چهار روز پیش با خودم گفتم: منکه خونه تکونی نمیکنم، خونه هم که تمیزه
خودمم که میرم چلک، ولش کن، فقط همین دور و بر را تمیزتر میکنم که وقتی از تعطیلات برمیگردم، حالم نره توی پیت
نشون به اون نشون که جوِّ، فنگ شویی زدم و افتادم به جونه خونه
که کورشم اگه فکر کنی این خونه تا هفته آینده خونه بشه
نه که از پارسال عید ذهنم برچسب تمیزی خورده بود، دیگه به جزئیات گیر نمیداد
وقتی امروز با دستمال و آب ژاول نفسنفس میزدم، لکههایی کشف میشد که عمرا ندیده بودم
افتادم بهیاد مرور
در مرور هم همینطور میشه، از اول همهاش فکر میکنی اون جزئیات لازم در یادت نیست
ولی امان از وقتی میشینی پای مرور همینطور باد میآد و برگهای کتاب زندگی با شتاب ورق میخورند
وتو میبینی چه زخمها که بر روحت نشسته و ازش بیخبری
بعد هر روز از خودت میپرسی، چرا حالم انقدر بده؟
کوه هم که باشه، میپوکه
خیلی شانس آوردم که غمگساری برای پشت سر ازم رفت
درواقع منه ذهنم تمرین کرد که با سکوت در اکنون به خودش بباله ، نه به گیرهای پشت سر
وگرنه یکی از اسطورههای منه بد بخت فلکزده بودم که از خجالتش روم نمیشد به آینه نگاه کنم
الان ای همچین، نیمبند یک آسمانم
ابرها میان و میرن و من همچنان بیرنگم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر