۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

منه دوست داشتنی



 به میمنت و مبارکی کوه دماوند هم قراره یه روزی از صبح فوران کنه
من که فقط یک شهرزاد ساده هستم
دیروز که طبق معمول جمعه‌های اخیر شاگرد داشتم و باید با اون‌ها سر و کله می‌زدم در حالی‌که دلم نمی‌خواست ریخت یکی‌شون رو ببینم
چون منو به یاد پریا می‌انداختند و این‌که نیست و تازه دارم قدر بودنش را می‌فهمم
همیشه که جنگ و ستیز نبود
ما روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌های بسیار خوبی با هم داشتیم
شاید تنها کسی که در این دنیا حقیقتا دوستم داشت، بهم فکر می‌کرد و مثل مرد خونه هر از گاهی با یه چیزی زیر بغل می‌امد خونه که در فلان خیابان یا ایستگاه مترو دیده بود و به‌یاد من افتاده و خریده
این‌ها همان حرکات ریز و ظریف محبتی‌ست که تا امروز هیچ کس
هیچ مرد و نامردی، هیچ یار و رفیق گرمابه و گلستانی
مادری، برادری، کس و کاری....... نداشت و پریا به من می‌داد را حتا بلد نبود
لاکردارا همه منو به چشم کارت بانک می‌دیدن و ما تا وقت مرگ هم نخواهیم فهمید بالاخره دوست داشتنی بودیم یا خیر؟
  پیشانی من که چنین بوده تا حالا
به هر حال چه‌طور می‌شه تنها موجود دوست داشتنی زندگیت چندین کشور و ملت با تو فاصله داشته باشه
و تو برای آمدن عید شاد باشی؟
آخر عید امسال هنوز زنده باشم شانس آوردم
هر روز که می‌گذره حالم بدتر از روز قبل می‌شه و هر چه به عید نزدیکتر من پریشان‌تر می‌شه
و این همه تنها و تنها محصولی‌ست از ،من
همونی که عاشق خودشه و دربه‌دره یکی پیدا بشه تا عاشقانه ستایشش کنه
بهش محبت کنه و هر روز از بابت این‌که او را داره سپاس‌گزار خدا باشه
ما همیشه درد خود خواهی داریم 
نه بیشتر 



۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

افراط و تفریط در حد جام جهانی




از بودن شانتال ناراحت نیستم که شادم هستم. بالاخره یکی هست طی روز بهش بگم برو، نرو، عشقم، کیشمیش... و الی آخر
ولی از طرفی هم دست و پام رو بسته، هر جا می‌رم دلم شور خونه رو می‌زنه
که البته منم جایی نمی‌رم، شمال هم که همراهم هست و هیچ هم بد نیست
اما شان شانتال بیش از شان خودم نیست
نگهش داشتم چون سگ پریاست و امانت گذاشته و رفته
مجبورم بهش برسم و توجه می‌خواد که جای پریا رو خالی نذاشته
اما ایی که برخی سگ خونه رو با بچه‌شون اشتباه می‌گیرن حدیث دیگری است
امروز این عکس در صفحه فیسبوک به چشمم خورد، بی اراده رفتم سراغ کامنت‌ها و توجهم جلب یکی از اون‌ها شد
خانمی نوشته بود: من‌که دخترم رو برمی‌دارم از شهر می‌رم بیرون
وامصیبتا!!!!!!!!!
تا بوده ما بودیم و چهارشنبه سوری و ماجرا. گو این‌که با رشد تکنوآلرژی سر و صدای این سنت هم زیادی و خطر آفرین شده
ولی مگر می‌شه از شهر فرار کنی به‌خاطر سگ خونه؟
یعنی خودت هیچ حسی به سرمونی‌ها نداری؟
یا داری و سگت واجب‌تر از اون‌هاست؟
والا این شانتال که توپم بالای سرش در کنن نمی‌فهمه که هیچ، سگ خونه بغلی از توی بالکنی خودش را تیکه پاره می‌کنه و شانتال هیچ واکنشی نداره
مگر موضوعاتی که از من واکنش دیده، مثل آلارم ریموت دزدگیر ماشین
شاید ما با آوردن حیوانات درحال فرافکنی خودمون هستیم؟




ماهی‌های تنگ بلور



هیچی بدتر از بلاتکلیفی وسط عادت‌ها نیست
 گوسفندی هستم که قصاب بی‌رحم دو شقه‌اش کرده و از سقف آویزون مونده
وقتی توی خیابونی و دنبال کاری هستی، نمی‌تونی نقاط دوست داشتنی را جستجو کنی
و برای همین دیشب فقط به نیت دیدن عید از خونه رفتم بیرون
شکر ایزد یکتا که خبری از ماهی‌های تنگ بلوری نبود
خدایی گناه دارن برای یک لحظه‌ی خاص و مراسمی خاص قتل عام بشن
گوسفند حاجیان هم همین‌قدر بد
القصه که خبری از تنگ بلوری نبود، ترافیک بود تا دلت بخواد، اما بوی عید نداشت
سی همین با خوشحالی به موقعی فکر می‌کردم که رسیدم چلک و ...... ، چلک و چی؟
ترافیک ایام نوروز ، تا دلت بخواد
تنها زمانی که تهران خلوت می‌شه
بمونم تهران؟
پریا هم که نیست،این روزها به قاعده جاش خالیه، گو این‌که الان داره غصه می‌خوره که عید شده و ایران نیست
به هر حال واقعیت اینه که امسال پریا نیست و موندن تهران خالی مثل شکنجه‌ی روحی و روانی‌ست
بعد فکر کردم، تا دوشنبه اگر رفته باشم به ترافیک جاده نمی‌خورم و قبل از رسیدن مسافرین نوروزی من جا هم افتادم
یادم افتاد به ایام عید که تا بوق سگ‌ نمی‌شه خوابید، از هر خونه‌ای یه جور صدای موسیقی و خنده و ....
فکر کردم، یعنی اون‌جا هم دلم نمی‌گیره که فقط منه تنهام؟
خلاصه که به خودمون که اومدیم دیدم پاک از ریخت زندگی افتادم و شدم منی به وسعت دنیا که مدام نگران آسایش در این تنهایی بی‌انتهاست
نمونه‌اش وقتی صبح‌های بهاری از صدای کبوتر لات‌های محل که در حال لاس و لوس‌ند با حرص بیدار می‌شم
شاکی از این‌که کبوترهای احمق، نفهم بی‌شعور کله‌ی صحری از خواب بیدارم کردن
همین‌جوری پیر شدیم رفت
همه‌اش تجربیات گذشته و حساب و کتاب، ترس و احتیاط و خلاصه که رو به قبله به انتظار  





۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

حضرت اجل، شیخ پاپ، فرانسیس اول



فکر کن، دود کش هم نشدیم این همه وقت این همه چشم زل بزنه بهت تا تکلیف دنیای آخرت این جماعت اروپا نشین را روشن کنیم
از کی تا همین نیم‌ساعت پیش، یه ایل آدم علاف یه دودکش بودن که یه دقه دود سیاه ول می‌داد و آخر هم سفید
 سیل کن این جماعت دنیا 
اون‌همه جنگ صلیبی راه انداختند، اون‌همه ...... اصلا چرا راه دور می‌ریم؟
علت شرمساری همین جناب بندیک آخر که استعفا داد
اونایی که کتاب سرخ و سیاه استاندال رو خوندن می‌دونن من الان دارم از کدوم سوراخ کلید نگاه می‌کنم
همین چندماه پیش نبود که می‌خواست دنیا به آخر برسه؟
لابد واجد شرایط شده که منتظرش نشستیم یا که نه؟
خب په ایی همه ادیان اومدن، رفتن و .... ما که جمیعا هنوز منتظریم یکی بیاد تکلیف بده دست‌مون
سر پل صراط زیر اسمش سینه بزنیم و اونم با یک اشاره ما رو راهی بهشت کنه
یا نمی‌دونم چی؟
  مثل گربه‌ای هستم که از کنار شونه پلاستیکی رد شده
یعنی نمی‌فهمم که چی؟
زیر اون بارون این همه آدم
از مرد و زن و پیر و جوان انقدر موندن تا یکی پیداشه مسئولیت گناهان‌شون را به عهده بگیره؟

یعنی این هممممممممممممممه آدم در دنیا هست که نمی‌تونه برای خودش فکر کنه
اشک‌شون دراومده.... باورم نمی‌شه. خب ایی پدر بیامرز آرژانتینی بناست چه بکنه؟
اگه خبریه، مام برای پاپ بعدی اون‌جا باشیم؟

وقتی تو برای من حد تعریف کنی و خوب و بدم را به محک دین، مذهب، آئین هرچی به سمت آخرت نیک انجامی که خودت می‌فهمیش تازه نه من،  راهنمایی کنی
یعنی تو بهتر و بیشتر از من می‌دونی؟
و اگر اشتباهی هم از من سر بزنه مسئول خطاهاش بی‌شک شمایی که بدون درکی از میزان فهم من از دنیا، مسئولیت بارم کردی
  چه کاریه؟
اگه از روحش درما دمیده و خدایی هست، که لا اله الا الله... باقیش چیه؟
ولی نگاه کن، فقط از سر و کول اسلام بالا می‌رن
این‌ها که دیگه تو ناف اروپای متمدن منتظر یکی بیرون از خودشونن
پس چی بود پیام دین مسیح؟
تا ابد ما گوسفند و خدا چوپان؟


نفخه فیهه من الروحی، چی می‌شه؟
 اسلام خودمون که اگه مذهبیون می‌ذاشتنش که آخر حقوق بشر بود
پس سی چی اسم مسلمونا بد در رفت؟
کشیشان و خاخام‌ها هم مثل ملایان ما دامن بلند می‌پوشن و ببشتری هم ریش دار و چرک به نظر می‌رسند
تازه سیک‌های هندوستان که ریش‌شون رو یه دو سه باری دور سرشون می‌پیچونن

چون ما زوری قاطی سیاستش کردیم 
یاد مرحوم حسن صباح بخیر
در روز قیامت القیامه







زنده باد بهار






یکی دیگه از نشونه‌های این‌که امروز مال من است این بس که حتا هی دلم می‌خواد بنویسم
در حالی که در روزهای چراغ قرمز ترجیح می‌دم از اتاقم بیرون نیام که هیچ
نه دلم می‌خواد چیزی بنویسم نه بکشم و نه هیچی
منه خنثی خیلی بهتر از ماله کشی‌های بعد از ماجراست
به‌خاطر سنبل‌ها بهار به خونه‌ام سر خورد

فقط یک آسمان



چهار روز پیش با خودم گفتم: من‌که خونه تکونی نمی‌کنم، خونه هم که تمیزه
خودمم که می‌رم چلک، ولش کن، فقط همین دور و بر را تمیزتر می‌کنم که وقتی از تعطیلات برمی‌گردم، حالم نره توی پیت
نشون به اون نشون که جوِّ، فنگ شویی زدم و افتادم به جونه خونه
که کورشم اگه فکر کنی این خونه تا هفته آینده خونه بشه
نه که از پارسال عید ذهنم برچسب تمیزی خورده بود، دیگه به جزئیات گیر نمی‌داد
وقتی امروز با دستمال و آب ژاول نفس‌نفس می‌زدم، لکه‌هایی کشف می‌شد که عمرا ندیده بودم
افتادم به‌یاد مرور
در مرور هم همین‌طور می‌شه،‌ از اول همه‌اش فکر می‌کنی اون جزئیات لازم در یادت نیست
ولی امان از وقتی می‌شینی پای مرور همین‌طور باد می‌آد و برگ‌های کتاب زندگی با شتاب ورق می‌خورند
وتو می‌بینی چه زخم‌ها که بر روحت نشسته و ازش بی‌خبری
بعد هر روز از خودت می‌پرسی، چرا حالم انقدر بده؟
کوه هم که باشه، می‌پوکه
  خیلی شانس آوردم که غم‌گساری برای پشت سر ازم رفت
درواقع منه ذهنم تمرین کرد که با سکوت در اکنون به خودش بباله ، نه به گیرهای پشت سر
وگرنه یکی از اسطوره‌های منه بد بخت فلک‌زده بودم که از خجالتش روم نمی‌شد به آینه نگاه کنم
الان ای هم‌چین، نیم‌بند یک آسمانم
ابرها میان و میرن و من هم‌چنان بی‌رنگم



روزهای من






یه روزهایی فابریک مال خود ماست
یه روزایی هم از همان لحظه اول که چشم باز می‌کنی، مال ما نیست
روزهایی که مال منه اسمش شده، چراغ سبز
یعنی هرجا می‌ری و هر کاری می‌کنی همه چیز به نفع من انجام می‌شه
حتا دست انداز‌های خیابان هم از سر راهم می‌ره کنار
چراغ راهنمایی همه‌اش سبز و مردم همه خوش‌خلق و خنده رو، کسی مه نه نمی‌گه
صبح هم تا چشم باز می‌کنی، یکی از اون درهای پشت سر بسته مونده به ناگه باز می‌شه
جواب فلان سواله هم پیدا می‌شه
روزهایی که چراغش قرمز باشه نه از خونه بیرون می‌آم، نه کاری انجام می‌دم و ترجیح می‌دم اصلا کسی را نبینم
چون حوصله ندارم یک هفته بعد را به عذرخواهی سپری کنم

۱۳۹۱ اسفند ۱۹, شنبه

ایام خوش قیامت



می‌گن نباید هیچ عادتی داشت، 
اینه
ما که هر هنگام که دل‌مان خواسته ننوشتیم، نه انگشتم تاول زده و نه مرضی گرفتم
اما همین‌که چون زوره و نباید وارد نت شد ، نوشت، به فیسبوک رفت و الی آخر
آروم و قرار ندارم تا یه‌جوری خودم را بچپانم این‌جا
حالا که رسیدم خوب که فکر می‌کنم می‌بینم الان حرفی برای گفتن ندارم
فقط می‌خواستم از سد بگذرم که گذشتم
هفته‌ی خوبی برای همگی باشه
فکر کن !!
هنگامه‌ی ورود آقا
همه چیز یه طرف این قطع شدن اینترنت در ایام خوش قیامت یه طرف

۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

وقتی بارون می‌زنه





نه‌که چون طالع‌بینی نمی‌دونم کجا،  گفته بود عنصرم خاکه؛ وقتی بارون می‌زنه از خودم بی‌خود می‌شم؟
یعنی فکر کن یک‌ساعت مونده به این‌که بارون بزنه، بوش رو در هوا حس می‌کنم و کانون ادراک یواشکی می‌ره به سمت یکی از مشرق‌ها و مغرب‌های خداوندگار
یعنی این بیست روز آخر اسفند خودم را بکشم هم چیزی نمی‌تونه حالم را بگیره
چون به‌قدر نقطع ضعف از من در این یام خوب اسفند جاسازی شده که را به را از این حال به اون حال غش کنم
حالا این‌که این‌ها یعنی خوب یا یعنی بد هم نمی‌دونم، اما مگه می‌شه با این بارون و عطر سنبل که پیچیده تو ایوون
رعد و برق‌های عظیم و غرش‌هایی سهمگین
کسی به خواب بره؟
چهار صبح با صدای طوفانی که زوزه می‌کشید و مستقیم به سمت پنجره خیز برداشته بود، از خواب پریدم
چند ثانیه انتظار و با قدرت تمام دو لنگه‌ در شیشیه‌ای اتاق باز شد
قلبم چسبیده بود به سقم
با این‌حال بعدش با یک چای خوش عطر و دود سیگار دوباره خوابم برد
این‌ها که چیزی نیست. این مواقع در چلک تو فکر می‌کنی الان شیرونی را می‌گیره و از جا در می‌آره
تمام خونه به لرزه درمی‌اد
با این همه با همه وجود لذت می‌برم


راستی این‌هام سنبل‌های امسال که زود باز شدن تا قبل از رفتنم گل‌هاشون را دیده باشم
چرا که نه؟
ماتم بگیرم چرا صبر نکرد شب عید باز بشه که قرار هم نیست خودم این‌جا باشم









۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

ابراهیم کاریابی، پدر عمران و آبادی تفرش

 


ما باید پشتکار و تلاش را از این اسطوره یاد بگیریم.می گن روزی که از تفرش برای کار رفت تهران یه جفت گیوه داشت و یه کمی آذوقه راه!اما وقتی برگشت...
به این آقا می گن پدر مهندسی عمران!



خیلی اتفاقی در این صفحه  فیسبوک به این عکس و شرح برخوردم.
 قلبم تکونی خورد و افتاد کف پام و راز بزرگ برملا شد.
انگار از خجالت آب می‌شدم
در همین لحظه‌ی غریب دیدم که چرا من این‌همه از خودم توقع دارم؟
 هنوز اصرار دارم پا جای پا پدر بذارم
و من هرگز نمی‌توانم او باشم که بر سفره‌ی پر مهرش، همیشه سیر بودم
هرگز شبی آخر اسفند در آن زمستان‌های سیاه تفرش، در نخل عظیم شهر از ترس خوردن شیرینی عید، شبی را به روز نسپردم
ما هیچی نشدیم چون نگذاشت سردی‌، تلخی‌ یا گرسنگی  تجربه کنیم
و او که باید بر خان گسترده‌ی پدر کودکی می‌کرد
شب‌ها تا صبح به خود می‌لرزید 
بیمار شد و شهرش یک شفاخانه نداشت
آب آشامیدنی و گرمابه و گلخن نداشت،
 برق تداشت، راه نداشت، جاده نداشت
او بود که همه را به شهرش بخشید و تفرش، شد تفرش امروزی
نه من که هنوز بر سایه‌ی خیالش تکیه زده‌ام شاید بالاخره روزی بیرون زمن معجزه‌ای حادث گردد





شبای آخر اسفند



به مناسبت چهاردهم اسفند فرخنده روز ... فلان و اینا می‌خوام قدردانی‌های سال رفته را با حضرت شیخ اجل بتهون شروع کنم
با درود به روج جاودانه‌ی موتزارت و حضرت اجل شوپن و دولت فخیمه‌ی اتریش و ...همه‌ی دست اندرکاران بورسیه‌ی پریا که به زیباترین شکل اسباب شناخت کامل من از من مهیا گردید
از اول اسفند گفتم بهار می‌آد که چی؟ به من چه؟
جمعه که نایلون‌های روی گل‌دان‌های تراس جمع شد و گل‌دان‌های سنبل و لاله رفت و بالای میز نشستند
کانال‌های من چزخید
پریروز اتفاق بود، دیروز نیز هم
اما امروز چی؟
  بر حسب عادت هر سال با موسیقی به استقبال بهار می‌رم
خونه رسما بوی بهار می‌ده
خب مگه می‌شد آمدن بهار را نفهمید؟
با بچه، بی‌بچه؟
تا حالا فکر می‌کردم هر کاری می‌کنم به‌خاطر پریاست
نه من خودم عاشق بهارم و اختیار از خودم نیست که جوانه نزنم و سبز نشم
می‌شه به آتیش گقت، گرم نباش؟
من چه سبزم اکنون 

جهان پس از مرگ



رویای هر یک از ما برای  بعد از حادث شدن مرگ، همان‌قدر کش خواهد داشت که طی حیات انرژی خرج تکمیل‌ جهان‌ش کرده باشیم
با حساب سر انگشتی منه تنها، فراعنه هنوز در جهان رویایی پس از مرگ‌شان حضور دارند، چون هنوز ما آن‌ها را می‌خوانیم و تماشا می‌کنیم. 
تا هنگامی که آثاری چون ابولهول در مصر هست، رویای فراعنه هم تداوم خواهد داشت
بهشت مذهبیون هم که تعاریف واحد خودش را داره و تا هنگامی که مذهبیون در جهانند، جهان پس از مرگ‌شان هم انرژی خواهد گرفت
و همین‌طور الی آخر
هر کی به قدر باورش برای بعد از مرگ
سی همین گروه ناوال هم قصد جهان ناوال را حفظ می‌کنند
حالا تو فکر من
که نه از اونام، نه از اینا، نه از اون خط سومی‌ها 
نه از این لادینا
خلاصه آش شله‌قلمکار
هرچی هم زور می‌زنم به یک جهانی وابسته بشم برای فردای پس از مرگ
حالش نیست
والا
تو این دنیا چی دیدیدیم که بچسبیم به اون‌ور مرگ که تازه بدن هم نداریم

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

Tube de l'été 1991 : Ala li la (Séga) - Denis Azor

   

بعد از نق و نوق اول صبح از باب ایام خوش کودکی، سری به میل باکس زدم و این فایل از طرف پریا به دستم رسید
این موزیک نزدیک به بیست سال پای ثابت گروه رفقا بود
رفقایی که تک به تک رفتند و من موندم خاطرات خوش اون قدیما
ان‌قدر که بچه‌ی من هم این را دوست داره و یک سال از هر طریق به دنبال اسم یا خود آهنگی بود که در خاطراتش ثبت و یا روی فیلم‌های قدیمی بسیار است
به محض شنیدن آهنگ پیوندگاهم سر خورد رفت نشست بر خاطرات خوب پشت سر
یادم آمد من هم خاطرات خوب بسیار دارم
که ذهنم ترجیح می‌ده بگه ندارم
به عبارت بهتر نوشته‌ی قبلی محصول ذهن و این مال خودم
تفاوت از زمین تا آسمان است
نه؟
همین‌جوری یکی مثل حسین پناهی ما رو از حضورش محروم می‌سازد
فهم تمام زندگی با طعم تلخی



کوچه‌های بچگی





اوووووووووون همه در بچگی آرزو کردم بزرگ بشم
نه‌که فکر می‌کردم پدر و مادر عقل‌شون نمی‌رسه،
من یه چی می‌دونم که اگه اونام می‌دونستن من اوووووووون همه مجبور نبودم صبر کنم تا بزرگ بشم
اما چه بزرگی؟ حالا هم که بزرگ شدیم کارمون شده پرسه گردی در کوچه‌های خاطرات بچگی
با حسرت به عکس‌های تفرش نگاه کردن
با بغض به یاد کودکی افتادن و ....... همه این‌ها برمی‌گرده به ناتوانی من
ناتوانی که نتونست زندگی شیرینی برای خودش بسازه و در کودکی گیر کرد
ناتوانی که فکر می‌کرد می‌دونه چه‌طور به خوشبختی برسه اما
راه‌های زندگی به رویش بسته  و.............. همه‌ی ناتوانی‌هایی که به اتحاد و جمع وابسته بود
و من که در جمعی پراکنده به‌دنیا آمده بود و نشد نقش خوشی از خاطرات  قلم بزنم
به جز تنهایی

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

یه دل این‌جا یه دل اون‌جا



یک هفته‌اس ساکم کنار اتاق و باید برم، نه که پام نکشه. اون می‌کشه؛ ذهنم نمی‌ذاره
یعنی نمی‌دونم باید الان این‌جا باشم یا اون‌جا؟
کاش کمی روی کالبد اختریم کار کرده بودم تا در این مواقع یکی‌م اون‌جا باشه و یکی این‌جا
ولی نه به جان آقا من از حمل همین کالبد فیزیکی خسته‌ام، چه‌طور باید عهده دار دو کالبد بشه؟
نمی‌دونم اینی‌که می‌خوام برم فراره یا این‌که می‌خوام بمونم؟
خلاصه که عمری کمین و شکار کار دست‌مون داد
ان‌قدر به خودم گیر دادم که خودم هم گم کردم
مثل نماز خوندنم در عهد پارینه سنگی
یادمه تنها نمازی که خالصانه و حقیقی خوندم در سن ده یازده سالگی بود
تازه نمازم بلد نبودم، نیم‌ساعت از ته دل زار  زدم که خدا نمازش را بهم تزریق کنه و یک‌باره بلد بشم چه‌طور با زبانی که هیچ ازش سر در نمی‌آرم با خدای درون خودم حرف بزنم؟
خب ایی چه دردیه؟ 
نه گمانم خدا هم به اون عظمت‌ش از بنده‌هاش چنین انتظاری داشته باشه که رسولش داشته باشه
ولی خب یه‌جوری بار اومدیم که سوال نکنیم و فقط بترسیم
از خشم خدای جبار
با این همه در تمام این هزاره‌ها هر چه گشتم یکی از مشخصات خدایی که در آسمان زیست می‌کنه را در وجودم نمی‌بینم
از جمله همین که دلم بخواد کسی را زنده زنده در آتش بسوزانم یا
از مو آویزانش کنم
از وقتی هم که راه افتادیم دنبال خدای درونی و داستان « نفخه فیهه من الروحی » که از کل عبادات بیرونی رفتیم
خدا کنه واقعا اونی نباشی که مذهبیون می‌گن، گرنه که نه گمانم بتونی خدایی کنی
من‌که این‌طوری وقت خشم و سیاهی حتا یک خط هم نمی‌تونم بکشم یا دریغ از یک حرکت مته
با این همه حساب و کتاب و خشم و کینه چه‌طوری می‌تونی را به راه اراده کنی و هی بگی، باش؟




درگیر، شاخه‌ها




درد این قوم آریایی، گشادی‌ست
قدیم وقتی اون‌همه اصرار کاستاندا و شیخ‌ش را به مرور می‌دیدم و چون کار بسیار دشواری بود، فکر می‌کردم نه که با مرور من یه‌چی تو جیب‌شون می‌ره
و همیشه هم جیم می‌زدم
خیلی درداناکه ان‌قدر با خاطرات پشت سر وربری تا رد پای خودت را در همه اون آثار ببینی و دردت نیاد
ولی بعد از مرور انبوه، چیزهایی باعث نشخوار ذهن می‌شه که هنوز پس‌مانده‌هایی به نام نقطه ضعفه در من داره
و بهترین کار ممکن خلاص شدن از شر تمام آن‌هاست
مثل:
به هر ضرب و زوری که بود، بالاخره گل‌دان‌ها را برگرداندم داخل خونه
ذهنم گیر کرده بود بین شاخه‌ها و امونم نمی‌داد
خب ایی چه دردیه؟
ما که خودمون نزده می‌رقصیم و گرفتار گفتگوهای فردی
خودم با دست خودم که نباید آتو به دست ذهن بدم؟
خسته کننده‌ی جسمی و آزاد ساز ذهن درگیر شاخه‌ها 
بالاخره خفه خون گرفت و دست از سرم برداشت
چرا عاقل کند کاری
اصلا؟

اقتدار یک بذر




همین‌طور زیر سقفی از تاک لخت در باغچه‌ی باصفای آذر نشسته بودیم و گپ می‌زدیم
می‌گم گپ تو بهش فکر نکن چه‌طور گپ
گپ از نوعی که همه جونت حال بیاد. ما تنها تنها هم فکر زیاد می‌کنیم ولی وقتی با کسی که انرژی مشابه و یا بالایی داره به گپ بنشینیم به جواب‌ها و داستان‌هایی می‌رسیم که در تنهایی امکانش نیست و این اتفاق معمولا بین من و آذر می‌افته
چه بسیار دفعاتی که یکی از ما گفته:
ببین، حالا که دارم به‌تو می‌گم، می‌فهمم که فلان چیز فلان‌طور بود
آذر داشت از ایام سختی که پشت سر گذاشته بود می‌گفت و من نیز هم. که یک‌باره به تاکید گفت:
شهزادی، تا شده بودم و با این همه سجده می‌کردم و زمین را می‌بوسیدم و خدا را شکر می‌کردم که تنهام نمی‌ذاره
همین جمله کافی بود جرقه‌ای زده بشه و پاسخ سوالی که نزدیک ده سال ذهنم را درگیر کرده بود را بشنوم
برقی زد و ذهنم نورانی شد. پرهیجان تکرار کردم: « تا » درسته همینه و چنین گفتم:
دو سالی هست ترک نماز کردم. دروغ چرا؟ ترسیدم. هربار که ما مومن و خداپرست شدیم، از در و دیوار زندگی‌م دردسر بارید
منم از جایی که فهمیدم با آغاز عبادت یاروی درونی‌م  یابو برش می‌داره و جو می‌زنه که چنی باحال و نورانی شدم!!! ترک عبادت کردم
با بروز یابو در و دیوار حیاتم مزین به دردسر می‌شد
همون‌وقتایی که نزدیک‌های معراج رسیده و منتظر شرف حضور بودم.
درواقع ذهن خودم بود که بابت روابط الهی برام شر می‌ساخت
ولی چون شر فقط در حیطه‌ی من نبود، به سرنوشت جمعی می‌رسید و نباید ذهن من ان‌قدر درش مانور می‌کرد
ولی خب ذهن بیگانه‌ست و نمی‌شه گوشش را کشید مگر به قصد قتل
باید با ذهن وارد یک نبرد علنی و جدید شد. رسیدن به هدف به قیمت و طریق تا مرگ . قتلی ناب و بی‌نظیر
سی همین که هنوز موفق به این قتل عام نشدم ترک نماز کردم
اما حقیقت همون تایی بود که آذر گفت:
من تا می‌شدم و در اوج یاس و ناامیدی خدا خدا می‌کردم
روح به ننه من غریبم پاسخ نمی‌ده، به آی منه بیچاره که،  محل سگم نمی‌ذاره
روح فقط با اقتدار کار داره و مجبوره به اقتدار جواب بده
می‌خواد اقتدار هیتلر باشه یا اقتدار یک بذر در فصل رویش
متشکرم آذر بانو


و الان هم که می‌نویسم به موضوع تازه‌ی دیگری رسیدم من و دون خوان بازی و ضعف‌هایم از جنس مخالف
مواقعی هم که قصد روح می‌کردم و آزادی، زندگی‌م مدیریت می‌شد برای برنامه‌ی آزادی و قصد می‌کردم
باز هم داستان‌ها طور دیگه عوض می‌شد
وسط پل خر بگیری با ذهن و انواع بیگانگان ذهنی از در و دیوار عشقولانه می‌ریخت
مثل همین چند ماه پیش که منم جو زدم و افتادم دنبال عشقولانه‌جات
البته کشف مهمی شد و از این قلم نقطه ضعف هم رها گشتم
فهمیدم دیگه این قلم برام کاربرد نداره
می‌دونم این نقطه دیگه در هیچ‌کجای زندگی من جا نمی‌گیره و آزاد شدم
موضوع رفت به سمت منابع طبیعی لاکردار
این‌جا هم « تا » بازی جواب نمی‌ده، منه جیوونی و منه بیچاره و ...... کار نمی‌کنه
باید با اقتدار قصد کنم، مثل عشقولانه که به وقت اقتدار به سمتم جذب می‌شد




۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

اقتدار در تهران



دیروز فکر می‌کردم:
چرا من ان‌قده بی‌حال شدم؟
چرا اقتدارم را از دست دادم؟
چرا، چرا، چراهای بسیار که از پی هم قطار می‌شد
یه‌وقتی بود همه برام دست گرفته بودن که باید در خط تهران شمال کار کنی
تو که هر روز توی این جاده‌ای
یا خط تهران کرج و یا تهران تفرش و تهران مشهد
اما حالا حتا زورم می‌آد از در برم بیرون، اول باید قفل فرمان باز کنم ، بعد کاور جمع کنم
اوه یادم رفت بگم چی شد که این‌طور شد
سه هفته پیش قبل از فهم حکم جدید برای خونه چلک مشتری آمده بود
منم که مدتی جو گیر شده بودم بفروشم بیام نزدیک تهران با خوشحالی از موضوع استقبال کردم
وسطای تلفن‌های بسیار به واسطه گفتم: بهش گفتی ملک با منابع طبیعی مشکل داره؟
و پرواضح است که جواب داد: نه
به نگهبان شهرک سپردم یارو که می‌آد جلوی خود واسطه موضوع را بهش بگو
زد و به ساعت نکشیده خود طرف رفته بود شهرک و اطلاعات جابه‌جا شد
یعنی چنان شیفته‌ی مکان و ... شده بود که می‌خواست صبح راهی تهران بشه و من که شیفته‌ی هیچ چیز جز شان روحم نیستم
دل نگران داستانی که در شمال رخ می‌داد
تلفن زنگ زد نگهبان بود که گوشی را به طرف می‌داد. کم مونده بود گوش را هم ماچ کنه. چه‌قدر دعام کرد، بماند
همان شب که بارنی شدید می‌آمد داشتم می‌رفتم بخوابم که صدای ریموت وبعد هم خود دزد گیر ماشین درآمد
شانتال هم شروع کرد به سروصدا. فکر کن ساعت دو نصف شب کل این مجموعه ظرف چند دقیقه چه سرویسی ازم کرد
موضوع:
یه دزد نامرد این همه ماشین را ول کرده بود رفته بود سراغ ماشین من که تازه زیر کاور هم بود
کاور را جمع کرده بود که همسایه بغلی و میهمان‌های رفتنی از در درآمده و پریده به یارو که:
اوی چه می‌کنی؟
- ماشین خودمه.
- .... فلان فلان این ماشین منه یا تو؟
فکر کن زیر اون بارونی که حتا فکر نمی‌کردم فیل هم جرات نکنه از زیرش رد بشه، جناب همسایه می‌پره به سمت جناب دزد و طرف هم که از ارادل اوباش با سابقه می‌پره در پراید روشنی که کمی جلوتر منتظرش بود
بلا از سرم گذشت ولی همون وقت فهمیدم در جهانی که از هیچی‌ش خبر نداری، هر اتفاقی معجزه یا آزمونی به‌حساب می‌آد
حالا این‌که از نظر قانونی خریدار چه پوستی ازم می‌کند با رسیدن حکم بماند، ولی این‌که همسایه شریف اون‌وقت شب زیر اون بارون مثل سوپر من وارد عمل بشه یک معجزه‌است
یعنی کافی بود طرف قمه داشته باشه ... یا هرچی
ولی این پاسخ امتحانی بود که از صبح‌ش داشتم پس می‌دادم


یه دو هفته‌ای ماشین را می‌ذاشتم پارکینگ طبقاتی که کمی از خونه دور و مجبور بودم کلی پیاده برم و در نتیجه حبس شدم توی خونه
هفته‌ی پیش که به ناگاه با موجود کلاه‌بردار مواجه شدم
فهمیدم من فقط ترسیدم که این همه سه می‌کنم و رفتم اول از همه ماشین را آوردم گذاشتم دم در
و باقی داستان را سپردم به روح و قصد بی‌عیب و نقصی که سال‌هاست کردم






 


خلاصه که جونم برات بگه، انقدر سه کردم و از خودم ترسیدم که پاک از اقتدار افتادم
باید برگردم سرجایی که بودم


محکومین به فنا




یعنی از بچگی اگه یه‌جوری اصلا هرجوری تربیت می‌شدیم ، الان داشتیم برای همان مدل سینه می‌زدیم
مثل اگه بت پرست یا در جزیزه‌ی برهنه‌ها هم بودم، الان عریان‌تر از من کسی نبود
می‌ره به ایی داستان عید نوروز
از یکی دو ماه پیش برای خودم برنامه ریختم که امسال دست به هیچی نمی‌زنم
نمونه‌اش می‌شه دیروز ، جمعه‌ای آفتابی و بهاری
به نیت تعویض روزنامه‌های شانتال وارد تراس شدم وقتی عصر کارم تمام شد که نزدیک آمدن بچه‌ها بود
اوه راستی نگفته بودم ، مدتی‌ست چندتا از مشتاقان هنر را در فامیل به شاگردی گرفتم و روز جمعه و تنهایی تلخ عصرش را به کلاس‌های نقاشی بخشیدم
آره داشتیم چی می‌گفتیم؟ 
عصر تقریبا دیگه همه گل‌دان‌هایی که با آغاز فصل سرد به داخل آورده بودم در تراس نشسته و آفتاب گرفته بودند
سنبل‌ها هم غنچه کرده و امیدوارم به این زودی گل‌هاش باز نشه
ولی حال لاله‌ها خوب است نه گمانم زودتر از عید به گل بنشینن
این همه از برکت جابه‌جایی انرژی سیاهی بود که این چند هفته‌ی اخیر روی زندگی‌م پهن شده بود
واقعا که دم آذر گرم
عین مرحوم دون‌خوان می‌مونه، همچین پیوندگاهت جابه‌جا می‌شه که خودت هم نمی‌فهمی
یکی‌ از جملاتش که حسابی به دلم نشست این بود که گفت:
شهرزادی این عصر جدید که با تقویم مایایی شروع شده عصر آگاهی و اقتداره
هرکی وا بده محکوم به فناست و قراره ضعفا از بین برند
و این جمله هم‌چنان در گوش جانم، جا خوش کرده و وقتی به تهران برگشتم اونی نبودم که رفته بودم


گو این‌که از صبح دلهره گرفتم:
نه که هوا دوباره سرد بشه؟
نه که برف بیاد؟
نه‌که بلای پارسال سر بعضی از گل‌دان‌ها بیاد که رفتم چلک و موندن زیر تگرگ بی‌وقت؟

خلاصه که هر کار کنی یه سوژه در دست ذهن داریم که بهش گیر بده
بذار گیرش را به گلدان‌ها بده تا خودم



زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...