۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

دراز بی قواره






چند صد بار معلم از اون سر کلاس فریاد زده باشه:
شهرررررررررررررزاد. دراز نردبوم دزدا. چکار می‌کنی؟
و من که تازه از خواب پریده بودم، قلم از دست شوت می‌شد از این سر تا اون‌سر کلاس
دراز بودیم و همیشه ته کلاس جام بود
می‌خواستی شاگرد اولم باشه؟
نمی‌دونم چه اصراریه که والدین می‌خوان رخت آرزوهای خودشون را بر تن اولاد کنند؟؟
خودم همین‌که چشم به دنیا گشودم، اول پالت و قلم رو دادم به بانو دکتر مهرعلی
از اون زمان تا ...............................الان، طی این هزار سال، من همونم که روز اول اومده بودم؛ سایه‌ی محوی از سالوادور دالی
یعنی دست خودم نبودم. 
سعی می‌کردم بچه‌ی خوبی باشم و همه حواسم به درس معلم 
 و زمزمه‌ی بی‌محبتش بدم. 







 سر در نمی‌آوردم اصولا این بانو یا آقای معلم داره چی بلغور می‌کنه ؟
مثل این‌که تو هم نمی‌فهمی من چه‌طور می‌کشم، می‌سازم و یا مثل بلبل چهچه نه می‌نویسم
منم نمی‌فهمیدم اعداد و طول و عرض جغرافیای و داستان ترکمن‌چای یعنی چی؟
 « البته الان به لطف سیاست داریم زوری می‌فهمیم. ولی اون زمان فقط خدا شاه بود و میهن و به ما ربطی نداشت این اینگلیسیایی چشم بابا غوری گرفته، 
چه به‌سر این کشور آوردن ؟ 
که باز هم خیلی به کار من که هیچ ژن درک سیاست ندارم ؛‌نمی‌آد.
ذهن من برای تصویر سازی خبره است. 
حتا گفتگوی درونی‌مم برخلاف شماها که با خودتون حرف می‌زنید، مال من تصویریه.
 حالا به آتیش بگیم : چرا داغی؟


برگردیم سر اصل ماجرا



امروز از اون روزهای خدای‌گونه‌ام بود
از صبح توی کارگاه و به کار خلقت
قاتی پاتیه رنگ و ......... تا همین حالا. ظهر هم دلت نخواد یه خورشت کرفس مشتی گذاشتم داره جا می‌افته
خلاصه که امروز تا می‌شده به خودم حال دادم و حال کردم و حالم جا اومده
خدا برای همگی بخواد






حیف از اون همه وقتی که صرف خیالات خام عاشقانه شد
چه بسی الان در بعد هشت انرژی پشت پایه نشسته بودم و با رد انگشت‌هام تصویر رسم می‌شد
یا شاید هم مجسم می‌کردم و می‌گفتم: باش و می‌شد؟
نه مطمئنم این یک قلم رو هرگز نمی‌خواستم
همه شوق زندگی در لحظاتی‌ست که در کارگاه می‌گذره
اگه خلق نکنیم ، پس با چی حال کنیم؟

صبح بیداری




يه برنامه ريزي شديم در حد، جام جهاني 
کل ساحران کهن، شخص دون‌خوان، ناوال آخر کارلوس و جمیع صد و چند هزار پیغمبر هم بیان دیگه من یکی که آدم بشو نیستم
اون‌همه با خودمون کشتی گرفتیم که عادات‌مون بریزه
مثلا هم ریخته‌ها . نه که فکر کنی نریخته؛ یا من فکر می‌کنم ریخته
همین‌که سرسام چرا یکی نیست که اگه بود و ... چنین و چنان ندارم، فکر کردم ریخته
اما این عادات ما چنان موزیانه و زیرکانه طرح ریزی شده که نه گمانم تا وقت مرگ هم برخی‌ش از سرمون بریزه
از جمله، آمدن یکی که مثل هیچ‌کس نیست
یعنی رو می‌خواد در حد لیگ برتر، با اون همه بلایی که تا هنوز از باب عشق تجربه می‌کنم، باز مسیر ذهنیم به عشق منحرف بشه
فکر کن!!!!!!!!!!!
دیشب سر اون پیچ اول رخت‌خواب بودم که به یاد رویایی افتادم مربوط به سال 90 و ان‌قدر خوابم می‌اومد که نشد بپرم و دفتر را بردارم، حوالت شد به صبح بیداری
اصلا شما ذهنت رو درگیر خواب و مراتب رویا بینی نکن
خبر رویا بینی من نیست
صرفا نشانه‌ای از حضور کسی‌ست که نمی‌دونستم کیست و امروز صبح با فتح دفتر رویابینی ان‌قدر بو بردم کسی‌ست که اکنون هست و آن روزگار نبود
دیگه تو برو تو مایه رویاهای عصر بلوغ
من و چای عطری و بالکنی و عطر رازقی و کشف یک امید
احمق تو هنوز منتظری شاهزاده با اسب سفیدش که حتا نعلش هم از ریخت افتاده از راه بیاد؟

باور کن، به جدم اکبر و اصغرم سوگند، فکر می‌کردم صرفا در پی تعبیر خوابم
نگو هنوز موزیانه منتظر مرودی تازه‌ام
تو فکر کن
دقیقه نود، در می‌زنن موسیو عزرائیل پشت در و من هنوز جو می‌زنم که:
الهی شکر این دیگه حتما خودش باید باشه


 

۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه

تولد پدربزرگ در خانه‌ی سالمندان



گاهی تی‌وی اون‌وری آبی تصاویری نشون می‌ده مربوط به خانه‌های سالمندان اون‌ور آبی
این‌جا هم هست

شک نکن. با اوضاع فلاکت‌باری هم هست. 
تفاوتش می‌دونی در چیه؟
در این‌که،
نگاه می‌کنم.
 افرادی هستند که وقتی ایران را بعد از انقلاب ترک کردند زن و مرد جوانی بودند که برای آینده‌ی بهتر بچه‌ها فرار کردند
حالا سی و اندی از موضوع گذشته.
 پیر و دست و پا گیر شدن
به همین سادگی
بهتر نبود همین‌جا می‌موندن و آخر عمر گاهی با دیدن محله‌ای، فامیلی، دوستی....... مروری دوباره بر خاطرات  ذهن و احساس با هم زنده و فعال بود؟
هم صحبتی روزهای زیر آفتاب و پارک‌های محلی که همه هم‌زبان و
هم تاریخچه و 
هم خاطره‌ی تو هستند کجا و خانه‌ی سالمندانی در آن سر دنیا؟


کوچ نشینان



بگم از کشف جدیدم
پریا از وقتی رفت، زد به کار گریه و شیون و زاری و ما دیدیم این لاکردار تمومی نداره
تو این‌جا که بودی می‌خواستی سر به تن هیچ یک از ما نباشه
مام گذاشتیم به حساب ترک عادت و ترک خونه و ........... همونا که از همه‌اش فراری بود
اصولا همیشه از هر جایی که مجبور بود بمونه، فرار می‌کرد و جایی رو دوست داشت که باید به‌زور خودش رو درش جا می‌کرد
از جایی که ماجرا کشدار شد و اخبار صفحه‌ی فیسبوکش با احوالش برابری نداشت
شصتم خبر دار شده که:
نمی‌خنده که رومون زیاد نشه.
 نمی‌خنده که وقتی می‌گه موندم بی‌پول و باید برگردم. تو مجبور بشی به سلام و صلوات مایه تیله رو ردیف کنی که بمونه و ...................... اصلا 


موضوع امروزم پریا نیست




امروزم خطاب با رفتگانی‌ست که هنوز در روزهای خوب وطن جاموندن و به‌قدری این رفتنه به چشم‌شون اومده که خودشون پیش خودشون باور کردن، از باب ستمی که اون‌ها از باب رفتن و کندن کشیدن؛
  ما به ایشان بدهکاریم!
 
مام که این‌جاییم مشتی کرگدن پوست کلفتیم که با وضعیت موجود نه تنها حال می‌کنیم که،
اصولا اصرار داریم نگهش‌داریم و ما مسئول رفتگانیم
حیرتا
خب مام اگه می‌تونستیم لابد الان همگی با شما از اون‌ور آب به وطن نگاه می‌کردیم
اگه هنوز هستیم، نه برای این است که به قدر شما عذاب نکشیدیم یا شما بیش از ما.
اوضاع چنین است.
حالا شما رفته و ما مونده، اونم مثل جناب خر تا خرخره تو گل گیر
چرا فکر می‌کنید وقتی برمی‌گردید ایران هنوز باید همه غش و ضعف کنیم که شما آمدید؟
از گوانتانامو آمدی؟
تو که نیامده و باسن مبارک بر زمین نگذاشته هی داری همه رو تهدید می‌کنی: « من می‌رم. همین فردا دیگه تحمل این‌جا رو ندارم و ........ » چرا اصلا برمی‌گردی که دوباره این‌همه عذاب بکشی؟
ما در مشکلات خودمون گیریم. همان‌ها که شما ازش فرار کردید
من هم شب‌های با تو بودن را دوست دارم. 
اما نه من آدم سابق و نه تو همان رفیق گرمابه و گلستان‌ی
 قید یه خونه‌ی کوچیک جنگلی رو نمی‌تونم بزنم. طی یک ماه گذشته بیست دفعه در ذهنم فروختم و پس گرفتمش
چه‌طور بتونم قید ایران را بزنم؟

ما باور نداریم کسانی رفتند که بیش از ما عذاب می‌کشیدند
کسانی رفتند که جرات کندن و قصد آزادی و امکاناتش را داشتند و قید وطن و خاطرات خوب پشت سر و ............ را زدند و رفتند
ما هم فضای خالی شده‌ی زندگی از رفتن شما را با آدم‌های دیگه پر کردیم
و سال‌ها می‌گذرد و فاصله‌ها بیشتر خواهد شد

خدا برای کل ملت ایرون نخواد که نه گمانم بیش از دو سه میلیون نفری در ایران باقی بمونه

 

ترک عادت موجب مرض است




ترك هر عادتي، چهل روز زمان مي‌بره. چهل روز حمایت از عادات تازه و مقابله با عادت قدیمی
شاید برای همین مذاهب عدد 40 را برای مراحل مختلف قرار دادند؟ یا حتا چله نشینی
یه مدت که روش کار کنی و لمش به دستت بیاد، می‌کشه به سه روز
یعنی قدیما گاهی سال‌ها طول می‌کشید تا نبودنی را بپذیرم
حالا پذیرش سر خود شدم و اتوماتیک عمل می‌کنه. از اول می‌پذیرم همه رفتنی‌اند و اونی که باقی می‌مونه منم و بهتره خودم رو کمتر ناراحت کنم و بیهوده انرژی‌های ناب حیاتیم خرج افسوس و اندوه نشه
تو میگی خود خواهی؟
پس می‌خواستی چی باشه؟
ما نفسی‌ هم که می‌کشیم اصل خودخواهی و خواست بهتر زیستنه
انگار بازگشت به کودکی. زودی سر خودم را به یه چیزی گرم می‌کنم تا موضوع آزارم نده و می‌پذیرم، اونی که می‌آإ، حتما می‌ره
ما همین‌جوری الکی رشد کردیم و بزرگ شدیم
بعد اسم‌مون شد، بی‌احساس خنثی
خب بی‌پیر همگی رفتنی هستیم، درخت نیستیم. چرا باید چسبندگی من به افراد بشه ملاک انسانیت؟



۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

قد کشیده



واي خدا، قربون برم هواي پاييزي
اصل جنس، تهرون
یعنی برای هرآدمی،  پاییز به سرزمینی تعلق داره که درش بالغ شده
عاشق شده
زیر بارون راه رفته، قد کشیده
برای من هم پاییز یعنی خاطره‌ی تمام پاییزهای خوب پشت سر
پاییز برای من فصل شکفتن، زنده شدن، رفتن، آمدن و تمام عادات دوره‌ی مدرسه است
و تمام شب‌های عاشقانه‌ی بارانی
پاییز برای من، ورود به مرز جاودانی  


بارون منو به‌یاد ایام دبیرستان مرجان می‌اندازه و مسیرهای اطرافش
عصرهایی که به خونه می‌رفتیم
ساعاتی که کلاس داشتیم، باران می‌بارید و استاد خودش رو خفه می‌کرد و بچه‌ها و بهانه‌ی باران
منو ، شیشه‌ها و پنجره‌ها
خاطره‌ی عشقولانه‌ای از اون ایام ندارم
نسبت به هم سنام گاگول بودم و نون و ماست خودم رو می‌خوردم
در واقع هر چی فکر می‌کنم و یادم می‌آد
به موازات شرارت‌های دبیرستانی هم‌مدرسه‌ای‌ها 
من همیشه در بحر تفکر ، یه گوشه‌ای از حیاط دست و پا می‌زدم
گاهی نگاهم نوک درختان کاج بلند دبیرستان گیر می‌کرد
گاه به بلاهت‌های هم‌مدرسه‌ای‌هام
از این‌که یک جلد مجله‌ی مبتذل هفته‌ها دست به دست می‌گشت و ماه لذت و شادی بود
تا حیرت از بچه خرخونایی که بیشتر ساعات اگه سر کلاس نبودن ، می‌شد توی کتابخونه‌ی بزرگ مدرسه پیداشون کرد
و من‌که هیچ‌گاه جزو هیچ دسته و گروهی، نبودم
حالا هم چشمم لابد درآد که بارون می‌آد و هیچ‌کی
هیچ‌کی باب ذل‌خوشی گلدون‌های اتاق نیست باهاش یک استکان چای اجمد عطری بخوریم
به موزیکی گوش بدیم و مفصل گفتگو کنیم
چای من حاضر و باران می‌بارد
و من مثل همیشه‌ها تنهایم




موزیک‌هام تکراری شده
دلم یه آدم جدید، یه کار تازه
یه چیزی که بهونه به دستم بده یه چند روزی شادمانی کنم
می‌خواد



همین
ختم اخبار


نه نه 
ببخشید یه چیز یادم رفت

همین‌طور که به فکر سرمای نو رس داشتم شومینه روشن می‌کردم
یکی از اخوی‌های عالم صفا پیامک کوتاه رساند که: چونی؟
گفتیم: شرده
پاسخ داد: .......... بغل و بخاری گرم و ......... آینا
آی خنده‌ام گرفت
یادم افتاد به همین چار سال پارسالا ما چه‌طور همین‌جا جسورانه، 
هر گاه میل به بغلی امن و مهربان می‌کردیم
در بوق و کرنا بود و همه دوستان پی گیرمان می‌فهمیدند، 
کجا بودی اخوی؟
که وقتی می‌گم ، سردمه. 
باور کنی این صادقانه‌ترین گزارش لحظه‌ام بود



حالا همه‌ی اینا، یعنی، تو می‌گی، علائم پیریه؟
 
 

 
   

۱۳۹۲ مهر ۳۰, سه‌شنبه

بچه‌ها در ریم که صاحبش اومد



يه روزايي هست.
 نه. 
پنداری من دو تا باشم، آره بهم بر نمی‌خوره اگه بگی:
 یعنی آدم دو شخصیته. 
تعریف علمی‌ش می‌تونه این باشه
نصف شب که از خواب می‌پرم. 
بچه کوچیکه‌ی « ذهن » همیشه خطا کار بی دست و پام که از همه‌ی کرده‌هاش پشیمونه چشم باز می‌کنه
همون موقع اگه دوباره بتونم بخوابم، صبح که بیدار می‌شم، من آنم که رستم بود پهلوان « روح »
خیلی هم بزرگ شدم و می‌دونم چه می‌کنم و ......... اینا 
وقتی چلک هستم این پریشان حالی‌ها بیشتر به چشمم می‌آد
اما یه روزایی هم هست که باز خوابم می‌بره و دوباره بچه‌هه « ذهن »  بیدار می‌شه
گاهی کنگر می‌خوره و لنگر می‌اندازه
اوستای انواع منه بی‌چاره‌ی ذلیل شده‌ی بدبخت
انرژی قعر زمین
حال و روز، بد ترکیب، تو بگو وسط محله‌ی بد ابلیس« ذهن »
بسته به حساسیت ماجرا یه چند روزی همون وسطا « ذهن » پل می‌خورم و انواع تصمیمات احمقانه و .......... خلاصه
یه روز صبح چشم باز می‌کنم و ...
بچه که بودیم یه چیز که برامون جالب بود، باعث می‌شد هی دور و برش باشیم و بهش رل بزنیم
تا این‌که صدای یک از بچه‌ها شنیده می‌شد که می‌گفت:
بچه‌ها در ریم که صاحبش اومد
آره اون همون روزیه که صبح چشم باز می‌کنم و می‌بینم،‌اوه ه ه جون؛ صاحبش اومده
مثل امروز صبح
فکر کن،‌از 25 شهریور افتادم وسط محله‌ی« ذهن »  بد ابلیس ذلیل مرده
انواع تصمیمات از سر یاس، انواع فکرهای نامیمون و حتا معاملات  وحشتناکی که می‌تونست در آینده و تا وقت مرگ منو از خودم بیزار کنه
اولین کاری که کردم تماس با هیئت مدیره و ........... باقی ماجرا
حالا که چند ساعتی می‌گذره و داستان را به‌کل چرخوندم
من آنم « روح » که رستم بود پهلوان
همه‌ی دردم در یک تماس تلفنی نهفته بود و منیتم « ذهن »  که اجازه نمی‌داد
صاحبش « روح » که اومد، زد زیر کاسه کوزه‌ام که: 
 منیت کیلو چنده؟ برو دنبال حل مشکلت
و چنین شد که کل شهرک رو بهم ریختم امروز



چی می‌شه که این صاحبه همیشگی نمی‌مونه تا من همیشه بر محور اقتدار قرار بگیرم
البته هنوز هم می‌خوام خونه‌ام را بفروشم. ولی نه اون‌طوری
به راهش
می‌خوام باقی مانده را زندگی کنم
یه جا نزدیکی تهران، نزدیکی دوستان
آفتاب داغ همیشگی و جریان جدید زندگی
اما مقتدرانه، نه مثل بدبختا
تا امروز جرات نداشتم مستقیم با مالک باغی که دیدم مذاکره کنم
کار را انداخته بودم گردن مشتری خونه‌ام که البته داشت « از وضعیت من و منابع طبیعی که دیگه از امروز با چند تلفن قابل حل شد » کمال سوء استفاده رو می‌کرد
ای پیشونی
این همونه که یه روز به‌خاطرش به آب و آتیش زده بودم
باز جلوی من بگید عشق، تا چشماتون رو درآرم
حال دیگه مستقیم خودم با مالک روبرو شدم و  به‌جای مشتری فعلی خونه رو با خودش معامله می‌کنم
با کلی امتیاز تازه که تلفنی وعده‌اش را داد


فکر کن
اونی که خونه رو می‌خواد ، همسایه روبروی من و من باغی اطراف ملارد می‌خوام
قرار بود مشتری من که شنیده بود مالک حاضر به معاوضه با ملک شماله، زمین خودش رو به قیمت غیر منطقی به این بدبخت بندازه که بعد با ماب تفاوت ملک من رو بخره
که تازه زمان هم لاز داره

این تفاوت منه بی‌چاره با صاحبه‌ است



۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

موجی‌های دهه‌ی شصتی





طفلی ایی بچه‌های دهه‌ی شصتی، 
طفلی والدین دهه‌ی شصتی
اصلا و اصولا طفلی هر دوی اینا
والدین بدبخت‌شون که اکثرا  تو صف زیر 18 ساله‌ها سرک کشیده بودن کی هیجده ساله بشن برن قاطی آدم حسابیا
بدبخت دهه چهلی‌ها که واموندن   پشت دیوار زندگی
از شانس بلند، همه راه‌ها به هیجده سالگی ختم می‌شد
هم‌چین که اومدیم هیجده ساله بشیم، انواع بلایای زمینی و آسمانی برسرمان آوار شد
انقلاب، گروگان گیری، انقلاب فرهنگی ، جنگ، بمباران ، موشک‌باران و مام چاره نداشتیم
راه دنیا و علم و پله‌های یکی یکی به سمت ترقی بسته شد
یکی یکی رفتیم خونه‌ی بخت، بل‌که پشت جبهه و دانشگاه را حمایت کنیم برای روزهای پس از صلح
خب فکر می‌کنی کم متولد دهه‌ی شصت داریم؟
بی‌چاره‌ها در شکم و بیرون شکم، یه دقیقه وضعیت قرمز بود یه دقیه بعد سفید
برادر من که شبی بچه کوچیکش رو در خونه جا گذاشت تا وضعیت سفید نشد و برنگشتن خونه، نفهمیدن کیانا بدبخت اون بالا جامونده
می‌خوای این مادر مرده‌های دهه‌ی شصت یه نخود اعصاب یا یه مثقال ... داشته باشند؟
یا والدین همیشه پشت در مونده که وقتی بچه بودیم عصر پدر سالاری و بال مرغ سهم‌مون می‌شد
والد هم که شدیم ، آسمان پکید و عصر فرزند سالارن رسید و ما باز به بال مرغ دل خوش

 


اونی که آنی




از فضولی همیشه مردم که سر در بیارم چرا اینی‌که از من هم بزرگتره هنوز آکبند مونده و تن به ازدواج نداده؟
ولی خب به من چه؟
مام سر در نیاوردیم تا................. امروز عصر. 
گاهی ... یعنی ، معمولا یه روز درمیون با هم تلفنی گپ می‌زنیم از مشهد به تهران
از رفقای قدیمی و ..... امروز عصر زنگ زده که بپرسه:
مثلا، اگه آدم یه چیزایی تو زندگی قدیمش بوده نباید در رابط کنونی دلش بلرزه که مبادا طرف بفهمه
مخم اندکی سوت کشید . گفتم:
علی، بی خیال
تو سن من و تو اگه شانس بیاریم یکی رو پیدا کنیم اندکی توجه یا نگاه‌مون رو به خودش بکشه، باید براش کف بزنیم
به ما چه کی قدیم با کی بوده یا چه کرده؟
مهم لحظات حالاست که در مسیر ما قرار گرفته و احیانا رد توجه‌مون را هم زده
یادش بخیر قدیما تا هر کی را می‌دیدیم زودی می‌پرسیدم، متولد چه ماهی؟ سال؟ بابا ننه داری ؟ نداری؟
فکر می‌کردم همین‌طور ریخته تا من برسم و از وسط‌ش یه گلش را بردارم
نگو پیدا کردن اونی که آنی داشته باشه، چیزی در حد معجزه است




نازکشی‌های پدر کو





همین‌طور مثل دیوونه‌ها دور خودم پرسه می‌زنم، تو خونه ول می‌گردم
خونه که نه، بگو سالن شهرداری
خستگی‌هام زیاد شده، ناامیدی‌هام بیشتر، لحظات کسالت آور و توهم زا
تو گویی عین جنس، کانابیتس اصل
ولی این‌که در واقع کدوم‌ور توهم و کدوم ور اصل هم حکایتی‌ست
اصلش این‌که خودم رو گم کردم، بد جور و نافرم
از کل فرمت زندگی، دلم بهم می‌خوره
از آدماش، بن‌بست‌های مداومش
از کل ماجزایی به نام من
حوصله‌ام سر رفته، باید یه جایی برم
یه کاری بکنم
فکر می‌کنم، حالا که مشتری پا به قرص هست و مام که کم آوردیم، همه رو دلار کنم برم یه گوشه انقدر بخورمش تا یه‌جا بترکم
می‌دونی؟
از کجا بدونی وقتی من هنوز چیزی نگفتم؟
بچه که بودم و بعد از هر مرگ پاپ اعظم حضرت پدر قدم رنج می‌فرمود به همراه خانواده و سوگلی حرم که من بودم، به سینما
اول بدبختی منه علی ورجه بود. دلم نمی‌خواست توی اون تاریکی یه‌گوشه بشینم و زل به پرده‌ای بزنم که ازش چیزی سردر نمی‌آوردم. در نتیجه حضرت پدر تا آخر فیلم هر چه پول خورد داشت به دست من می‌داد بل‌که یه گوشه بند بشم
که نمی‌شدم و به‌قول خانم والده خوش‌به‌حال اونی که آخر شب سینما را جارو می‌زد
اما این سگه بگیر و بنشون باقی زندگی ما رو ضایع کرد
رسیدم وسط خط و از هیچی خوش‌حال نمی‌شم
نازکشی‌های پدر کو
امن مادر کجاست
زندگی تلخ بودی هم‌چون زهر

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

اعتبار عشق








چی می‌شه که ما یه روزی عاشق یه چی می‌شیم  و
یه روز هم با تمام قوا ازش فرار می‌کنیم؟
تفاوت عشق تا نفرت چه‌قدره؟
مسافتی قابل اندازه گیری یا بعدی در ذهن ؟



چه حال غریبی‌ست، این عاشقی
همان‌جایی که عمری عاشق‌ش بودم
حالا ازش می‌گریزم
مثل همه‌ی عشق‌های دیگر زندگی
و این چنین است که عشق بی اعتبار می‌شه

این شب‌ها

 



از اول شب پیدا بود، بناست تا صبح خل بشم
یعنی این روزها آمار عدم تعادلم داره می‌ره بالا
مثل تصمیم به فروش خونه‌ام و فرار از مازندران و هجرت
ها باور کن
من به هیچی وابسته نمی‌شم،‌فقط یه نخود اذیت کافیه تا همه چیز رو ول کنم برم
اذیت و آزار چلک هم داره بیشتر از الطافش می‌شه و دیگر این‌که 
آقا................. من بد جوری تنهام
نه از اون دست تنهایی که با بودن جنس مخالف حل بشه
خیر از جنسی کاملا انسانی
یه هفت هشت ده روزیه دارم اطراف تهرون خونه می‌بینم . دماوند، بومهن، رودهن، کرج، فردیس و ملارد
ملارد خانه‌ی دوسته 
بیشتر رفقا همون اطراف سنگر گرفتن
جمعه صبح داشتیم در حیاط آذر قهوه می‌خوردیم سه تا از رفقا از راه رسیدن
چای پیش از ظهر را در خونه‌ی رفیقی دیگه خوردیم و ناهار ظهر را با جمعی دیگر در باغ‌چه‌ی آذز
خب زندگی یعنی همیسن سرک کشیدن‌های گاه و بی‌گاه روزانه است
نه چسبیدن‌های شبانه‌روزی به هم
و من این را دوست دارم. سی همین دارم خونه شمال رو می‌فروشم
گوش شیطون کر چشمش کور انرژی منفی ازم دور
تو هم بگو: انشالله
می‌خوام این رنگ تنهایی و هوای مدام ابری و بارانی را ترک کنم
قصد کردم زندگی کنم، چند صباح مانده را. زمینی ، هنرمندانه و کاملا زنانه


اعتماد ورم کرده




هیچی بدتر از این نیست که آدم اعتماد به خودش را از دست بده
و هیچی بدتر از اون نیست که زیربارش بری
من رفتم، رفتم زیر بار پذیرش عدم اطمینان به خودم
باور کن
مدت‌هست باورهام غلط از آب در می‌آد. تصمیماتم غلط، کل زندگی‌مون هم که از ریخت افتاده؛ زیرا
مداوم درگیر چه کنم چه کنمیم
پس چه کنم اگه کاری نکنم
فکر کن، من لنگ رو برابر خودم انداختم
از دست خودم و ترس‌های همیشگی‌م که می‌آد درست کنه از بیخ و بن از بین می‌بره
از خودم ترسیدم و می‌خوام اختیار امور رو از دستش بگیرم
ولی به کی بدم؟ 
من ایستادم، دست‌ها هم بالاست، اما کس دیگری جز من هست؟ 
پس چه کنم این اعتماد نکبتی ورم کرده رو؟

۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه

مرگ بزی




ذهنم دیگه راه نمی‌ده
یه‌جورایی هم خسته‌ام و هم از نتیجه‌ی اعمال و تصمیماتم ترسیدم
از باورهایی که معمولا درست از آب در نمیاد و من بی‌ربط بهشون می‌چسبم، چنگ می‌زنم و...... تا نفس کم می‌آرم
همیشه فکر می‌کردم با کوهی از شانس به دنیا اومدم
کافی بود چیزی در دل بخوام، بی‌شک به اندک زمان برابرم می‌نشست
نمی‌دونم کی و چه وقت شانسم رو دزدید و برد؟
قدیما این‌طوری نبودها
نمی‌دونم سی چی این‌جوری شد
ایمانم بی‌شک هنوز سرجاست و خدا در همین نزدیکی و هیچ قراری نیست برای مشکلات دنیوی رو به او ببرم
زیرا با حضور روح او در ما حاجت نه به غیر خدایی هست و نه به حتا دست بالا بردن سوی خودش
روحش درماست که برای زندگی خودمون خودایی کنیم
نمی‌دونم چی بلایی به سر کلید در اتاق خدای من اومده که مدت‌هاست تدبیرو امیدش گم شده
خدا عمر بده رئیس جمهور محبوب که این کلید تدبیرو امید را یادمون داد
تازه فهمیدم چیزی که در همه عمر کم داشتم، تدبیر بود
من امید رو بی تدبیر دو دستی چسبیده و هی سه کردم
حالام که مثل چیز تو گل موندم
کاش می‌شد برای خواسته‌های کوچک و بشری هم رو به جانب شما آورد
کاش روح و .... تعطیل و ما هنوز غار نشین و امورات‌مون توسط شما انجام می‌گردید
ای کاش من یک بز به دنیا آمده بودم
از مرگ هراسی نبود زیرا که شناختی هم نیست تا لحظه‌ی تجربه‌ی مرگ بزی


وروره جادو




بدونم و ندونم هيچ مهم نيست كه چي شد كه اين‌طور شد؟
موضوع اينه كه انگار دارم خل مي‌شم يا از اول بودم و دارم به اوج تكاملي‌ش مي‌رسم؟
اين شب‌ها هيچ خوب نمي‌گذره
هيچ خوب نيست
پر از خالي، پر از سكوت، پر از هيچي..... دائم به گوشه‌اي زل مي‌زنم و به صداي ور وره ذهنم گوش مي‌كنم كه موزيانه بهم طعنه مي‌زنه، طفلكي چه‌قده تنهايي!!!!!!!!!!!!!!
دست و پا می‌زنم به هر چیز که راه داد می‌چسبم از سنگ، چوب ، مته، فرز و .............. فقط باید با خودم مبارزه کنم تا دیوونه نشم
صدای مداوم وروره ذهن چیزی نبود که سال‌ها در مسیرم باشه. دوباره برگشته. نمی‌شه ساکتش کنم
فعلا برم یه‌کاری بکنم پیش از این‌که مغزم منفجر بشه
دلم می‌خواد دو رکعت نماز بخونم
نماز صبر، نماز آرامش
بی‌حساب و کتاب
بی هیچی

برمی‌گردم

۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

نرمش قهرمانانه



نمی‌دونم این چه تریپیه که وزرای ما تا چشم‌شون به آسمون نیویورک می‌افته ، حامل وحی و امداد‌های غیبی می‌شن
پس چی بود می‌گفتن، دکتر ظریف زیادی لهجه امریکایی داره و ...... اینا
  اینم که شد محمودی ثانی
ای بدبخت ما مردم ایران که مجری می‌پرسه:
جان کری یه نخود متمایل به چپ نشسته بود. شما چه‌طور در اون لحظات دشوار تصمیم گرفتید به چه جهتی بنشینید؟
جناب دکتر فرمودند: به چیزی فکر نکردم، چیز دیگری در من تصمیم می‌گرفت
ای بدبخت ما ملت ایران اگه یه روز یه جای بده یکی کورک زده باشه
چه بسی جنگ جهانی سوم بر سر کورکی به پا بشه؟
 خدا به هشت سال آینده رحم کنه و مسائل هسته‌ای
 قرار نبود دوباره احمق باشیم
یا این همون نرمش قهرمانانه است؟
 

این آب‌ مرگ آور




باز اين جناب عزرائيل پيله كرد به موضوعي خاص
تا همين چند وقت پيش زنبيلش رو گذاشته بود سر پل خر بگيري مهاجرين به استراليا\ حالا هم كه نوبت ايتاليا شد
اگه يكي مي‌زد به استراليا بعد مي‌پريد ايتاليا و برعكس؛ مي‌شد به اتفاق سپرد
اين رو به چي مي‌شه ربط داد؟
یا از اون بدتر
یه کسایی یه گوشه‌ی دنیا التماسش می‌کنن بیاد
یه‌کسانی هم دارن با چنگ و دندون برای زندگی می‌جنگند، این‌جور
بالاخره ما نفهمیدیم، باید به زندگی وا داد؟
یا چار پنگولی بهش چسبید؟


تازه اینام چیزی نیست
ماییم و حیات‌مون بنده آب
از بچگی اولین حرفی که می‌زنیم آبه و کی باورش می‌شه این اسم رمز
باب آخر دنیاش باشه؟
آب نیاز حیات و قاتل جان


۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

دیاگ سرخود



مرور دوباره پاک شده دیاگ واسته سیستم،حاجیت
یه پلی تو خونه زدیم و یه خورده خبر شنیدیم که لاکردار می‌مونه روز قیامت
نمی‌دونم این داش عزرائیل چه‌طو وقت می‌کنه ، سر سراغی از مریض مرضا بگیره؟
البته که چشمم کف پای همه مرضای اسلام، بلادور
ولی فکره دیگه، یهویی هولوپی می‌افته وسط 
تا چش کار می‌کنه، بمب و انفجار و عملیات تروریستی
آره داشتیم چی‌ می‌گفتیم؟
بعد از خبر، زدیم تو گوش مرور دوباره؛‌ ببینیم سی چی یهو ایی‌طور شد؟
یعنی شما تمام ایی ده سال همی‌قدری بزرگوار و باگذشت بودی نسبت به این آدم که هنوز این همه جا رو واسته خودش گرفته باشه؟
یه سرک کشیدیم.
 نه!! کو کجا؟ 
این‌جا که همه‌اش خالیه عامو
جخت مچ خودمون رو ریتی تی؛ این ترانه‌ی اوس ابی هم‌چینی زد و کانون مانون ما رو چپ کرد تو ده سال پیشا که پاک جو زده بودیم، نه که هنوز عاشق بلای جون‌مونیم!!!!!!!!!!! 
توبه توبه
امون از این ذهن بی‌پیر
حالا که هر چی می‌گردیم، نوچ. هیچ ایی خبرا نیست
نه که این ذهن مکار ما عادت کرده آویزون یه چی باشه؛ تا یکی رو می‌بینه می‌گرده پی علت 



همین خوبه

  

يك سه شنبه‌ي پاييزي  و بغضي گلو سوز و عاشقانه
تو گويي به ناگه معجزه شد
باور كن
كم از معجزه نيست
آخرين بازي كه دلم به شوق اومدني نه الكي كه جدي تاپ تاپ زد\ شيش هفت سال پيشا بود
از اون دل زدنايي كه كار يه روز دو روز نبود، کلی خاطره بود. حسی که تا سال‌ها بر جانم جا خوش کرد و در زمان کم‌کم رفت
این آدرس آخرین باری‌ست که دلم برای یکی تنگ و گشاد شد
و فکر می‌کردم:
چه خوب شد که نمردم و عشق بی‌قید و شرط را هم تجربه کردم
بعده‌ها کلی که فکر کردم متوجه شدم، شاید اگر یه‌خورده دیگه کش داشت و اون روی سگس من بیرون زده بود و شاید او هم از مال من بدتر بلد  بوئ و اینا...... شد عشق؟
پرونده‌اش بسته شد و به تدریج در دلم هم سرد شد
یه یکی دوماهی‌ست با یکی فقط ارتباط تلفنی « كاري داشتم» نه یکی همین‌طوری. 
یکی که یه وقتی مثل احمق‌ها همه‌ی زندگی‌م بود
به‌خاطرش  تصادف کردم
 بارها گریستم، و................. 
از بیرون می‌آم، همین که ماشین حرکت کرد بلافاصله ابی خوند
از جایی که آخرین بار این جناب ابی حضور پررنگی وسط خاطره‌ام داشت؛ از اون وقت دیگه ابی گوش نداده بودم. نه که فکر کنی، چی؟
فقط فکر می‌کنم شنیدن ابی یک دل عاشق می‌خواد
امروز حواسم نبود ابی‌ست و درگیر ترافیک محل بودم که موزیانه رفت زیر جلدم و به خودم اومدم دیدم بغض کردم
از نوع گلو سوز
در کوتاه‌ترین زمان تو گویی ابی خان شخصا این ترانه را برای الان من خونده
تا همین حالا که تار مانیتور را می‌بینم






چه‌قدر عجیب که بعد از ده سال فهمیدم هنوز اون آدم وسیع‌ترین گستره‌ی قلبم را به خودش اختصاص داده
حتا با تجربه‌ی بعد ذره‌ای هم جاش تنگ نشده
پر از ................. حضور داره
و همین خوبه
اگر هنوز دردی هست برای کشیدن، می‌شه بهتر تحملش کرده که بابت عشقی کبیر بود که قابل تکرار نیست
دیگه عاشقش نیستم
مطمئنم
ولی یه‌جوریه که امروز فهمیدم ، نباید خیلی باهاش در تماس باشم
هم‌چنان لبه‌ی پرتگاه ایستاده
و دره‌اش احساسات فاقد کنترل من

همین خوبه ، یه روزی عشقی بوده که بشه به خودم در آینه بگم، هی یارو عشق که می‌گن همین بودها
بعد از هزار سال هنوز زانوهات سست می‌شه
دیگه هم تکرار نمی‌شه، باید در همان زمان و جای خودش بمونه
بدون لکه‌ و یک نقطه‌ی اضافه






۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

غیبت حضور



چندتا سنگ رودخونه‌ای به تهران آوردم و این روزها از صبح به تراش سنگ مشغولم


خیلی هم لذت‌ بخش و آرامش‌بخش
لحظاتی که تو خدایی و به خلقت دل‌خوش
به بعد و تهش کار نداری
سر از زباله دربیاره یا بالای رف؟
بعدش اصلا مهم نیست، همه‌ی لذت در اکنون است، لذت خلقت
لحظاتی که روی ابرهام و جهان زیر پایم قرار داره، من همه خدا و به درک عمیقی از او می‌رسم
و آن‌گاه است که پی می‌برم، او به تماشای من ننشسته
با بعد من کاری نداره
او مرا ، تو و ......... را از دل خاک بیرون کشیده
یا از دل قصد او به آفرینش و ما همه از جنس اراده‌ی خلاق او
این لحظات خدای‌گونگی و آزادی همان دقایقی‌ست که پی می‌برم
بالا سرم خدایی نیست




او به خلقت‌های بسیار دل خوش و من در اراده‌ی میلیون‌ها سال پیش او گیر افتاده
به انتظار چوب خط‌های‌ش، خشم و مجازاتش...................... و چه مضحک است من به داوری ساخته‌های خود بنشینم
 

لنگ و لگد


چي‌شد كه اين‌طوري شد؟
دنيا عوض شد يا ما؟
بچه بوديم و دنيا هم به‌قدر ما كودكي داشت و البته امن هم بود
هر چه ما به پيش رفتيم، نا امن‌تر هم شد، ان‌قدر که در بزرگسالی تمام ترس‌هایی که در بچگی تجربه نشده را تجربه کردیم
هر چه ما بزرگتر می‌شدیم، سفره‌ی کتانی بی‌بی‌جهان رنگ می‌باخت و شرارت در جهان پر رنگ می‌شد
هنوز نمی‌دونم این شرارت در وجود ما بود که به بیرون می‌کشید یا فهم ما از زشتی دنیا
دنیای من تا هنگامی زیبا و امن بود که پدر نفس می‌کشید
از دنیای تو خبر ندارم
شاید مال تو تا هنگام تنفس مادر بود؟
به هر حال همونایی که صبح تا شب فکری نداشتند جز حمایت از ما
ما که هی بزرگ می‌شدیم و لنگ و لگد می‌انداختیم که بزار خودم برم تجربه کنم
این لنگ و لگدها هم ما رو بیشتر تنها کرد و والده گذاشت تا بریم پوست از سرمون کنده بشه
در عشق، در همسری، در کار، در هر چه که راه داد
یه روز هم به خودمون برگشتیم که قدش از حضرت والده سلطان چندین گز بالاتر و پلشتی در محیط بیداد می‌کرد
و دیگر امنی وجود نداشت
چرا که مادر هم زما امنیت می‌خواست
حالا من موندم و این یک وجب دنیا که راستش چی بود و چه‌طور شد؟
امنیت فقط  در پناه والد بود یا بود و ما ندیدیم؟


زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...