درد این قوم آریایی، گشادیست
قدیم وقتی اونهمه اصرار کاستاندا و شیخش را به مرور میدیدم و چون کار بسیار دشواری بود، فکر میکردم نه که با مرور من یهچی تو جیبشون میره
و همیشه هم جیم میزدم
خیلی درداناکه انقدر با خاطرات پشت سر وربری تا رد پای خودت را در همه اون آثار ببینی و دردت نیاد
ولی بعد از مرور انبوه، چیزهایی باعث نشخوار ذهن میشه که هنوز پسماندههایی به نام نقطه ضعفه در من داره
و بهترین کار ممکن خلاص شدن از شر تمام آنهاست
مثل:
به هر ضرب و زوری که بود، بالاخره گلدانها را برگرداندم داخل خونه
ذهنم گیر کرده بود بین شاخهها و امونم نمیداد
خب ایی چه دردیه؟
ما که خودمون نزده میرقصیم و گرفتار گفتگوهای فردی
خودم با دست خودم که نباید آتو به دست ذهن بدم؟
خسته کنندهی جسمی و آزاد ساز ذهن درگیر شاخهها
بالاخره خفه خون گرفت و دست از سرم برداشت
چرا عاقل کند کاری
اصلا؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر