ما باید پشتکار و تلاش را از این اسطوره یاد بگیریم.می گن روزی که از تفرش برای کار رفت تهران یه جفت گیوه داشت و یه کمی آذوقه راه!اما وقتی برگشت...
به این آقا می گن پدر مهندسی عمران!
خیلی اتفاقی در این صفحه فیسبوک به این عکس و شرح برخوردم.
قلبم تکونی خورد و افتاد کف پام و راز بزرگ برملا شد.
انگار از خجالت آب میشدم
در همین لحظهی غریب دیدم که چرا من اینهمه از خودم توقع دارم؟
هنوز اصرار دارم پا جای پا پدر بذارم
و من هرگز نمیتوانم او باشم که بر سفرهی پر مهرش، همیشه سیر بودم
هرگز شبی آخر اسفند در آن زمستانهای سیاه تفرش، در نخل عظیم شهر از ترس خوردن شیرینی عید، شبی را به روز نسپردم
ما هیچی نشدیم چون نگذاشت سردی، تلخی یا گرسنگی تجربه کنیم
و او که باید بر خان گستردهی پدر کودکی میکرد
شبها تا صبح به خود میلرزید
بیمار شد و شهرش یک شفاخانه نداشت
آب آشامیدنی و گرمابه و گلخن نداشت،
برق تداشت، راه نداشت، جاده نداشت
برق تداشت، راه نداشت، جاده نداشت
او بود که همه را به شهرش بخشید و تفرش، شد تفرش امروزی
نه من که هنوز بر سایهی خیالش تکیه زدهام شاید بالاخره روزی بیرون زمن معجزهای حادث گردد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر