همینکه وارد فیس بوک میشی، بالاخره یکی هست که یک پیامی ده
و امروز که بعد از کلی سلام و احوال پرسی گفت: نمیآی تفرش؟
گیلاسها رسیدن. شاخهها پر از میوه است و ذهن من به جایی رفت که ازش تازه برگشتم
و شاخههای خالی از مرکباتی که زمستان چیده شدند
بعد بلافاصله رفتم به تفرش و باغ پدری. بوی گیلاس و دست کوچکی که به شاخهها نمیرسید دیوانهام کرد
بلافاصله فکر کردم: چرا چلک را نفروشم و نرم تفرش؟
همینطور در باغ پدری پرسه میزدم که به یاد سالار خانواده افتادم و ظرف گیلاس روی میز
خلاصه که از لطف همشهری گرام جمعه این هفته هم وارد پیت شد
اما برگردم تفرش که چه کنم؟
میشه با حرکت پیوندگاه به کودکی بازگشت؟
به خاطرات ایام دور که دیگر در دسترس نیست؟
به عطر پدر؟
عطری که سیسه سال در خاطرات به زور نگهش داشتم؟
بعد از گذشت دقایقی فهمیدم رفتن تفرش بیپدر برای من سم است
سمی مهلک و کشنده
تو به هر طرف نگاه میکنی و از او رد پایی نمیبینی
شاید اگر بزرگتر بودم وقتی که رفت. اینهمه در اکنون از نبودنش رنج نمیکشیدم
که خاطرات او به دوران کودکی تعلق دارد که از دنیا هیچ نمی دانست و هنوز خام بود
و من که اینک پر از زهر تیرگی این جهان بهتر است مثل همشهری خوبم جهان خود را در هر کجا که راه داد
بنا سازم
نه در گذشتهای خیلی دور که کم از قصههای شاهپریان نبود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر