شب نفسی عمیق می‌کشیدم و می‌گفتم، الهی شکر
دنیا چه‌قدر زیباست
و چه بسا همه این ژانگولر بازی‌های زندگی‌م از سر همین باشه که به خودم نگم
هوی عامو تنها موندی



هر چی می‌ریم، هیچی

یک عصر طوفانی، غبار آلوده و نه چندان تابستانی
هفته‌ی پیش این ساعات تازه رسیده بودم و از شادی فرار از پایتخت سر از پا نمی‌شناختم
سفر خوبی نبود
هیچ خوب نبود
خودم نبودم
موجودی مسخ و گم‌گشته بودم که به جنگل پناه آورده
از جایی که هر چه رفتیم انرژی‌ها به جایی راه نداد، هر روز از روز پیش خسته تر می‌شدم
نمی دونم شاید هم حقیقی‌ترین سفر یک سال گذشته باشه
درش غمگین بودم، احساس تلخ بی‌کسی و تنهایی رنجم می داد
دلم یه خونه می‌خواست
خونه‌ای شلوغ و پر جمعیت
از اون خونه‌های قدیمی که آقا نقش سرور و بالای اتاق جا داشت
سفره می انداختیم از این سر اتاق تا کنار ارسی
یه حوض با چندتا ماهی کوچیک قرمز و صدای بانو مرضیه که در سراسر می‌پیچید
بچه‌ها پا برهنه دنبال هم می دویدند و من فریاد می‌زدم
ذلیل مرده‌ها یه دقه آروم‌تون بگیره
شب یه خروار مهمون دارم
و صدای دیگر که از آشپزخانه فریاد می‌کرد: لیمو عمانی خورشت رو بریزم
و من عرق از پیشانی‌ می‌گرفتم، پشتم را صاف می‌کردم و در حالی‌که جاروی چوبی را به کناری می‌انداختم جواب می‌دادم:
قربون دستت. خیس کردم تو پیاله است بالای رف

۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

من اشرف مخلوقات



از جایی که به سادگی هر موضوع کوچیک زمان زیادی من رو با خودش می‌بره
و از زمان ورود شانتال به این‌جا، به‌قدری توجه از آدم می‌گیره؛ حتا شده به زور
منم میخ شانتال شدم و تا الان هم کلی آموزش داشته
1 شانتال تازه دو ماهه می‌شد که اومد این‌جا و از جایی که با هیچ سگ دیگری به ساعت زیاد نبوده
کلی حرکات از سر غریزه داره که بی‌شک در ژن باهاش اومده
با همین سن کم، کلی شامورتی‌بازی بلده و من یکی رو رنگ می‌کنه
بعد فکر می‌کنم
  تفاوتی که ما رو اشرف مخلوقات کرده چیه؟
2 سگ‌ها به محض بلوغ، اقدام به جفتگیری می‌کنن. و دیدم سگ‌های نری که بلافاصله مایه‌ی آبروریزی می‌شن
ما آدمام که همینیم
3 وقتی فکر می‌کنه ناراحتم، با عجله و ناله نوله به سراغم می‌آد و از سر و کولم بالا می‌ره.   وقت بازی هم از سر شیطنت گاه دستمم را گاز می‌گیره. البته نه دردناک و بلافاصله می‌لیسه که از دلم دربیاره
در این‌جا تفاوت داریم.
 ما وقتی متوجه ناراحتی کسی می‌شیم. ناخودآگاه غایب می‌شیم . اگر هم بزنیم چشم یکی رو کور کنیم. می‌ذاریم به حساب زرنگی
خلاصه که این رندانه‌ها پاک مارو از ریخت انداخته و باز اشرف مخلوقاتیم
نمی‌شد این مخلوقات، رده بندی و اشرف نداشت؟
همه داریم نون ماست خودمون رو می‌خوریم 
چه به جایگاه و رتبه‌ی بیهوده

 

۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

دندون موشی‌های شیری


این عکس از همون دست عکس‌هایی‌ست که پیوندگاه رو سوت می‌کنه
به زمان گذشته
یادمه با بچه‌های دایی جان حشمت، مسابقه می دادیم که کی بهترین سایه رو روی دیوار می‌سازه؟
واقعا چه جهان کوچکی داشتیم!
نه مهپاره بود نه اینترنت، 
نه اس‌ام‌اس بود نه پیغام‌های صوتی
ولی ما خوشحال بودیم
با همون استیو آستین، جمعه غروب
با همه امکاناتی که نداشتیم
من حتا ویلای شمال نداشتم، رانندگی بلد نبودم، بی‌اجازه‌ی حضرت خانم والده هم پا از خونه بیرون نمی‌ذاشتم
ولی همه‌ی جهان من به شیرینی دوچرخه سواری شب‌های تابستون
در میادین شماره گذاری‌ شده‌ی نارمک بود
عطر کاح و گل اناری روی دیوارها
محبوب شب از ایوان خانه‌ی خانوم هلی و 
صدای بلند تی‌وی همسایه که در صدای بلنده خنده‌ی کوچه 
می‌پیچید و ما چه مردم خوشبختی بودیم و عطر خورشت بادمجان هنوز روی دیوارها سرک می‌کشید
و زمستان‌ها که چمباتمه می‌زدیم پای کرسی تا نوبتی سایه‌ی دست‌ها را از
 پسه نور چراغ نفتی که شاید از خیر برقی که گاه به گاه می‌رفت
روی دیوار می‌افتاد لذت ببریم
به همین سادگی
حتا گاهی با هم دعوامون هم می‌شد و کار می‌کشید به کتک کاری پسرها روی کرسی
و ما که چه از ته دل می‌خندیدیم و آرزو داشتیم برق تا فردا نیاد
با دندون موشی‌های شیری

 

اجازه؟ بریم گچ بیاریم؟

یادمه روپوش مدرسه‌ام سورمه‌ای و گاه آبی بود
و معمولا صبح که می‌رفتم تمیز و وقت برگشت
گچ خالی بود
با علم به این‌که، همیشه از برکت قد بلند ، ته کلاس بودم
نمی دونم چرا هر روز گچی برمی‌گشتم خونه!
الان هم هر چه سعی می‌کنم به خاطر بیارم.................
اوه یاد افتاد. درس جواب نمی‌دادم
نقاشی می‌کردم
گچ‌های رنگی که با صدای سر خوردنش روی تخته
گوشت تن آدم ریش می‌شه
یا صدای دلنشین شکستنش تو دست معلم و در حال نوشتن سخت ترین دروس دنیا
خلاصه که همیشه گچی بودم
حتا بوی گچ آن روزها هنوز در خاطرم هست

عشق است



کتاب عشق است خیلی بعد از گلی رفت ارشاد و مجوز نگرفت
و از جایی که یادگرفتم هیچ چیز رو به زور و اصرار نخوام
پی گیر تصحیح و حذف هم نشدم
یعنی می‌شدم هم با محیط و دیدگاهی که از برسین ارشاد دارم، بازهم نه تنها مجوز نمی‌گرفت که
می‌رفت مثل جلد اول گلی تو لیست ممنوع چاپی‌ها و خلاصه................
صد من کاغذ
در روزگارانی که باید دست به دعا برداریم دیوان حافظ نره برای ممنوعی‌ها
انواع لاو ترکونی‌های عشق است قابلیت ارسال به بخش انواع پوشال  داشت
وقتی اقدام به رسم شکلک‌ها و تحریر گفتارشون کردم، عصر مردی با قباهای گران‌قیمت بود و فضای نیمه باز تنفس
و حالا که عهد صندلی‌های خالی
خلاصه که جونم برات بگه، قبل از این‌که برگردم طبرستان اولیا
شروع کردم به بازنوسی متن‌ها و صفحه‌ای به‌نام عشق است ضمیمه‌ی پروفایل گندم شد
کار با رفتن متوقف و در بازگشت مجددا به جریان افتاد
داستان از همین‌جا شروع می‌شه
اون‌وقت‌ها مغزم به رنگ عشق‌های متداول گرایش داشت.   به راحتی گاز زدن لقمه‌ای شیرین عسل، نوشته‌ها مکتوب می‌شد
اما 
حالا انگار نه انگار که  روزی اون عاشقانه‌ها را نوشتم
هر چی زور می‌زنم بلکه نوشته‌ها نه تنها ویرایش تازه که، متون را هم تغییر بدم
خوردم به خشک‌سالی و نوشتنم نمی‌آد
یعنی درباره هر چیز دیگه از چرایی خلقت تا چرایی اورانیوم غنی شده و نشده و .................  شدنی‌ست
ولی عشق، امری دور از دست رس،  دور از ذهن و پرونده‌ای بسته شده است
                                 چه به ابداع جملات عاشقانه
فکر کنم اگر موفق به نوشتن صد صفحه‌ی تازه بشم،    باید به یادبود آخرین تراوشات عشقولانه در موزه‌ نگه‌داری بشه
چرا که 
چنان عشق‌های ساده‌ی لب لب من لب لب تو باقلی به‌چند من دستمالی و از ریخت افتاد، عشق هم در ذهن من خنثی و بی اثر و حتا مضحک شده
و به‌نظر پایان‌نامه‌ی عاشقانه‌هایم خواهد شد
راستی نگفتم
در سفر سال پیش اولین بخش زندگی‌م که مرور کردم
انرژی‌هام رو برداشتم و منفی‌هاش رو پس دادم. عاشقانه‌های عصر نوح تا آخرین مورد عشقی کل زندگی‌م بود
شاید برای همین نوشتنم نمی‌آد؟
ته هر مرور کلی به خودم که چه .... فلانی بوده و چه .....  بازی‌ها که به‌نام عشق بلد بودم
خندیدم و مچ گرفتم
شاید برای همین عشق واژه‌ای سراسر خودخواهی و بیمارگونه‌ای شده در جمع اضداد
که دیگه به کار منه خسیس انرژی که تازه کلی‌ش هم حروم کردم نمی‌آد











به سمت آزادی



عجب روزی!!!
از خروس خون تا ساعتی پیش
بدو بدو، بدو بدو فقط برای آزادی
یادش بخیر یه وقتی از کله سحر تا بوق سگ بدو بدو از این در تا اون در
از این چشم هیز تا اون دست نامرد طی می‌شد 
فقط برای لحظه‌ای بودن کنار بچه‌ها
حالا برعکس
بدو بدو برای رسیدن به آزادی
  راستش رو بخوای همیشه تا بوده همین بوده
چیزهایی را با تمام وجود می‌خواهی که نداری
و بعد که با تمام قوا سعی در رهایی از اسارت همون چیزهای قبلی داری
مثل حالا
نزدیک رفتن است و من در انجام تدارکات سفر
و ته هر قدم می‌دونم 
منتی به هیچ کس ندارم. 
هر چه می‌دوم هر چه می‌کنم فقط به قصد رسیدن به آزادی خودمه
رهایی از هر وابستگی و تعهدات انسانی
الگوهایی که هنگام رسمش حضور نداشتم و ناخودآگاه در دامش افتادم
همون داستان قدیمی گله‌ی بزها
دیدیم همه دارن هن و هن کنان از دیواره‌ی کوه بالا می‌رن
مام رفتیم
حالا باید همون راه رفته رو برگردم تا برسم به نقطه‌ی شروع در عصر نوح
ناراحت نیستم که کلی هم مسرورم
با رفتن هم به آزادی انسان خدا باز می‌گردم و هم مسئولیتی که بی‌ربط برای خودم بار گذاشتم رو به انتها می‌رسونم
یادش بخیر اگه قدیما بود لابد الان کلی زوزه می‌کشیدم؟
پس جوانی من کو؟
جونی که کندم تا این‌جا ....؟
همه سال‌های رفته‌ی پشت سر و ...........................
......................................................................
  دارم به همون‌جایی می‌رسم که چندین سال پیش از باب پروژه‌ی آقای شوهر، بغل امن ، دلداری چشم به در و ......... سایر مزخرفات رسیدم
 یعنی دارم به آزادی که این‌همه حسرتش رو خوردم می‌رسم
برگردم چلک و دلم این‌جا نباشه که کی کجا از نبود من لنگ می‌زنه
و با عشق چنگ در زمین کنم، گل‌کاری کنم و شاید وقت غروب مرغ‌ها را به لانه؟
و من چه خوشبخت خواهم بود در این مسیر به سوی خویشتن خویشم
رسیدن به فرمت انسان خدایی که درگیر هیچ تعلق خاطری نیست؟


با این حالا باید کلی مرور نکرده انجام بدم تا انرژی‌های ریخته در پشت سر را بردارم
تا هنگام رقص با مرگ در سینه‌ي امن طبرستان

 بل‌که بتونم نسخه‌ی برابر اصلی ارائه و
کالبد انرژی آزاد شده‌ام بره راست کارش در ابعاد دیگه

لاکن این‌طور نباشد که به‌نام آزادی هر چه کاشتیم را به امان خدا رها و ول بگردیم
که بگیم: آزاد شدیم






۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه

من، جنگل

پیوندگاه به شکر خدا، لق من که همین‌طور برای خودش در هاله‌ی انرژیم پرسه می‌زنه
به یه چیزهایی تعلق خاطر خاصی داره
از جمله، رنگ، موسیقی، عطر
یعنی به سادگی قل می‌خوره و می‌ره به زمانی که یکی از این‌ها را در خاطرات ثبت شده دارم
و اون خاطره چنان واضح و شفاف می‌شه
که می‌فهمم در زمان چرخیدم و در حال سرک کشیدن به زمان و مکان اون خاطره
مثل تصویر مقابل که
وقتی نگاهم بهش نشست
مجموعه‌ای از کودکی، بازی، نقاشی، و رایحه باخود داشت
و من چنان آسیمه‌سر در دریاچه‌ی خاطرات چرخیدم و تا مقصد
هزاران خاطره دیدم
از بازار بزرگ عطاران
تا خونه‌های هندی و رفت نشست به 
آشپزخونه‌ی چلک که از انواع ادویه درش جمع کردم تا بتونم در طبیعت 
کاملا با حس خونه‌ای جنگلی با احترام به خویشتن زندگی کنم
عطر طبیعت را از وجودم عبور بدم
و تازه بشم

۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

به فکر یک سقفم


سقف
تا حالا به سقف ها فکر کردی ؟
همه جور سقفی داریم .
سقف بلند،
کوتاه،
غریبه، آشنا .
 گچبری ، کاه گلی و شیروانی
چند بار ، به چند تا از این سقف‌ها نگاه کردی وگفتی
 این دیگه خودشه. امن و صمیمی؟
 با این همه، این سقف ها مال ما و آشنا نیست
نگران نشو اونی هم که فکر می کنی آشنا و موندنی است،
تو فکر کردی و مجرم افکار تو بوده نه حقیقت سقف
آدم‌ها می‌آیند و می‌روند
 اما سقف ها مثل دنیا هم چنان باقی است تا قیامت شان برسد
هر چیز طلوع و غروبی داره
خدایا سقفی ماندگار،
امن، صمیمی و مطمئن بده که زیرش تنها نباشم .



همین‌طوری، محض خنده

همین‌طور که سرسری تاریخچه‌ی قدیم را نظاره می‌کردم
باب خنده چند پست را به روز کردم
همین چند پست پایین که حتا از نحوه‌ی نگارشش پیداست
متعلق به عهد عتیق و سفر پیدایش است
اون‌جا بود که فهمیدم، پیر شدم
چه غلط‌ها
اون‌هم از نوع زیادی
واقعا که چی بودیم و چی شد؟
البته نه که فکر کنی ناراضی باشم 
نه به جان خودم
همین‌که دیگه حس، فرار و بغض نشکفته ندارم
همین‌که عاقبت عقل رس شدم و دنبال شونه‌ای گم شده نیستم
یعنی بلوغ
حتا اگر شبانه روز مقیم طبرستان باشم و بز بچرونم
اوه یه کار دیگه هم کردم
حصارها را برداشتم
باب امتحان برای مدتی مجوز بازار رو جمع کردم
ورود عموم آزاد می‌خوام ببینم از قدیمیا هنوز کسی پی‌گیر هست؟
یا چمی‌دونم از این جور حرف‌ها
 

وگرنه من کجا و بی‌وفایی؟

انگار توی کله‌ام بازار مس‌گرهاست
پر از فکر و حرف وجنس جور.
کلی حرف دارم برای گفتن.
اما نمی‌دونم چی رومی‌شه گفت ؟
چی جاش اینجا هست یا چی نیست؟
همه‌اش همین‌جا نوک زبونمه ولی این از همون وقت‌هاست که همیشه گفتم
حرف داری برای گفتن، اما نباید حرفی بزنی.
برای این‌که دل خودم رو خنک کرده باشم.
از بی ربط ترین موضوع ها می‌نویسم. می‌دونی؟؟
میگن علی آقا بچه‌اش نمی‌شه.
مریم خانوم گفته تلاقم بده.
البته بعضی ها‌هم معتقدند این مریم خانومه که مادر علی آقا سر عقد بسته‌اش که بچه‌اش نشه!
به‌من چه گناش با راوی
الهام کت مینک تازه از دُبی خریده که چشم جمیع رفقای اناث و کور کرده.
البته زهره جون می‌گه: خودش که نخریده؟ می‌گن یه شیخ عرب ..... بهش داده
از همه این‌ها مهم تر اینه که خودکار، خودنویس یا روان‌نویس بیرون از جو، کار نمی‌کنه.
چون؛ آب که سر بالا می‌ره قورباغه ابوعطا می‌خونه


زن هزاره‌های تنهایی

دلم گرفته است. 
دلم سخت و عجیب گرفته است.
 پنداری چیزی مسیر بغض را سد کرده و بیرون نمی‌ریزه
دلم از تنهایی از بیهودگی لحظات که می‌رود بی عشق هم‌چنان ترسیده
دلم از حزن هزاره‌های تنهایی به درد نشسته
دلم سبزه و شکوفه می‌خواهد و حیات دل که آب پاشی کنم با گلاب انتظار
دلم عجیب و سخت و فجیع گرفته است .

 دلم گریه نمی‌خواهد امید از دنیا برگرفته‌اس
دلم می‌خواد فرار کنم.

 از خودم از مادر‌ی‌ام از زنانگی از شوق و شوری بی‌صاحب و وامانده که د رمانده‌ام و زار. 
باید از همه فرار کنم،  برم.
 برای آغازباید از نقطه‌ای شروع کرد و قدم برداشت
دیگر دلم به حیاط خانه‌ی پدری و نه آغوش گرم مادری خوش نیست. 
دلم رفتن ، رفتنی تا انتهای تهیای دوردست می‌طلبد. 
آزادم اما قل و زنجیر را می‌بینم
خدایا دستم بگیر و مرا به خانه‌ام برسان

عشق کهن سالان


در قدیم زندگی یک صبح داشت که با خروس خون شروع می‌شد و یک شب هم بود که گرمی و چراغ خونه بود. 
نه از موبایل و ماهواره اثری بود نه چک و سفته‌های منتظره فردا
مردم قانع بودند و مرد حجره را می‌پایید و زن اجاق خونه رو گرم نگه‌می‌داشت.

 شب که مرد به خونه می‌رسید سرور عالم بود و صدا بی‌اجازه‌اش از دیوار در نمی‌اومد.
 زن باور داشت خدا یکی و مرد خونه‌اش یکی. 
 تلاق عار داشت و خفت زن خونه اسمش هوو بود
نه ایمیلی و نه بازار بورس و نه اس ام اس که چرتت رو پاره کنه. 

حتی وسط موال
آدم ها عاشق می‌شدند و از سر بیکاری انقدر به عشق شون فکر می‌کردن که می‌شدن مجنون. 

حق داشتن به‌خدا تو دستت به هر چی که نرسه.
 ازش اسطوره می‌سازی.
 اونم چی، باید صبر کنی تا موعد گرمابه اهل بیت با هم برسه تا آفتاب جمال روی خانم را همزمان با تو روئیت کنه
خب دیگه برای این بدبخت‌ها چیزی نمی‌موند !

 برای همین این‌همه عاشق تاریخی داریم.
 لطفا دیگه نگید نظامی خالی بند. 
اونموقع امکانات نبود به‌جاش عشق بود
حالا امکانات هست عشق نیست

آینه‌ی صد ساله که مدتی نایاب بود رسید

ای داد بیداد
بد نیست یه‌مدت بشم مینا جون و قدرت پنهان
تا وقتی این ملت احمق وجود داره نون انواع مینا جون در روغن می‌مونه
همونایی که از جهل عوام لفت و لیسی و با کاسه‌های نذری سیر می‌شن
توی یکی از این کانال‌های مجهول حال مهپاره که از صدقه انواع پارازیت گاه می‌بینم
خانمی هست به نام مینا مددی که با سرکتاب و جادو جمبل مشکلات این مردم احمق را حل می‌کنه
و این‌هام که هنوز نفهمیدن ما ملت گشاد از عصر هخامنشی تا اکنون نون گشادی را در حلق انواع موبد و دعا نویس و رمال می‌ریزیم
واقعا تا  می‌شینیم یکی با پول و آینه‌ی صد ساله مشکلات را حل کنه
گرفتار همین وضعیت اکنونیم
و من که چه‌قدر خسته شدم
و آرزویی جز فرار از این‌جا ندارم
حتا اگه شده برم ترکیه
فقط این‌جا نباشم
گرنه که سهمم از این دنیا هم‌چنان پناهنده شدن به طبرستان و به انتظار رقص با مرگ نشستن خواهد بود

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

احساس مهم بودن




جنگجو می‌داند که در یک دنیای غارتگر زندگی می‌کند. او هیچگاه سپرهایش را زمین نمی‌گذارد. هر جا که می‌نگرد، مبارزه‌ای بی‌پایان است و می‌داند که این برازنده اوست، زیرا این یک جنگ برای زندگی است.            دون خوان



 
بعد از کلی ژانگولر بازی در بهار و تابستان سال نود
وقتی برگشتم و دیدم، همه چیز خیلی جادویی و رازآلود عوض شده
انقدی که حتا بهش شک نکردم
باور داشتم بالاخره یک غلطایی کردم
اما از اون‌جا که احمقم
چنان شیفته‌ی تغییرات شدم که اصل مبارزه از یادم رفت
 مبارزه با کهن، معلوم حال، مکرر، شخصی، درونی با نقطاط ضعفم
همون‌جایی که یهو آتیش می‌گیره و از کوره در می‌رم
همون‌جاهایی که از ترس همه‌ی باورهام به زیر سوال می‌ره
و اولین قدم من برای رهایی از نقطه ضعف‌های آدمی‌م 








مانعي که ادراک انسانها را محدود مي‌سازد ترس است. به منظور توانمندي در اداره دنياي اطرافمان، مي‌بايست که دست از اين نوع ادراک(توصيفي که جامعه به ما آموخته) برداريم. ما  پرواز آگاهي را فداي امنيت در شناخته مي‌کنيم. ما مي‌توانيم با قدرت، بي‌پروا و سالم زندگي کنيم، مي‌توانيم مبارزان بي‌نقصي باشيم. اما شهامت نداريم!       دون خوان










گاهی وقایع بی‌ وقفه تکرار می‌شن
هی تکرار و هی تکرار می‌شن
و ما فکر می‌کنیم، بخشی از موروث اجدادی‌ست و بهش عادت می‌کنیم
ولی تا درس اون تجربه گرفته نشه و از انبار حذف نشه
متوقف نمی‌شه
و من یادم رفت ، جریان به سمت تغییر پیچیده و باید بی‌سر و صدا ازش گذر کنم، به سوی آزادی
اما شیفته‌ی تغییرات و دوباره به دام افتادم
به دام عادت‌هایی که هنوز درم مونده. مثل وابستگی. که اداش رو در می‌آرم از سرم افتاده
همه جوره‌اش




انديشه‌هاي بر مبناي دلسوزي يک فريب هستند!  با قدرت تکرار نظرات مشابه براي خودمان، ما احساسات کم ارزش انساني را جايگزين علاقه واقعي به روح کرده‌ايم.  ما در  غم‌خواري ماهر شده‌ايم. و آيا اين چيزي را تغيير داده است ؟         دون خوان





 




تا وقتی تنهایی نوک ابرهایی که تا پشت پنجره‌ی اتاقم می‌آد، راه می‌رم
بودام. منه آزاد شده‌ام. منه، بی من
همساده‌ی ابرها و هم کلام با درخت‌ها و سایر جونورا
خب پیداست که بهشته
ولی تا چهار نفر می‌آن و حس می‌کنم آزادی‌م گرفته شده
جلد خودخواهی‌م تا پوست و استخون می‌زنه بیرون
گارد دارم و از جمع دوری می‌کنم
منه بیچاره‌ام می‌زنه بیرون و می‌رم به سوگواری برای آن‌چه رفته و نرفته
بعد به خودم می‌گم، 
نه مال اینه که دیگه مدلم با جمع حال نمی‌کنه
مثل عصر شنبه و یک‌شنبه در ماشین رو ورودی رو ضدزنگ و رنگ زدم 
که قاطی اونا نباشم
   ضعف‌هایی  که در تنهایی دیده نمی‌شه
ولی در جمع، .........
















احساس مهم بودن در يک بچه هنگامي رشد مي‌يابد که دريافتهاي اجتماعي‌اش کامل گردد. ما آموزش داده شده‌ايم که به منظور ارتباط با همديگر، دنيايي از توافقات را بسازيم که به آن رجوع مي‌کنيم.  اما اين هديه يک تعلق خاطر آزار دهنده است:
عقيده ما در مورد «من». خود يک ساختار ذهني است، ريشه در بيرون دارد، و زمان آن است که از آن رها شويم."







 

چرخه‌ی غریب

بالاخره اومدم اون‌ور در
دیروز که اون جاده‌ی شلوغ پس از ارتحال جان سوز طی شد
فکر می‌کردم: بالاخره باید برم چون دلم برای پریا و حتا شانتال تنگ شده
کلی هم کار اداری دارم که باید از اول هفته تند تند انجام بدم
و حتا فکر می‌کردم دل اون‌ها هم برام تنگ
بماند بود یا نبود
اما این‌که بعد از 250 کیلومتر، توی اون آفتاب سوزان و جاده هراز می‌رسی به خونه
می‌بینی به‌قدر ده دقیقه نبودت حس می‌شه
و بعد جریان مکرر زندگی ادامه می‌ده
دلم می‌خواد چشم ببندم و اون‌ور در باز کنم


 اما دروغ چرا؟
اون‌جا خیلی وقایع در من رخ داد
کلی از خواب عادت‌های یک‌سال اخیر بیدار شدم
دیدم ای داد، باز مدرسه‌ام دیر شد
تغییرات پارسال چنان مرا با خودش برده و جذبش شده بودم
که ناخواسته با شکلی جدید وارد ساختار کهنه‌ی خانواده شدم
و کلی دل شاد بودم در تابستان گذشته چه معجزات و کراماتی داشته که روی تهرونی‌ها هم اثر گذاشته!
منظور خانواده‌ی مقیم مرکز که دایم باهاشون مرتبط می‌شم

و باز می‌فهمم 
دوباره گرفتار چرخه‌ی غلط گذشته شدم
کلی پوست دوباره انداختم
و برگشتم
نمی‌دونم از این لحظه به بعد چه پیش رو خواهم داشت
چند روز تعطیلی عده‌ای میهمان داشتم، از جمله پریسا

طبق معمول سوهان روحم بودن و من شاکی که چرا تنهاییم به هم خورده
در حالی‌که


 یک سالک نباید از چیری شاکی باشه
نباید فرار کنه 
نباید عادت تعریف شده‌ای داشته باشه که بهم بخوره
و هر لحظه آماده برای مبارزه علیه خودشه
شکار خودش و اصلاحش
خلاصه که فقط خواستم بگم اومدم
تا بعد

آن‌سوی در

این دری به بیرون و درون جهان منه
وقتی می‌رسم و اون‌ور در، یعنی به سمت بیرون
سر از پا نمی‌شناسم
پر انرژی و آزاد این در باز می‌شه
و امان از وقتی که از این‌ور در، باید برم اون‌ورش
یعنی تهرون
حالم عجیب آشفته است
چون می‌دونم باید برم
از کله صحر بیدارم و اسباب جمع می‌کنیم که هر چه زودتر از ایت جبر کنده بشم




زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...