گاهی انگار یه چیزی پردهی مقابلت را کنار میزنه و میبینی
طی سالها مشغول نقاشی روی پردهی تمام قدی بودی که برابر چشمت کشیدی.
از جمله باورها و تفکرات نوع دیگر.
مال من از نوع دون خوآنی
یا تمام اون اداهایی که از وقت خیلی جوان در اولویت زندگیم قرار دادم
باور به جهانی دیگر
جهانی کمی نزدیکتر
جهانی فراسوی منطق و باور عام
جهانی آنسوی علم و روشنفکری
یه جایی خیلی دور خیلی نزدیکتر
و یهو میبنی.
این پرده خوشگله که پر از افتخارات چنین و چنان وقتی میره کنار.
اون پشت هیچ چیزی نیست.
خلاصه که این اتفاقی بود که در این سفر تا اکنون افتاده
جهان من فروریخته
چی شد که ریخت، نمیدونم
مثل اونوقتایی که باور حداوند هم شک میشه
یه چند روزی اونجا بودم و برخلاف همیشه
روز به روز بدتر میشدم
داشت پردههه کنار میرفت و با ذره ذره دیدن اونور پرده
حال و روزم حسابی خاکستری شد
یه جور بغض کوفتی که مثل ذعال نشسته پشت قفسه سینهام
و داره دایم میسوزنهام
فکر کن احوال بعد از مرگ قراره چی باشه؟
واقعا قراره ادامهای هم باشه؟
نباشه؟ داستان بهشت هست ؟ نیست؟
ما که بهشت هم نمیخوایم، باورم هست نیست؟
فکر کن نه اونطور که برخی فکر میکنند، هیچی
بلکه بری بیفتی یه گلهی کیهان تو تاریکی هزاران سال هم منتظر بشینی تا ائمه اطهار بیان
نه مدالت بدن نه تاجی در کار باشه
هی بمونی تا عاقبت نکیر و منکری پیدا بشه
خوش بحال اونا که از همینجاش میگن: هیچ خبری نیست
لافل این ور رو تا جایی که میتونن تجربه میکنن
البته نظر به اینکه این احوالاتم سابقه داره
خیلی هم پیدا نیست باز اینور پرده باشم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر