هیچی بدتر از این نیست که آدم اعتماد به خودش را از دست بده
و هیچی بدتر از اون نیست که زیربارش بری
من رفتم، رفتم زیر بار پذیرش عدم اطمینان به خودم
باور کن
مدتهست باورهام غلط از آب در میآد. تصمیماتم غلط، کل زندگیمون هم که از ریخت افتاده؛ زیرا
مداوم درگیر چه کنم چه کنمیم
پس چه کنم اگه کاری نکنم
فکر کن، من لنگ رو برابر خودم انداختم
از دست خودم و ترسهای همیشگیم که میآد درست کنه از بیخ و بن از بین میبره
از خودم ترسیدم و میخوام اختیار امور رو از دستش بگیرم
ولی به کی بدم؟
من ایستادم، دستها هم بالاست، اما کس دیگری جز من هست؟
پس چه کنم این اعتماد نکبتی ورم کرده رو؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر