۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه

هر چی می‌ریم، هیچی

یک عصر طوفانی، غبار آلوده و نه چندان تابستانی
هفته‌ی پیش این ساعات تازه رسیده بودم و از شادی فرار از پایتخت سر از پا نمی‌شناختم
سفر خوبی نبود
هیچ خوب نبود
خودم نبودم
موجودی مسخ و گم‌گشته بودم که به جنگل پناه آورده
از جایی که هر چه رفتیم انرژی‌ها به جایی راه نداد، هر روز از روز پیش خسته تر می‌شدم
نمی دونم شاید هم حقیقی‌ترین سفر یک سال گذشته باشه
درش غمگین بودم، احساس تلخ بی‌کسی و تنهایی رنجم می داد
دلم یه خونه می‌خواست
خونه‌ای شلوغ و پر جمعیت
از اون خونه‌های قدیمی که آقا نقش سرور و بالای اتاق جا داشت
سفره می انداختیم از این سر اتاق تا کنار ارسی
یه حوض با چندتا ماهی کوچیک قرمز و صدای بانو مرضیه که در سراسر می‌پیچید
بچه‌ها پا برهنه دنبال هم می دویدند و من فریاد می‌زدم
ذلیل مرده‌ها یه دقه آروم‌تون بگیره
شب یه خروار مهمون دارم
و صدای دیگر که از آشپزخانه فریاد می‌کرد: لیمو عمانی خورشت رو بریزم
و من عرق از پیشانی‌ می‌گرفتم، پشتم را صاف می‌کردم و در حالی‌که جاروی چوبی را به کناری می‌انداختم جواب می‌دادم:
قربون دستت. خیس کردم تو پیاله است بالای رف

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...