۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

کوچه‌های بچگی





اوووووووووون همه در بچگی آرزو کردم بزرگ بشم
نه‌که فکر می‌کردم پدر و مادر عقل‌شون نمی‌رسه،
من یه چی می‌دونم که اگه اونام می‌دونستن من اوووووووون همه مجبور نبودم صبر کنم تا بزرگ بشم
اما چه بزرگی؟ حالا هم که بزرگ شدیم کارمون شده پرسه گردی در کوچه‌های خاطرات بچگی
با حسرت به عکس‌های تفرش نگاه کردن
با بغض به یاد کودکی افتادن و ....... همه این‌ها برمی‌گرده به ناتوانی من
ناتوانی که نتونست زندگی شیرینی برای خودش بسازه و در کودکی گیر کرد
ناتوانی که فکر می‌کرد می‌دونه چه‌طور به خوشبختی برسه اما
راه‌های زندگی به رویش بسته  و.............. همه‌ی ناتوانی‌هایی که به اتحاد و جمع وابسته بود
و من که در جمعی پراکنده به‌دنیا آمده بود و نشد نقش خوشی از خاطرات  قلم بزنم
به جز تنهایی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...